62
چو آگاه شد دختر گژدَهَم | که سالار آن انجمن گشت کم
در دژ سپید پهلوانی پیر زندگی می‌کرد بنام گژدهم که در روزگار جوانی سپه‌سالار سپاه ایران بود و چون به پیری رسیده بود از مرزبانان ایران و توران گردیده بود؛ وقتی خبر اسارت هجیر به دست لشکر توران به ایرانیان داخل دژ رسید، دختر گژدهم که نامش گردآفرید بود شرمگین از شکست سپهبد ایران شد، گردآفرید هرچند دختر بود؛ اما سوارکاری چالاک و در رزم بسان پهلوانان جنگجو و رزم‌دیده بود. پس لباس جنگی به تن نمود و موهای بلند و زیبایش را در زیر کلاه‌خود نهان کرد و بر پشت اسب چالاک نشست و به‌سوی سپاه توران شتافت و در برابر گردان و گردنکشان تورانی فریاد سر داد: از میان لشکریان شما پهلوانتان کیست و جنگ‌آورتان کیست؟! پهلوان دل و جنگ‌آور کارآزموده کدام شمایید؟!

گُردآفرید

سهراب که خروش و فریاد جنگ‌آور ایرانی را بدید بر لبش خنده آمد و در دل گفت: گور دیگری در دام خداوند زور و شمشیر درآمد! پس از میان سپاه توران اسبش را تازاند به‌سوی گردآفرید. دختر ایران چون سهراب را بدید تیری به کمان گذاشت و سوی سهراب تیر انداخت و اساس نبرد سوارکاران را نهاد، به روی اسب چالاک، تیر بود که سوی سهراب می‌پرتافت و اسبش را به چپ و راست میدان نبرد می‌تازاند. سهراب که گرفتار تیرهای بی‌امان پهلوان ایران شده بود لختی سپر را به‌صورت خود گرفت و اسبش را به‌سوی گردآفرید تازاند. دخت ایران چون دید سهراب به سویش می‌تازد کمان را به بازویش انداخت و اسبش را به‌سرعت به‌سوی سهراب رماند و نیزه را برکشید و سوی سهراب نشانه رفت؛ سهراب چون این جنگ‌آوری و دلیری را بدید؛ چون آتش برآشفت و از تیررس نیزه‌ی گردآفرید گریخت. پس در لختی نیزه‌اش را برکشید و بر کمربند گردآفرید ضربتی نواخت که از زور سهراب زره دریده شد پس دست برد بر میان گردآفرید و او را چون گوی چوگان از روی زین برداشت و خواست با نیزه‌اش دختر پهلوان را بکشد که گردآفرید در همان حال شمشیری از میان برکشید و با ضربتی نیزه‌ی سهراب را به دونیم کرد. دختر دانست که توان نبرد با سهراب را ندارد پس اسبش را به‌سوی دژ تازاند؛ سهراب که از جنگ‌آوری گردآفرید و رهاشدنش از مرگ خشمگین بود درحالی‌که فریاد می‌کشید اسبش را پشت دختر ایران دواند تا مگر دستش بدو برسد و جان وی را بستاند که اسبش به نزدیک اسب گردآفرید رسید و ضربه‌ای به سر پهلوان ایران زد، اما چنان کاری نبود که صدمه‌ای به دختر ایران رسد؛ ولی کلاه‌خود گردآفرید از سرش افتاد و موهای زیبای او رها در باد شد و روی چون خورشید او نمایان شد.

سهراب فهمید که آن جنگ‌آور دختر است؛ شگفت‌زده گفت: از سپاه ایران چنین دخترانی به میدان رزم می‌آیند پس روز روبرویی با لشکر شاه ایران چه سواران کارآزموده‌ای پای به میدان خواهند نهاد! پس کمندش را باز کرد و سوی گردآفرید پرتافت و کمند به‌دور کمر دخت ایران گره خورد و سهراب او را به‌سوی خود کشید و به او گفت: دیگر رهاشدن از من نمی‌توانی! پس تلاش بیهوده نکن؛ تا به امروز چنین شکار گران‌مایه‌ای نکرده‌ام، فکر گریز از سر بیرون نما.

گردآفرید فهمید از دست و از بند سهراب گریختن دیگر ممکن نیست، پس باید به چاره‌ای و حیله‌ای می‌اندیشید. گردآفرید روی به‌صورت سهراب نمود و گفت: ای پهلوان و ای دلیر دلیران! اینک لشکر ایران و توران نظاره‌گر من و تو هستند، اکنون من اگر روی خود باز نمایم در میان مردان لشکرت گفت‌وگوی می‌شود و خواهند گفت: پهلوانمان با دختری به دشت نبرد شد و چنین دخترک گرد بر ابر آورد و این برای تو مرد جنگاور زیبنده نیست! بیا پنهانی با هم خلوت کنیم که بزرگان خردورزند، مقابل چشم این همه مرد جنگاور خلوت‌کردن میسر نمی‌شود؛ اکنون دیگر دژ سپید از آن توست، دیگر جنگی نیست و روز آشتی است؛ پس پشت من بیا به دژ که به مراد دل خود نیز برسی.

سهراب چون صورت زیبای گردآفرید را بدید و آن چشم و ابرو را، شرطش را پذیرفت و قبل از رهاکردنش گفت ای دختر! در میدان رزم جنگاوری مرا دیدی و زوربازویم بر تو آشکار شد؛ پس قصد فریب مرا نداشته باش که کس را یارای شکست‌دادن من نیست.
پس گردآفرید را رها کرد و دختر چالاک بر اسب نشست و سوی دژ حرکت نمود، گژدهم پهلوان دخترش را دید و پای در دژ آمد و درب به روی گردآفرید گشوده شد. دختر چست و چالاک خود را درون دژ انداخت و درها پشت سرش بسته شد. سهراب اما پشت دربسته منتظر ایستاد.
همگان به نزد گردآفرید آمدند و او را آفرین دادند که تو نیک جنگیدی و چون جنگ فرجام نیافت نیک دژخیم را فریفتی و ننگی بر تو وارد نشد. گردآفرید خندان به بالای دژ رفت و سهراب را پای در دید! روی به او نمود و گفت: ای شاه ترکانِ چین! این در برای تو باز نخواهد شد! برگرد، نه‌تنها از پشت این در که از این جنگی که آمدی نیز برگرد و خود را مرنجان و نیک به یاد داشته باش که شما تورانیان بهره‌ای از زنان ایران نمی‌برید...
بخندید و او را به افسوس گفت | که ترکان ز ایران نیابند جفت

...

گردآفرید از بالای دژ خنده‌کنان به سهراب گفت: اکنون این‌چنین غمگین نباش؛ روزی تو نبوده‌ام؛ اما گمان ندارم تو خود نیز از نژاد ترکانِ توران باشی! که در توران هیچ پهلوانی با تو برابری نکرده و نمی‌کند ولیکن اگر به شاه ایران خبر رسد که پهلوانی از توران سپاه کشیده به‌سوی ایران‌زمین، شاه و رستم از جای بر می‌خیزند و فراموش نکن هیچ‌کس آن‌وقت توان نبرد با رستمِ جهان‌پهلوان را ندارد و کسی از لشکریانت زنده نمی‌ماند و نمی‌دانم در آخر آن نبرد چه به سر تو می‌آید! حیف و افسوس که پهلوانی چون تو شکار پلنگان شود، ای سهراب! بهتر است فرمان را گوش کنی و سپاهت را به‌سوی توران بازگردانی و آن‌چنان به‌زور بازوی خود ایمن نباش که گاو زورمندِ نادان نه از شاخ‌هایش که از پهلوهای فربه‌اش ضربه می‌خورد و کشته می‌شود.

سهراب چون این سخنان را شنید از ساده‌اندیشی و فریبی که خورده بود شرمگین و عصبانی شد و هرچه در پای دژ بود را ویران کرد و روی سوی گردآفرید کرد و فریاد زد: دیگر خورشید فرونشست پس وقت جنگ نیست، اما تو خواهی دید که فردا با این دژ و باشندگانش چه خواهم کرد.

چون سهراب به‌سوی سپاه تورانیان بازگشت؛ گژدهم پیر، دبیر دژ سپید را فراخواند تا نامه‌ای را که او می‌گوید را برای پادشاه ایران بنویسد، دبیر نزد پهلوان آمد و گژدهم نخست آفرین و درود بر کردگار کرد و پس از آن از بازی‌های روزگار نوشت و گفت: که نزدیک ما سپاهی بزرگ از توران رسیده است و همه‌ی ایشان جنگ‌آور و رزم‌جو هستند؛ اما در میانشان پهلوانی سپهدار است که سنش بیش از دوازده سال نیست؛ اما قامتش بسان سرو است و اندامش چون خورشید تابان می‌ماند، پهنای شانه‌هایش بسان پیل جنگی است و اندامش مانند کوه، کمتر پهلوانی را دیده‌ام که چنین با گرز بجنگد. در میدان شمشیر چو از میان بر می‌کشد دیگر ترسی از دریا و کوه ندارد و هنگامی که فریاد می‌کشد از غرندگی رعد هراسناک‌تر است و هیچ شمشیری بسان بازویش برنده نیست! چون تورانیان و این پهلوانشان به نزدیک دژ رسیدند هجیر دلاور لباس رزم پوشید و بر پشت اسب چالاک خود نشست و به نبرد او شتافت، پهلوانمان تا آمد مژه بر هم زند و نفس از بینی به سر دهد، سهراب از روی زین برداشتش و ما همگان حیرت کردیم از آن بازوان توانمند! هرچند هجیر را نکشت؛ اما اکنون پهلوان ما اسیر سپاه ترکان است و اندیشه‌ی ما پیش اوست. شاهنشاها! منِ پیرپهلوان، سواران و یلان بسیار از ترکان دیده‌ام؛ اما چنین زورمند پهلوانی در تورانیان هرگز ندیدم، وای بر روزی که در میدان جنگ یلی را ببیند! وقتی بر پشت اسبش در میدان نبرد می‌تازد کوه و زمین شرمسار قدرت‌نمایی او هست. چون او دلاوری ندیده‌ام و هرچه بیشتر در میدان نبرد می‌بینمش بیشتر یاد سامِ‌سوار می‌افتم، تو گویی خود سام پهلوان است که دوباره زنده شده و شمشیر کشیده است! شاها نام او بسیار بلند خواهد شد و هیچ پهلوانی یارای جنگ با او را نخواهد داشت، اگر دست نجنبانید و کوششی نکنید دیگر از تخت و تاج ایران‌زمین چیزی نخواهد ماند، پس بشتابید و فرمان حرکت سپاه و کمین زدن پیشروی لشکر توران را بدهید که هدف سهراب تنها گرفتن دژ سپید نیست؛ او چون شیری به‌سوی شما می‌شتابد. گژدهم نامه را مهروموم کرد و شبانه آن را به پیکی تیزپا داد و فرمودش چنان از اینجا خارج شو و به‌سوی کاووس‌شاه برو که کسی از لشکر توران خبردار نگردد؛ پیک به‌سرعت به‌سوی دربار شاه ایران تاخت و از پشت پیک، گژدهم و هر که در دژ سپید بود بنه‌ها را جمع کردند و مخفیانه در پناه تاریکی دژ را ترک نمودند و سوی ایران رفتند.

چون خورشید جهان را روشن کرد، تورانیان لشکری آراستند و پیشاپیش لشکر سهراب ایستاد و همگی به‌پای دژ آمدند، سهراب سپهدار با نیزه‌ای در دست پیش در دژ رفت و در را گشود و دید کسی در دژ نیست و تمام رزم‌جویان ایران شبانه گریخته‌اند. پس سپاه توران گرداگرد سهراب جمع شد تا ببیند فرمان سپهدار چیست.
پیک نامه‌ی گژدهم را به دربار شاهنشاه ایران رساند، کی‌کاووس نامه را وقتی خواند در دلش غمی بزرگ نشست، دستور داد تا بزرگان لشکر ایران به حضورش رسند. تمام بزرگان سپاه ایران‌زمین به‌پیش پادشاه درآمدند و شهریار نامه‌ی گژدهم را برای ایشان بخواند و ایشان همگی حیرت‌زده ماندند!

شهریار روی به آنها گفت: با این سخن‌ها که گژدهم پیر گفته است اندیشه و خیال از ما رفته، اینک شما بگوئید چه باید کرد؟! کدام پهلوان ایران توان رزمیدن با این سپهدار تورانی را دارد؟!
همه یلان یک نظر شدند که راه نجات از این گرفتاری آن است که گیو پهلوان به زابل رود و به رستم آگهی دهد که مصیبتی بزرگ برای تخت شاهی ایران درآمده و جهان‌پهلوان را به آوردگاه فرابخواند که بی‌شک رستم پشت‌وپناه سپاه ایران‌زمین است. پس کاووس‌شاه دبیر را فراخواند تا نامه‌ای برای رستم بنویسند...
نشست آنگهی رای زد با دبیر | که کاری گزاینده بد ناگزیر

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد دوم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد دوم: داغ سهراب سوگ سیاوش

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...