ترجمه دانیال حقیقی | شرق


رمان کوتاه «سوءتفاهم در مسکو» [malentendu a moscou] در سال‌های 1966 و 1967 نوشته شده است. یک سال پس از آن‌که احساسات ضدآمریکایی سارتر پس از بمباران مناطق شمالی ویتنام جانی تازه گرفت و او چشم امیدش به اتحاد جماهیر شوروی معطوف شد. پس سارتر مقدمات سفر را آماده کرد و یک سال بعد به همراه دوبووار به مسکو رفتند تا از نزدیک با برخی چهره‌های سیاسی و فرهنگی دیدار کنند. «سوءتفاهم در مسکو»، شرحی داستانی از همین سفر است. اما از آنجا که سیمون دوبووار، یک نویسنده‌ مکتبی و چهره‌ای سیاسی محسوب می‌شد، تا سال 1986 یعنی زمانی که دیگر نه او و نه ژان پل سارتر در قید حیات نبودند کسی به این متن دسترسی نداشت. هربار هم که از او درباره‌ ارتباط این کتاب با «زن شکسته» (یا «زن رهاشده») و سایر آثار او می‌پرسیدند که درباره‌ جنبش برابری زنان و عقاید فمنیستی‌اش بود، صراحتا جواب منفی می‌داد. شاید به این دلیل که ناگزیر بود به‌عنوان کسی که پارادایم فمنیسم را در موج دوم خیزش تغییر داده در مورد شکست برخی ایده‌هایش حتی در زندگی شخصی سکوت کند.

سو تفاهم در مسکو» [malentendu a moscou]

«سوءتفاهم در مسكو» داستان سفر یک زوج در آستانه‌ سالخوردگی است. آن‌ها به مسکو می‌روند تا دخترخوانده‌شان را ببینند. لازم به گفتن نیست که شخصیت‌های داستان، مابه‌ازای خود نویسنده و سارتر و دخترخوانده‌‌شان هستند. زوج رمان، آشکارا در ادامه دادن ایده‌ «عشق آزاد» فرسوده شد‌ه‌اند. نیکول، شخصیت زن داستان، از اینکه آندره و ماشا به یکدیگر نزدیک هستند خسته شده و سخت به این ارتباط حسادت می‌کند. علاوه‌براین، تغییر دیدگاه‌های سیاسی، مثلا درباره‌ کمونیسم و فمنیسم از دیگر موارد اختلاف میان این زوج است. ترس از پیری دیگر مضمون کتاب است که در کنار سردمزاجی این دو نسبت به یکدیگر بیش از پیش ایده‌ «دوستی عمیق برتر از عشق است» را زیر سوال می‌برد. نیکول، بدون عشق نمی‌تواند ادامه بدهد و تنها دلیل او برای همراهی با آندره عشق است و ایده‌ عشق آزاد اینجاست که امروز به یکی از خط قرمز‌های فمنیسم پهلو می‌زند. درواقع، دوبووار در این کتاب بر اتوپیک‌بودن مفهوم عشق آزاد انگشت گذاشته است اما این راز را تا پایان عمر پیش خود نگه می‌دارد. هرچند که پایان رمان، یک پایان خوش است اما شواهد نشان می‌دهد که در عالم واقعیت، رابطه‌ی دوبووار و سارتر پس از این سفر چندان طبیعی نشد.

پس از مسکو هم سارتر و دوبووار به توکیو سفر کردند. آنجا بود که در بدو ورود، خبرنگاران و عکاسان دوره‌شان کردند و فلاش دوربین‌ها بر سروروی‌شان فروریخت. اما لبخند محبت‌آمیز یک دختر روزنامه‌نگار به سارتر «برای باری دیگر قلبم را انداخت توی چکمه‌هایم». دوبووار برای نزدیکانش تعریف کرده است که فقط این هم نبود... برزیل، مصر، کوبا... . شوشا گاپی، نویسنده‌ ایرانی‌تبار دراین‌باره نوشته ‌است: «سارتر و همراهانش همچنان به دنبال سرزمین موعود از جایی به جای دیگر سفر می‌کنند. کوبا، مصر، چین... . پس از دلسردی از استالین و خروشچف، او به دنبال آن است تا یک مراد جدید و جوان بیابد. عبدالناصر یا کاسترو؟ گویی که کامو همان سال‌های‌سال پیش، حرف درستی درباره‌اش زده: چیزی در درون سارتر هست که همیشه او را مجبور به بندگی می‌کند.» اما دلیل این سرگشتگی و بی‌قراری چه بود؟ در سی‌ویکم آگوست 1967، لیا اهرنبورگ، معشوقه سارتر در مسکو از دنیا رفت. او مرتب به سارتر نامه می‌داد و از او می‌خواست به روسیه برود. اما سارتر امتناع می‌کرده. در آخرین نامه‌، لیا به سارتر می‌نویسد: «نگذار از دست بروم». پس از این اتفاق، سارتر افسردگی شدید را تجربه می‌کند.

در بیست‌ویکم آگوست 1968، خبر اقدامات اتحاد جماهیر شوروی در پراگ تیتر یک روزنامه‌ها می‌شود. در این روزها، سارتر و دوبووار در رم هستند. سارتر این اقدامات را جنایت جنگی می‌خواند و دوبووار در دفتر خاطراتش در یادداشتی که تاریخ همان روز بر پای آن است این‌گونه می‌نویسد: «برایم روشن است که دیگر هرگز مسکو را نمی‌بینم». بدون کوچکترین نشانه‌ی همدردی یادداشت با این جمله تمام شده. تمام این‌ها نشان می‌دهد که سارتر و دوبووار هم مانند هر زوج معمول دیگری حسادت، وابستگی، دل‌زدگی و مانند این قبیل عواطف را در طول رابطه‌شان تجربه‌ کرده‌اند. که درست برخلاف تصویر عمومی‌ای است که از آن دو برجای مانده. حقیقت رابطه اما زیر نقابی از یک عشق از سر ضرورت پنهان بود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...