نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار* | شهرآرا


هیچ چیز در دنیا بیشتر از آمدن «دشمن»، کسی را که همه عمر چشم به راه آمدنش بوده است، خوش حال نمی‌کند. وقتی وجود دشمن بشود تمام معنای زندگی ات، نبود او به مثابه عدم معناست. اوج احساس رضایت برای کسی که دشمنی برای خودش متصور شده، هویتش را براساس تصورش بنا کرده و در انتظار تحقق این تصور پیر شده، زمانی است که غبار سُم سواران در افق پیدا شود. «جووانی دروگو»، شخصیت اصلی رمان «بیابان تاتارها» [The Tartar Steppe یا Deserto dei tartari‬] جوانی‌اش در این امید پیر شد که سرانجام روزی دشمن از سمت شمال می‌آید و زندگی ملالت بار او را از معنا بارور می‌کند. دینو بوتزاتی [Dino Buzzati](زاده 16 اکتبر 1906) در این رمان تصویرگر عمرهای بر باد رفته، زندگی‌های نزیسته و بیش از همه، مسئله ملال و ساخت معناهایی جعلی است.

خلاصه رمان بیابان تاتارها» [The Tartar Steppe یا Deserto dei tartari‬]  دینو بوتزاتی [Dino Buzzati]

ایده‌ای زاییده شده از شب‌های ملا ل آور
«ایده رمان از شیفت‌های شب یکنواخت و کسل کننده روزنامه «کُریره دِلاسِرا» (Corriere della Sera) که آن روزها در آن کار می‌کردم بیرون آمد. بسیاری اوقات به ذهنم خطور می‌کرد که آن روال را هرگز پایانی نیست و بیهودگی همه زندگی مرا تمام و کمال می‌خورد. فکر می‌کنم این احساسی رایج برای بیشتر مردم است [...]. انتقال آن تجربه به یک دنیای نظامی خیالی یک تصمیم تقریبا غریزی بود.»1 «بیابان تاتارها» این طور خلق شد. زاییده شب‌های ملال.

جووانی دروگو، افسر تازه فارغ التحصیل شده‌ای است که برای نخستین مأموریتش به دژِ «باستیانی» اعزام می‌شود. «یک روز از اوایل پاییز بود[...] روزی که از سال‌ها پیش انتظارش را داشت، روزی که زندگی راستینش آغاز می‌شد سرانجام فرارسیده بود.»2

او خیال می‌کند روزها و شب‌های غم انگیز و تکراری و سخت دانشکده افسری را پشت سر گذاشته و حالا وقت کام گرفتن از زندگی است. شکوه و افتخار در انتظارش است و مدال‌ها برای نشستن روی سینه‌اش بی تابی می‌کنند، اما همین که به قلعه می‌رسد آنجا را مکانی پرت افتاده و فراموش شده می‌بیند. افسران قدیمی و باسابقه به او گوشزد می‌کنند که هر چه زودتر انتقالی بگیرد و از این قلعه بزند بیرون و جای بهتری برای خدمت پیدا کند. در قلعه آدم‌هایی هستند که سال هاست از آنجا بیرون نرفته و هیچ کدام از مظاهر زندگی را به یاد نمی‌آورند؛ نه صدای دختران، نه باغ‌ها و نه رودها را.... میل به رفتن در او تشدید می‌شود، اما باید چهار ماه صبر کند تا بتواند در معاینات دوره‌ای پزشکی گواهی بگیرد که تأیید کند بودن در آن مکان مناسب سلامتش نیست، اما پس از چهارماه به طرز عجیب و مرموزی از رفتن سر باز می‌زند. در این مدت درباره سپاه تاتار چیزهایی می‌شنود. افسانه‌ای که -هیچ کس نمی‌داند چه زمانی و چه کسی آن را ساخته- می‌گوید حمله تاتارها قریب الوقوع است و بسیار محتمل. دشمنی که هیچ کدام از نظامیان آن را به چشم خود ندیده اند، اما همین افسانه وجود قلعه و بودن آن‌ها را توجیه می‌کند و معنایی به زندگی آن‌ها می‌دهد. اگر روزی دشمن بیاید این افسران قهرمانان ملت می‌شوند. جووانی دروگو هم در خیالاتش خود را می‌بیند که شجاعانه جنگیده، جراحت برداشته و شخص پادشاه بر بالینش حاضر شده است و به او آفرین می‌گوید.

این خیالات قهرمانانه، غرور، بیمِ اینکه او را ضعیف و ترسو بدانند و ترک دژ شکستی اخلاقی برایش باشد، کنجکاوی و این تصور که هر وقت بخواهد می‌تواند از قلعه برود، باعث می‌شود آنجا ماندگار شود. موریانه عادت هم موذیانه کار خودش را می‌کند.

دروگو کم کم به همه چیز عادت می‌کند و همه مواهب یک زندگی معمولی که از دست داده و همه کمبودها و محرومیت‌هایی که حضور در دژ باستیانی به او تحمیل می‌کند برایش کم اهمیت می‌شود: «دروگو به اتاق خود خو گرفته بود و به کتاب خواندن دلپذیر شبانه و به تماشای ترکی که بر سقف بالای تخت خوابش بود و به سر تُرکی می‌مانست و به صدای چک چک آب انبار که دیگر آزارش نمی‌داد و به تشکش، که شکل تنش را پذیرفته بود و گودی کمرش در آنجا می‌افتاد و به پتوها که ابتدا خشن و نامهربان بودند و به تدریج با سوهان عادت، نرم و تن پذیر شده بودند.»3

ارگ بم، لوکیشن فیلم کارگردان ایتالیایی
ارگ بم لوکیشنی بود که والریو زورلینی برای ساخت فیلم «بیابان تاتارها» انتخاب کرد. فضای ارگ، دیوارهای ستبر و بلند و گل اندود آن، بیابان‌های نامتناهی و وهم آلود اطرافش و بی بار و بری زمین به ایجاد حسی که مدنظر نویسنده و فیلم ساز بوده، کمک کرده است. زورلینی درباره دلیل انتخاب ارگ بم برای لوکیشن فیلم برداری گفته است: «در داستان بوتزاتی تأکید شده است که نظامیان در یک قلعه خشتی ساکن هستند و ما نیز پس از بررسی‌های زیاد و مشاهده تعدادی از قلعه‌های خشتی در کشورهای متعدد، ارگ بم را مناسب ترین مکان برای فیلم برداری تشخیص دادیم.»4

زورلینی در انتقال حال وهوای رمان به فیلم موفق بوده است و حس ملال و انتظار نه تنها برای شخصیت‌ها که به بیننده منتقل می‌شود و به همین دلیل باید برای دیدن این فیلم 140دقیقه‌ای صبور باشد. «بیابان تاتارها» در سال 1976 ساخته شد. بهمن فرمان آرا از تهیه کنندگان این فیلم است و محمدعلی کشاورز نیز در این فیلم نقشی بسیار کوتاه ایفا کرد.

بیابان تاتارها ارگ بم

نوادگان سیزیف
ملال احساس غالب برای مردان دژ باستیانی (و خواننده) است، چون علی رغم اینکه تمام مناسک یک زندگی نظامی، اعم از نگهبانی و سان دیدن و احترامات و دادن گزارش کار و دیدبانی و گشت زنی ها، منظم و سفت و سخت برقرار است، در عمل هیچ اتفاقی رخ نمی‌دهد، همه چیز تکراری است و همین امر باعث ایجاد ملال می‌شود. «ملالت نزد مخاطب در ناتوانیِ وی است از چشم انتظاری چیزهای تازه، احساس حضور (حتی موقت) در دنیایی است که هیچ چیز در آن رخ نمی‌دهد؛ جایی که همان خواهد بود که هست، یا اگر تغییری هم روی دهد برای دریافت کننده علی السویه است، چنان که گویی هیچ امری واقع نشده است.»5

فلسفه وجود یک دژ نظامی، دفع حملات احتمالی مهاجمان است، اما سال هاست که هجوم و حمله و شبیخونی رخ نداده است و هیچ کدام از مردان نظامی قلعه حتی یک «تاتار» هم به چشم خود ندیده اند. همه روزها از فرط یک دستی و شباهت به هم می‌مانند، مثل ریگ‌های بیابان؛ یکی مثل همه، همه مثل یکی.... و این تکرار ملالت زا از بزرگ ترین نفرین‌هایی است که خدایان یونان باستان بر محکومان بینوا روا می‌داشتند. آن عذابی را که خدایان، سیزیف را به آن محکوم کردند، آن کارِ بیهوده و الی الابد مستمرِ بردن سنگ بر سَرِ کوهی و سُر خوردن و برگشتن سنگ به پایین و تکرار دوباره و دوباره و دوباره آن عمل، قرار بود عقوبتی عبرتناک باشد برای سرکشان و نافرمانان، اما نه نسل آدم‌های عصیانگر ورافتاد و نه آن نفرین در دنیای کهن مدفون شد؛ نشت کرد به دنیای مدرن که در آن میلیون‌ها انسان در زندگی‌های تهی از معنا هر روز سر کاری می‌روند که جز دستمزد، عایدی برایشان ندارد و آن‌ها عاجزند از یافتن معنایی اصیل در کاری که می‌کنند. و این است که بازار صنعت سرگرمی سکه است.

سنگ خود را به دوش می‌کشیم. ما نوادگان سیزیف هستیم. دینو بوتزاتی هم بود. در شب‌های بلند و یکنواخت شیفت در روزنامه‌ای که در آن کار می‌کرد، این احساس را داشت که گرفتار لعنتی ابدی شده و با نوشتن رمان «بیابان تاتارها» دادنامه علیه ملال و بی معنایی حاصل از آن صادر کرد. مردان دژ باستیانی هم برای دوام آوردن، برای توجیه وجودشان به یک چیز نیاز دارند، به یک دلیل بزرگ، یک معنا. کار بیهوده همیشه به مثابه شکنجه بوده است و تنها راه خلاصی از این شکنجه این است که با چاشنی معنا آن را تحمل پذیر کرد... پس دست به کار شو‌ای حیوان معناساز... .

دشمن به مثابه معنا
چرا دروگو یا دیگر افسران ترک پُست نمی‌کنند؟ چرا حتی با اصرار و پافشاری می‌خواهند در دژ بمانند؟ افسون بیابان -که نویسنده به آن اشاره می‌کند- و عادت، مؤثر است، اما مهم ترین دلیل بی شک معنایی است که برایشان خلق و ساخته و به آن‌ها باورانده شده است. انسانِ آفریدگار، انسانِ خالق، از هر گِلی معنا می‌سازد. اگر از شدت ملال دیوارهای دژ را بر سر خودشان خراب نمی‌کنند، به این دلیل است که معنایی برای خود دارند و آن، دشمن است؛ تاتارها. هرچند این معنا، معنایی جعلی و دروغین است، اما همین معنای جعلی هم برای اینکه آن‌ها گمان کنند کار ارزشمندی انجام می‌دهند کافی است. لارنس اسوندسن در کتاب «فلسفه ملال» به نقل از جی.جی بالارد می‌گوید: «انسان ترجیح می‌دهد یک هیچ بزرگ بیافریند، چون نیازمند هدف است.»

دلیل دیگری که آن‌ها را پابند دژ و آن زندگی کرده، آن انگیزه درونی، امیدِ دخیل شدن در واقعه‌ای تاریخی و باشکوه و بی همتاست که باعث می‌شود نام آن‌ها با افتخار در یادها بماند. این است که آن‌ها چنان عطشناک، آرزومندِ آمدن و دیدن دشمنشان هستند، که هیچ زنی مشتاق بازگشت معشوقش از جنگ نبوده است. حال حتی اگر آمدن دشمن به قیمت جانشان و ویرانی دژ تمام شود، باز باکی ندارند. آن‌ها هویتشان را بر پایه وجود دشمن بناکرده اند و نبود دشمن به معنی معنا نداشتن و در نتیجه پوچ بودن و برباد رفتن زندگی آن هاست. «فرد باید بتواند جایگاه خود در دنیا را بیابد و هویت نسبتا ثابتی برای خود بسازد. ایجاد چنین هویتی تنها در صورتی ممکن است که فرد بتواند داستان نسبتا منسجمی را درباره اینکه چه کسی بوده و چه کسی می‌خواهد باشد بیان کند[...] هویت داشتن، یعنی خویش بودن، نیازمند این است که آدم بتواند داستانی را درباره خویشتن و اینکه چه کسی بوده و می‌خواهد چه کسی بشود و اکنون که در میانه گذشته و آینده ایستاده چه کسی هست روایت کند.»6

اما خلق معنای جعلی و بنا کردن زندگی براساس آن، بی تاوان نیست. سرانجام باید روزی برگردی و به گذشته نگاه کنی و این امری گریزناپذیر است برای انسانی که کمی از کف هرم مازلو فاصله گرفته است. سرهنگ، فرمانده پیرِ دژ، وقتی دارد آنجا را ترک می‌کند می‌گوید اگر جنگ می‌شد من هم به یک کاری می‌آمدم. او می‌داند در عمرش نتوانسته استعدادی (نظامی گری) که در خود پرورش داده است، شکوفا کند. حسرتناک و خمیده قلعه را ترک می‌کند.

یا آن سکانس ساده و تأثیرگذاری که زورلینیِ کارگردان در فیلم کار کرده و از معدود صحنه‌های فیلم است که گلوله‌ای در آن شلیک می‌شود. در این سکانس که با دوربینی ثابت و نمایی مدیوم شات (Medium Shot) گرفته شده، یکی از افسران (سرهنگ اورتیتس)، وقتی دوران خدمتش تمام شده و دارد بی لباسِ نظامی به سمت شهر می‌رود، جایی وسط بیابان از اسب فرود می‌آید، تپانچه را از کیف بغل اسب برمی دارد و چند قدم آن طرف تر، رو به افقِ تهیِ بیابانی که معنایی (دشمنی) از آن نیامده، شقیقه‌اش را با گلوله آشنا می‌کند. «تو عَدُوِ او نِه‌ای خصم خودی».7

«قلعه» را همچنین می‌توان استعاره‌ای از ذهن بسته و اسیر هم دانست که به دلیل قطع ارتباط با جهان و جهانیان، دیگری و هر چه بیرون از حصار را «دشمن» و خودش را تنها «حق» موجود می‌داند.

پایانِ خالی از شکوهِ یک زندگی جعلی
توماس مان در «کوه جادو» نوشته است: «وقتی هر روزی مثل دیگر روزهاست، پس انگار که همه آن‌ها یک روزند و این همسانی تمام عیار سبب می‌گردد تا طولانی ترین زندگی نیز کوتاه جلوه کند.» زندگی بر دروگو هم همین طور گذشته است: «زمان آن چنان به سرعت گریخته که روح نتوانسته است پیر شود.»8

دروگو در انتظار غبار بی سوار پیر می‌شود، بیمار و نزار روی تخت افتاده، اما حاضر به ترک دژ نیست. او نمی‌تواند بپذیرد عمرش سرِ هیچ و پوچ و یک توهم بر باد رفته است. حاضر است بمیرد، اما باورش (قلعه) را ترک نکند. هانا آرنت معتقد است «ترس از فرو افتادن به ورطه تضاد با خود و کل زندگی خود [...] به لحاظ شدت کاملا می‌تواند با ترس از مرگ برابری کند.»9

آدمیزاد هر چه برای باوری بیشتر فداکاری کند و هزینه بیشتری بدهد، به همان نسبت، هم به آن باور متعصب تر می‌شود و هم سخت تر از آن دست می‌کشد. جمله‌ای منتسب به برتراند راسلِ فیلسوف است که وقتی از او می‌پرسند ﭼﺮﺍ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﻣﯽ ﺗﺮسد ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺷﮏ ﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﺪ؟ پاسخ می‌دهد: «ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ چگونه ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﻭل‌های ﮐﻒ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﺍﯾﻦ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﺰﺭگی ﺍﺳﺖ...»

پایان دروگو خالی از هر شکوه و افتخاری است. او به زورِ دستورِ نظامی مجبور به ترک قلعه می‌شود. لاجون و بی بنیه، وقتی دیگر حتی شمایل باجلال و جبروت یک نظامی را ندارد، در مسافرخانه‌ای حقیر در گمنامی مطلق می‌میرد. در حالی که اندوه زده و سودازده است. فروید شباهت اندوه زدگی و سودازدگی را در آگاهی نسبت به از دست دادن چیزی می‌داند، اما تفاوتشان در این است که آدم اندوه زده می‌داند چه چیزی از دست داده و آدم سودازده نمی‌داند. دروگو می‌داند که جوانی، دختری که دوستش داشت، خانه، خانواده و دوستانش را از دست داده و هم نمی‌داند که دقیقا چه فرصت‌های زیستنی برایش ممکن بود و نتوانست از آن امکان‌ها بهره‌ای ببرد و پیش از فروافتادن پرده برای همیشه، نمایش درخورتحسینی ارائه بدهد.

...
منابع
*شعری از هوشنگ ابتهاج (سایه).
1.threepennyreview.com.
2، 3 . «بیابان تاتارها»، دینو بوتزاتی، ترجمه سروش حبیبی، نشر روزنه.
4.«خاطره‌ای از سال‌های دور بم (بیابان تاتارها یادگار سرزمین ویران شده)»، سیروس ظهیرمالکی، مجله «جستارهای شهرسازی»، شماره 7، زمستان 1382.
5 . «درس گفتارهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ»، لِشِک کولاکوفسکی، ترجمه روشن وزیری، نشر نگاه معاصر.
6 . «فلسفه ملال»، لارس اسوندسن، ترجمه افشین خاکباز، نشر نو.
7 . شعری از مولانا.
8 . «صحرای تاتارها»، دینو بوتزاتی، ترجمه محسن ابراهیم، نشر مرکز.
9 . «توتالیتاریسم»، هانا آرنت، ترجمه مهدی تدینی، نشر ثالث.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...