مانداب زندگی | شرق


«هیولاهای خانگی» مجموعه‌داستان اخیرِ فرشته احمدی، هشت داستان دارد. در داستان «هیولاهای خانگی»، راوی سرتاسر داستان در حال واگویه خاطرات گذشته‌ای است خطاب به شخصی غایب در گذشته‌اش، که نقش پررنگی در ذهنیت او برجا گذاشته. داستان با یادآوری گذشته‌ای آغاز می‌شود که در نظر راوی به مانداب می‌ماند. «درست دو ماه است که دوباره همه این چیزهایی که سال‌هاست تلاش کرده‌ام بسپارمشان به پستوهای ذهنم و فراموششان کنم زنده شده‌اند. تصمیم گرفتم بزنم به دل این مانداب، دستم را در گل‌ولایش بچرخانم و زیرآبش را پیدا کنم شاید بشود راهی گشود برای فرورفتن آب‌های مانده، در دل زمین.» از اینجا خطابِ راوی آغاز می‌شود به کسی که وقتی بچه بود دیربه‌دیر می‌دیدش اما بودنش شانس زندگی او بود. زیرا حرف‌زدن و کتاب‌خواندن با او، راوی را متصل می‌کرد به جهانی بزرگ‌تر.

هیولاهای خانگی فرشته احمدی

«همه حرف‌هایتان را قبول داشتم و دنیایم را با آن‌ها می‌ساختم. حرفتان ملاک رد یا قبول حرف‌ها و فکرهای دیگران بود.» اما همان کسی که برای راوی ملاک بود، بعدها به کابوس راوی بدل می‌شود. به کسی که تنها احضارکننده خبرهای بد است و همه‌چیز را در فرمول بدبینی می‌گذارد و در این کار تا جایی پیش می‌رود که راوی را به آستانه «هیولا‌شدن» می‌کشاند. راوی حالا از زیرسایه بیرون‌زدن می‌گوید. از اضطرابی که تماس‌های گاه‌وبیگاه‌ در او ایجاد کرد. آن‌کس که او را با جهانِ بیرون آشنا کرده بود، برایش کتاب خوانده و از روشنفکری گفته بود، خود به بخشی از سازوکار ملال‌آور روزمره بدل شده که راوی به فاصله روزبه‌روز بیشتر به آن دلخوش کرده بود. گرچه داستان تلاش می‌کند با تکیه بر «از زیر سایه بیرون‌زدن» راوی را از پذیرش تفکرات قالبی دیگری رها کند، گویی راوی خود به انتخاب رسیده، اما درنهایت مخاطب با وضعیتی مواجه می‌شود که خود از پذیرشِ قبلی دست‌کمی ندارد.

راوی با تن‌دادن به وضعیت موجود تنها می‌خواهد زندگی را تحمل کند. «تازه داشتم به خودم می‌قبولاندم که مشکلات من بزرگ‌ترین غم و غصه‌های عالم نیستند... من داشتم به‌زور به خودم می‌قبولاندم که اوضاعم از خیلی‌ها بهتر است...» سرآخر نیز راوی گویی راه میانه را برمی‌گزیند: «گاهی که شک می‌کردم سرم را تکان می‌دادم تا افکار سیاه پُرش نکند. حالا دیگر افکارم سیاه نیستند. قهوه‌ای‌اند.» داستان «اشباح تابستانی» روایت ساکنان شهرک منحوسی است که حتی در زمان آبادانی‌اش در هیچ نقشه‌ای وجود نداشته «چه برسد به بعدها که از روی زمین محو شد.» یکی از نوجوان‌های سابق شهرک سایتی راه انداخته و عکسی گذاشته بود از سی سال پیش شهرک، زیرش هم عکسی بود مال همین اواخر، ‌بعد از زلزله. «توی همان سایت ثبت‌نام کردیم.» حالا هزارو پانصد نفر آمده بودند تماشا. اخبار استانی هم این تصاویر را نشان داده بود. دم میدان پارچه‌ای نصب شده بود: «یاران قدیمی به شهر آرزوها خوش آمدید.» ساکنان قدیمی شهری منحوس و زلزله‌زده گردهم آمده بود «تا یکدیگر را تماشا کنند.» همین گردهمایی راوی را به گذشته و خاطراتش کشانده بود. «هری همیشه گم می‌شود»، «مراقب افسانه‌ای اسب‌ها»، «کوران»، «کینه‌ورزی از سر ادای وظیفه»، «آزمودن زندگی در کنار رودخانه کن» و «مانداب» دیگر داستان‌های این مجموعه‌اند. «مانداب»، به‌نوعی با داستان اول و آخر مجموعه مرتبط است. راوی در این داستان همچون داستان نخست از شهری عجیب‌وغریب می‌گوید: «شهری دیوانه‌خیز» که گربه‌های تک‌چشم دارد و مانند داستان اول، «شهرِ منحوس» نقش پررنگی در زندگی و سرنوشت ساکنان آن داشت. «شهر ما شهر دیوانه‌خیزی است. اما اگر کسی تو بحر این چیزها نرود شاید اصلا متوجه‌شان نشود. مثلا گربه‌های محله‌مان یک‌چشم می‌شوند. همه هم از چشم راست کور می‌شوند... دیوانه‌ها را هم کسی نمی‌شمرد.»

بعد راوی چند دیوانه‌ای را نام می‌برد و از آنها شرح‌حال مختصری می‌دهد تا می‌رسد به «دیوانه نوظهور»: سلمان که در ترافیک میدان عشق‌آباد وسط خیابان ایستاده و رو به آسمان داد زده بود با مشت گره‌کرده و بی‌اعتنا به دانه‌های درشت تگرگ. ادامه داستان روایت دیوانگی‌های سلمان است. اما آخر داستان گرهی باز می‌شود که روایت را درهم می‌پیچد. اینجا همه‌چیز عمدی اتفاق می‌افتد. دیوانگی نوعی انتخاب است و کوری گربه‌ها هم همین‌طور. «مانداب» به‌لحاظ حال‌وهوا با داستان آخر مرتبط است. «شهر دیوانه‌خیز» خود ماندابی است و راوی داستان «هیولاهای خانگی» هم گذشته و خاطرات خود را ماندابی می‌خواند. آدم‌های این مجموعه‌ در وضعیتی گرفتار آمده‌اند که غالبا از انتخاب خودشان نشئت نمی‌گیرد. وضعیت‌هایی که توصیف‌شان می‌کنند اما سرآخر راهی برای خروج از این وضع به دست نمی‌آید. هرآنچه هست شکایت از روزگاری است که مدام باید در آن بازنگری کرد و ازقضا بازنگری در آن نیز سخت است. همان‌طور که در آخر داستان «کوران» آمده: «طرح‌های زندگی همیشه به بازنگری احتیاج دارند. این چیزها خیلی سختند. خیلی خیلی سختند. می‌خوابم.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...