آیا گمشده دلش می‌خواهد گم بماند؟ | اعتماد


در همه داستان‌های کتاب «عاشقانه مارها» با گمگشته‌ای مواجه می‌شویم و هر بار برایمان این سوال تکرار می‌شود که آیا گمشده دلش می‌خواهد پیدا شود؟ در طول داستان همراه شخصیت‌ها پیش می‌رویم تا گره از ماجرایی باز کنیم اما سرگردانی همین‌طور بیشتر و بیشتر می‌شود. انگار وارد دالانی می‌شویم که هر چه در آن پیش می‌رویم، روشن می‌شود مسیر روشنی وجود ندارد.

غلام‌رضا رضایی

جایی از خودمان می‌پرسیم آیا این انسان گمشده، خودمان نیستیم؟ آیا این سرنوشت محتوم بشر نیست؟ از سویی دیگر این گمگشتگی عامدانه، بخشی از استراتژی روایت رضایی است که با ترکیب رئالیسم و سوررئال، زبان و فرم ویژه و تکیه بر مولفه‌های اسطوره‌ای، از خواننده حضوری فعال می‌طلبد. مکان و شخصیت‌ها را ماهرانه می‌ریزد وسط میدان و گوی بازی را به دست خواننده می‌سپارد؛ اما خواننده و متن باید زبان هم را بفهمند و خواننده باید بازی را بلد باشد و همراه شود.

در حین خواندن داستان‌ها همچون کودکی که با لگوها مشغول بازی است، شروع می‌کنیم به ساختن. آخرش اما وقت خراب کردن و دوباره ساختن است. زیرا هیچ سوالی قرار نیست پاسخ داده شود.

در داستان یک شب بارانی، در خلال گفت‌وگو بین فریبرز (راوی)، عمو یوسف و قاسم ما به کل داستان که حول بیژن و اتفاقی است که برای او افتاده پی می‌بریم. هیچ سخنی از عمو یوسف شنیده نمی‌شود و این فرمی خاص به داستان می‌دهد؛ ما کلام عمو یوسف را از دیالوگ قاسم و فریبرز و سکوت بین آنها می‌شنویم. گاهی حتی به بودنش شک می‌کنیم، اما باز این بازی رضایی با خواننده است: بیا وسط کنجکاوی کن، فعال باش، بی‌آنکه همه ‌چیز را شسته و رُفته طلب کنی.

بیژن سال‌ها است که سکوت کرده و هیچ نمی‌گوید. از آخرین شبی که حرف زده، خاطره خاصی ساخته و ما بعد از خواندن داستان، تصویرش و تمام جزییاتش را تا مدت‌ها با خود خواهیم داشت. آن شب همراه سه دوستش به خاکستان می‌روند. بساط بزم و باده جور می‌کنند. ترس از قرار گرفتن در مکانی ترسناک و نامتعارف و از سویی ترس از جرم بودن این کار، آنها را در موقعیت خاصی قرار می‌دهد، اما بیژن صدای ضبط را تا جایی که می‌شود بلند می‌کند و اشربه را قبل از اینکه به دهان ببرد روی قبرها می‌پاشد، بعد با بختیار شروع می‌کند به رقصیدن. می‌گوید «باید خاطره‌اش بماند.» ما در این صحنه‌ها با عصیانی واقعی روبه‌رو می‌شویم. انگار آنجا را انتخاب کرده تا آخرین خنده‌ها و خوشی‌هایش را با مرده‌ها شریک شود. در تاریکی خاکستان، میان قبرها یکه و تنها پیش می‌رود. دوستانش او را همان‌جا گم می‌کنند و آن‌کس که فردا می‌یابند آدم قبل نیست. آیا بیژن قرار است از آستانه عبور کند وآن شب واپسین را دارد با دوستانش جشن می‌گیرد؟ آیا آگاه است که در حال عبور است؟ آیا آن کس که باز می‌گردد به آن نفر قبل آگاه است؟ هیچ نمی‌دانیم. ولی مگر می‌شود از این مکان به این راحتی بیرون بیاییم. از کوشک، از خاکستان، از اتاقک نگهبانی و صدای غش‌غش خنده زنی پشت در، نیمی از ما آنجا می‌ماند و شروع می‌کند هر بار به داستان دیگری ساختن.

در «پرسه‌های خیال» پدری که آموزگاری بازنشسته است، گم می‌شود. پسر به دنبالش روان می‌شود و پس از ماجراهای زیاد، او را در مدرسه و کلاس درس پیدا می‌کند؛ در حالی که با گچ روی تخته چیزهایی می‌نویسد و دارد به شاگردان خیالی درس می‌دهد. پسر پشت کلاس می‌ماند. دلش نمی‌آید پدر را پیدا کند. انگار این پیدا کردن از هر گم شدنی هولناک‌تر است.

در داستان عاشقانه مارها، با داستانی از نمونه دیو و دلبر مواجه می‌شویم. قهرمان گم شده. داستانش را در خلال مکالمه و گزارشی تلفنی متوجه می‌شویم. راوی، قسمت‌هایی از دفترچه یادداشت قهرمان را، که تنها چیزی است که پیدا شده، پشت تلفن برای مافوقش می‌خواند و ما با قرار دادن تمام این اطلاعات کنار هم قرار است از کل ماجرا آگاه شویم؛ ولی برعکس، همراه راوی، مدام سردرگمی‌مان بیشتر می‌شود. می‌فهمیم که قهرمان چندین شب در تعقیب موجودی است که خیال می‌رود ربوده شده و ما تصویری دلبرانه از او تجسم می‌کنیم. با موهایی بلند که به زانوها می‌رسد، اما رباینده کیست؟ ما همراه قهرمان، از پشت بوته‌ها و تخته سنگ‌ها به مناظری وحشیانه و عاشقانه چشم می‌دوزیم. قهرمان حضورش را با نشانه‌هایی به رباینده اعلام می‌کند. می‌داند که زن حضورش را حس کرده و منتظر لحظه مناسب حمله می‌ماند، اما آخر چه می‌شود؟ نمی‌دانیم. ما به اندازه کافی از روند داستان لذت برده‌ایم. چرا باید قصه‌ای به این زیبایی با یک پایان مشخص به تمام رویاهای ما نقطه پایان بگذارد؟ وقتی می‌شود در خیال هر روز به اشکفت بالای کوه رفت، دلبر را بیرون کشید و پرسید جریان چیست؟ آیا تو همان هستی که روزی در شانزده، هفده سالگی با مشکی در دست رفتی دم چشمه و دیگر بازنگشتی؟ آیا دلت می‌خواهد پیدا شوی یا اکنون برای عشقی دیگر دام گسترانده‌ای؟ یا شاید آن بالاها، دیو و دلبر و قهرمان به آشتی رسیده‌اند و پایان خوشی داشته‌اند و بیهوده همه دنبال قهرمان‌مان می‌گردند.

شاید هم همه ‌چیز از اولش برنامه‌ای بیش نبوده. راوی خودش قهرمان را سربه نیست کرده و حالا دفترچه پیدا شده و یادداشت‌هایی که پای تلفن برای افسر ارشدش می‌خواند، نقشه خودش باشد. چرا راوی اول داستان می‌گوید اگر تکه‌ای از پیراهنش یا استخوانی باقی مانده بود، خیال‌مان راحت می‌شد؟ مگر قرار گرفتن در قصه‌ای فراواقعی و خوفناک، بیش از حادث شدن ماجرایی حقیقی و دهشتناک، ما را به لرزه می‌اندازد؟
بعد از پایان داستان، بی‌شمار قصه دیگر و چراهای دیگر در ذهن ما باقی می‌ماند و مگر داستان‌ها وظیفه‌ای غیر از این دارند؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...