هیولاییت درونی، هیولاییت بیرونی | شرق


پوچی اگرچه واژه‌ای است بیشتر منتسب به فلسفه و ادبیات معاصر (اما در باطن امر همواره بخشی جدایی‌ناپذیر از این هر دو قلمرو به شمار می‌رفته است. در واقع، در حیطه ادبیات متفکر و فلسفه تقریبا تمامی موقعیت‌ها پوچ هستند و این پوچی نه‌فقط در هسته مرکزی این دو بلکه در تفسیر کلیت وجود انسان نیز رخ می‌نمایاند؛ در دریافت تناقضی درونی و بیرونی؛ اینکه انسان از دیدگاه درونی و در مرکز دریافت‌های حسی خود معنا و غایت امیال و آرزوهاست ولی از دیدگاه بیرونی چیزی نیست جز یک لطیفه مبتذل و فاقد معنا، و در حقیقت تضاد میان همین دو امر است تا هریک به نوبه خود ارائه‌دهنده تفسیری دیگر باشد از بی‌معنایی غایی وجود انسان و روشن‌ساختن هرچه بیشتر این نکته که ما تنها بخشی بسیار کوچک و غیرقابل تفکیک از کیهان هستیم.

سروش مظفرمقدم مجموعه داستان باد مرگ

هیچ‌یک از ما، حتی نبوغ‌آمیزترین اذهان پدیدار‌شده در میان ما حقیقتا نمی‌داند که ما از کجا آمده‌ایم و سرشت جهانی که در آن زیست می‌کنیم نیز چیزی جز یک راز نیست و تا آنجا که می‌دانیم سرنوشت خودمان و تمامی جهانی که در آن ساکن هستیم تنها به یک چیز ختم می‌شود و آن یک چیز در برداشت‌های گوناگون ما از واژه‌ای به نام «مرگ» خلاصه می‌شود.

این درست همان نقطه‌ای ا‌ست که ما را به درونمایه جهان ادبی سروش مظفرمقدم و مجموعه داستان اخیرا منتشرشده او «باد مرگ» نزدیک‌تر می‌کند. حال برخلاف بسیاری آثار نویسندگان دیگر که چنین دغدغه مشترکی را می‌توان در نوشته‌هایشان کشف کرد، مرگ در جهان نوشتاری مظفرمقدم چیزی است یکسره واژگونه؛ نه مفهومی‌ است در خدمت رستگاری، نه مَفَری ا‌ست برای آسودگی، نه پلی‌ است برای جاودانگی و نه وسیله‌ای ا‌ست در خدمت مضحکه و شوخی، بلکه به شکلی غریب و تکان‌دهنده تیغ تیزی‌ است جهت کالبدشکافی مفهوم پوچی از همان زاویه نگاه ابتدای متن. در جهان داستانی او مرگ نقطه پایانی‌ است بر پیرنگ‌های گوناگون و متنوع که بر هیچ‌بودن همه‌ چیز تأکید دارد و درون آن هیچ نیز، هیچ‌ چیز دارای اصالت نیست جز خشونت نهادینه‌شده آشکار و پنهان حاکم بر وجود بشر.

مظفرمقدم در مجموعه داستان اخیر خود، قدم به جهان مهیج و هراس‌آلودی گذاشته است که شباهت‌های فراوانی با نمونه‌های کلاسیک ادبیات گوتیک و وحشت اروپایی دارد و با بهره‌گیری از عناصر آشنا در ادبیات آلن‌پویی و حتی لاوکرافتی اما با رویکردی کاملا شرقی و گاه حتی هزارویک‌شب گونه آن‌چنان خوب از پس خلق شخصیت‌ها، پردازش صحنه‌ها، رویدادها و تصاویر برآمده است که ناخودآگاه خواننده دیرباز خود را به این فکر می‌اندازد که چرا پیش از این تمام و کمال به این جهان ورود نکرده است.

ما در مجموعه «بادِ مرگ» با هفت داستان مواجه هستیم: سه داستان به سبک گوتیک وحشت (داستان‌های بادِ مرگ، جاده دست خضر و آن روی سکه)، دو داستان گوتیک تاریخی (باغِ سایه‌ها و شب شکسته). به کاربرد واژه گوتیک در ارتباط با داستان‌های مجموعه جالب‌ توجه و خواندنی «بادِ مرگ» اصرار دارم چراکه این داستان‌ها تمامی خصوصیات لازم و مشترک در این شکل از ادبیات را دارا هستند؛ از رازآلودگی و موج‌زدن عنصر ترس در آنها گرفته تا حضور طلسم و جادو، بدشگونی و فضاهای نفرینی، تأثیر هر از گاه امور ماورایی، مکان‌های مخوف، کابوس‌های هولناک، عشق‌های نافرجام، رفت و برگشت از جهان واقعیت به خیال و از خیال به واقعیت و بالاتر از همه، شکل روایت سرشار از ابهام و ترس و راوی‌هایی که در ذهن و زبان‌شان کمتر شفافیتی به چشم می‌خورد، همه و همه عناصری هستند که هیچ توصیف دیگری جز واژه گوتیک را نمی‌توان به آنها نسبت داد.

در این میان اما، در صورتی که بتوان ادبیات گوتیک را شورش عقل‌گریزی بر جهان عقلانی بشری به شمار آورد، شاید بتوان این شکل از ادبیات را به دو گروه مجزا دسته‌بندی کرد:

بارزترین نمونه از گروه اول را می‌توان به‌وضوح و به شکلی تمام و کمال در رمان «فرانکنشتاین» اثر مِری شِلی مشاهده کرد. مخلوق فرانکنشتاین، در حقیقت، تجسمی عینی از عصر صنعت و دستاوردهای بشر پیشتاز در عرصه علم و دانش و خرد است. موجودی ساخته‌شده به دست خود انسان، محصولی از خودآگاه او و شاهکاری نشئت‌گرفته از خرد و دانش بشر که یکباره به هیولایی بدل می‌شود علیه سازنده خود. درست همچون تمامی تسلیحات، بمب‌ها، موشک‌ها، ویروس‌ها، میکروب‌ها و سموم و زرادخانه‌هایی که علم و جهان مدرن در اختیار ما قرار داده و می‌دهند، چیزی که می‌توان نام آن را هیولاییت بیرونی گذاشت.

ولی اگر شخصیت‌هایی داستانی همچون فرانکنشتاین را نمودی از تجسم خارجیِ خودویرانگری و پوچی و هراسِ نهفته در جهان خلق‌شده به دست خودمان یا در قالب بخشی از ادبیات گوتیک بدانیم، از سوی دیگر با دسته دومی مواجه هستیم که می‌توان نمونه‌های آن را در ادبیات آلن‌پویی و آنچه مظفرمقدم نیز در پنج داستان اشاره‌شده با مضمون گوتیک خود در مجموعه «بادِ مرگ» به آن نزدیک شده است جست‌وجو کرد و آن شکلی از داستان‌گویی‌ است که برخلاف نمونه قبلی در آن با هیولاییت درونی سر و کار داریم؛ در واقع، آنچه جهان داستانی مظفرمقدم را شکل می‌دهد به‌ نوعی مواجهه‌ای غریزی با عقلانیت است که هیولایی درونی را عموما در قالب جهانی جنون‌زده و گاه سخت‌فهم پیش چشمان خواننده به تصویر می‌کشاند.

پدید‌آمدن لکه‌هایی در عقل و منطق که همچون قطره جوهری افتاده بر آب به آرامی درون آن پخش می‌شود و خبر از امکان وقوع حقیقی نوعی تباهی آمیخته با پوچی می‌دهد که با شکلی از جنون در هم می‌آمیزد و به ‌صورت درونی‌کردن یک «دیگریِ» خوفناک رخ می‌نمایاند. شاید از دیدگاه مظفرمقدم بخشی از ماهیت این هیولاییت درونی نتیجه نقص‌ها و از هم‌پاشیدگی‌های اقتصادی، اخلاقی، سیاسی و تاریخی جامعه باشد. شاید این الحاق نهایی عقل‌گریزی (یا بهتر است بگوییم غیرعقلانیت) به درون معیارهای عقلانیت حاکی از آن باشد که نه‌تنها هیولاییت می‌تواند یک «امر واقعی» باشد بلکه حتی می‌تواند خود به عقلانیت شکل و نظمی جدید ببخشد و از آن چیزی بسازد در حد و اندازه ملغمه این جهانِ از درون به جنون گراییده حاضر.

در همین راستا مفهوم تسخیرشدگی نیز در جهان داستانی مظفرمقدم در مجموعه «بادِ مرگ» معنایی خاص می‌یابد. او گاه در این مسیر، همچون بسیاری از داستان‌های گوتیک کلاسیک، از فضاهایی قدیمی یا مهجور و شخصیت‌هایی خاص استفاده می‌کند که می‌تواند یک روستای قدیمی باشد یا کوهستانی برف‌گرفته یا شخصیت پیرمردی مرموز، گورستانی قدیمی، مکان‌های تاریخی حقیقی یا خیالی، کاخی در حال ساخت، درختی مرموز، خیمه‌ای بر‌پا‌شده در دل شب که آتشی درون آن افروخته است یا جاده‌ای در امتداد بیابانی بی‌سر‌و‌ته، اما به هر صورت عاملی که به این تسخیرشدگی معنا می‌بخشد همان هیولاییت درونی است که حوزه‌های مختلف وجودی (اغلب زندگی و مرگ) در آنها نمود می‌یابند، از درون آن فضاها برمی‌خیزند و رفته‌رفته آن را اشغال می‌کنند تا جنایات، کشمکش‌ها، رازهای نهان یا مسائل حل‌‌نشده‌ای را افشا کنند که دیگر نمی‌توان آنها را از نظر دور نگه داشت. در حقیقت نحوه پردازش پنج داستان از هفت داستان مجموعه حاضر، درست همچون بسیاری از نمونه‌های ادبیات گوتیک، به شکلی بسیار جذاب و غیرقابل پیش‌بینی در فضایی میان واقعیت متعارف و احتمالات ماورایی نوسان می‌کند و در بسیاری اوقات به شکلی داستان را به پایان می‌رساند که هیچ‌یک از این دو عامل بر دیگری برتری ندارد؛ گویی که این دو آن‌چنان در هم تنیده و با هم در تداخل کامل قرار دارند که قابل تفکیک نیستند.

او در طول داستان‌هایش خواننده را در تعلیق اضطراب‌آلودی قرار می‌دهد که با درونی‌ترین لایه‌های روحی و روانی هر انسانی مرتبط است؛ تعلیق‌هایی مرتبط با زندگی، امنیت جان و سلامت روان و این تهدیدها را تا حد زیادی به صورت نامرئی و زیرپوستی و در قالب به نمایش درآوردن شوک‌هایی روانی و جسمی به تصویر می‌کشد که گاه خواننده نمی‌تواند با قطعیت در ارتباط با آنچه حقیقتا رخ داده است اظهارنظر کند. آن‌چنان که در نخستین (و مهم‌ترین داستان این مجموعه البته به ظن این‌جانب) این شائبه به وجود می‌آید که آیا شخصیت پیرمرد با نام «بابا ویسه» در باطن امر از رسوخ هیولای بیرونی و کهنی که مرگ نیز در چنته اوست و قصد دارد دروازه‌های آن را بسته نگه دارد به درون آنچه ما جهان خویش می‌پنداریم، یا به عبارت دیگر از درونی‌شدن این هیولاییت، می‌ترسد یا از برخاستن هیولایی درونی‌شده در وجود انسان‌های فانی که مسلح به سلاح علم اما با چشمانی کور در باطنْ خطر رسوخ‌شان به اسرار ازل و کهن، تمامی جهان پیدا و ناپیدا را تهدید می‌کند.

اگر از منظر نخست به داستان اول مجموعه بنگریم دیگر از مرزهای ادبیات گوتیک نیز فراتر رفته‌ایم و قدم به درون ژانری گذاشته‌ایم که به «وحشت کیهانی» شهرت دارد؛ ژانری سرشار از اعجاب و تعلیق و وحشت که اچ. پی. لاوکرافت، نویسنده آمریکاییِ مشهور سردمدار آن محسوب می‌شود. شاید کتابی که در داستان «بادِ مرگ» از آن صحبت می‌شود چیزی‌ است در حد و اندازه یا حتی نسخه‌ای از نکرونومیکون (یا به زبان عربی «العزیف») که لاوکرافت در داستان «تاریخچه نکرونومیکون» از آن صحبت می‌کند. بر اساس افسانه‌ها (که لاوکرافت نیز یکی از پردازندگان آن است) نویسنده کتاب العزیف شاعر عربی از اهالی صنعا بوده با نام عبدالله الحظرد که مدت‌ها در بیابان‌های بابل و صحرای الربع‌الخالی در عربستان زندگی کرده و کتاب العزیف را به تحریر درآورده است. العزیف در زبان عربی به معنای صدای حشرات است اما در اینجا مقصود صدای موجوداتی ماورایی بوده که تعالیم الحظرد توان ارتباط برقرار‌کردن با آنان را در اختیار آن‌ کسی که دل در گرو کتاب گذاشته باشد قرار می‌دهد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...