خانههای خالی دَرَندشت | شرق
داستان کوتاه «مرگ دیگر چیز مهمی نیست» را امیرحسن چهلتن بین سالهای 62 تا 69 نوشته و در مجموعه «دیگر کسی صدایم نزد» در سال 81 چاپ کرده است. «قمر»، شخصیت اصلی داستان، زن میانسالی است که تنها در خانهای که صاحبانش به فرنگ مهاجرت کردهاند، زندگی میکند. او خدمتکار و ندیمه این خانواده بوده و حالا بهعنوان نگهبان مانده است. مدتی است درد سینه امانش را بریده، دکتر رفته، بستری شده، در ریهاش تودهای دیده میشود، دکترها از گفتن حقیقت به او طفره میروند و میگویند چیز مهمی نیست.
او احساس ترس و تنهایی میکند، بهسراغ نگهبان خانه درندشت کناری میرود که او هم بعد مهاجرت صاحبخانه تنها مانده. مشهدی حبیب مرد خوبی است، او به قمر علاقه دارد، آنها عقد میکنند، بعد از دو ماه و اندی حبیب به دلیل سرطان پیشرفته میمیرد؛ قمر دوباره تنها میشود، در بعدازظهر تابستان، تصادفی با خانم برومند، همسایه جدید که پرستار است آشنا میشود. او رسیدگی و محبت زیادی به قمر میکند در حالی که خودش هم مریض است، تومور مغزی دارد و بالاخره هم میمیرد، قمر درمانش را پی میگیرد، حالش بهتر شده، در بیمارستان به او میگویند اثری از توده در ریه نیست و آن را شبیه معجزه میداند. بالاخره قمر تصمیم میگیرد به تنها دخترش که در اسفراین زندگی میکند نامه بنویسد و از او بخواهد که با دو نوهاش به دیدنش بیایند، هنوز نامه را پست نکرده، به بهشت زهرا میرود تا سری به مزار حبیب و برومند بزند، از اتوبوس که پیاده میشود سکته قلبی میکند و در دم میمیرد. «...خرمای فاتحهاش را هم خودش آورده است».
داستانِ «مرگ دیگر چیز مهمی نیست» مثل اغلب داستانهای چهلتن واقعگرایانه است و پیرنگی کلاسیک دارد: روابط علی معلولی، پایان بسته، واقعیت یکپارچه و قهرمان منفرد؛ قمر میفهمد بیماریاش یک مریضی معمولی نیست، دچار وحشت از تنهایی و بیپناهی میشود، بهعنوان قهرمان داستان میاندیشد، تصمیم میگیرد و عمل میکند. داستان، حدود پنج ماه از زندگی قمر را روایت میکند، بازنمایی شخصیت قمر و کُنشهایش، از ثبات و منطق یکدستی برخوردار است. مخاطب او را باور و همراهی میکند، حتی پایانِ گروتسکوار داستان را بهراحتی میپذیرد. مرگ هر سه شخصیت داستان در بازه زمانی پنج تا شش ماه شاید اغراقآمیز به نظر بیاید، اما تعمد آگاهانه نویسنده در این چیدمان و حتی اسمی که برای داستانش انتخاب کرده نشان از این است که او درونمایه «مرگ هم نزدیک است، هم چیز مهمی نیست» را به شیوه خود بیان کرده است. از طرفی میدانیم که داستان واقعگرا، گرچه در یک واقعیت پایدار شکل میگیرد، اما واقعیت در اینجا به معنای امور واقع نیست. «داستان استعارهای برای زندگی است، استعارهای که ما را به فرای امور واقع میبرد و با بنیادها و ریشهها آشنا میکند. لذا خطاست اگر معیارهای واقعیت را در مورد داستان به کار گیریم».1
برای تحلیل جزئیات تکنیکی این داستان، میتوان آن را به هشت بخش تقسیم کرد که این تقسیمبندی بر اساس توالی وقایع و پیشرفت داستان است. درباره عناصر داستان مقالات و کتابهای زیادی نوشته شده که مشترکات بسیار دارند، اما در برخورد با داستانهایی از ایندست، مقاله سام اسمایلی2 جالب توجه است، شاید به دلیل شیوه برخورد کلاسیک او با اثر نمایشی، و از آنجا که داستان «مرگ دیگر...» اثری دارای پیرنگ کلاسیک است -گرچه در قامت داستان کوتاه - بر همین اساس عناصر آن را بررسی خواهم کرد.
- در این داستان زاویه دید، دیدگاه یا زاویه دید دانای کل محدود است. «در این شیوه راوی- دانای کل- بهجای حرکت در میان شخصیتها، خود را محدود به یکی از اشخاص داستان میسازد و از دریچه نگاه او داستان را روایت میکند، بدینگونه راوی نمیتواند افکار، انگیزهها و احساسات -کنشهای ذهنی- سایر شخصیتهای داستان را درک کند و تنها قادر است گفتار و رفتار -کنشهای عینی- آنها را، آنگونه که شخصیت کانونیاش ادراک میکند، گزارش دهد».3 در این داستان گرچه به نظر میرسد زاویه دید، سوم شخص است اما همهچیز از فیلتر نگاه و احساس قمر بیان میشود. شروع داستان نیمهشبی است که قمر از درد سینه به خود میپیچد، حسرت میخورد که چرا به دخترش نامه نداده و چرا خانم و آقای خانه رفتهاند. داستان بعد از بههمخوردن تعادل، بهعنوان نخستین عنصر داستانی شروع شده، زندگی ایستا و روی روال قمر با مهاجرت صاحبخانه و تنها ماندنش از تعادل خارج شده و حالا با بیماری سختش، عنصر دوم یعنی آشفتگی بازنمایی میشود.
- در بخش دوم داستان، قمر به مرور وقایع دو هفته گذشته میپردازد، شخصیت اول (protagonist) یا محوری که سومین عنصر داستانی است خود را در معرض دید و شناخت مخاطب قرار میدهد. بستریشدنش در بیمارستان، سرفههای بیامان، عکسهای سینه و اینکه چندین بار از او سراغ کسوکارش را گرفتهاند. «چقدر بد است آدم کسی را توی این دنیا نداشته باشد.» سرپرستار گفته گلولهای ریشهدار در ریه دارد، اما در نهایت زمان مرخصی، گفته بودند «برو چیز مهمی نیست... هروقت درد اذیتت کرد دوباره برگرد». قمر در بیمارستان خواب مشهدی حبیب را میبیند که به عیادتش آمده؛ همینطور دخترش نرگس را که شوهری بداخلاق و دو پسربچه شیطان دارد، به مخاطب معرفی میکند.
- در ادامه، نویسنده با جریان سیال ذهن، وارد خاطره دورتر قمر میشود، قبلتر از دو هفته: «یک ساعتی توی حیاط روی تخت پیش مشهدی حبیب بنشیند تا مشهدی حبیب همانطورکه دستی به سر و روی گلهای باغچه میکشید با او درددل کند»، از اینکه صاحبخانهاش، ده سال او را به امان خدا ول کرده و رفته. اینجا ما با عنصر دیگری از داستان روبهروییم که در خدمت پیشبرد نهایی داستان اصلی است: داستان فرعی؛ نویسنده به کوتاهی هرچه تمامتر به موقعیت هر دو صاحبخانه اشاره میکند. هر دو خانواده تحصیلکرده (پزشک و استاد دانشگاه) و متمول بوده و مهاجرت کردهاند، حبیب بعد ده سال خسته شده، دلش میخواهد سروسامانی بگیرد. «قمر دلش غنج میزد، چادرش را شل میکرد و لُپهایش زیر نگاه مشهدی حبیب گل میانداخت». روایت این خاطره شیرین، قمر را به تصمیم و کنش بعدی در زمان اکنون، ترغیب میکند.
- داستان روال خود را در زمان حال پی میگیرد؛ «صبح که چشمها را گشود، آفتاب همه پنجره را پر کرده بود و درد سینه دیگر نبود». در این بخش قمر نقشهای دارد و دست به عمل میزند. نقشه، عنصر دیگری از داستان است که از سوی شخصیت اول آگاهانه یا نیمهآگاهانه ظاهر میشود. قمر برای بازگرداندن تعادل، کنش خود را پیش میبرد. بهسراغ حبیب میرود، تصمیمشان را میگیرند و فردا در حالیکه قمر لباس و کفش خانم خانه را پوشیده و با ماتیکهای خشکشده او، آرایش کرده به محضر میروند و عقد میکنند.
- سه ماه بعد، حبیب از سرطان مرده؛ قمر بعدازظهر گرم تابستان را در همان اتاق میگذراند. درد سینه یک طرف و تاپتاپ توپبازی بچهها یک طرف. تنهایی و بیماری و سوگ ازدسترفتن حبیب، او را کمطاقت کرده، بالاخره توپ، شیشه آشپزخانه را میشکند. قمر توپ را پاره تحویلشان میدهد ،آنها هم به سویش سنگ پرتاب میکنند، قمر به وسط کوچه میآید، با داد و فریادی بلند و بیوقفه، انگار میخواهد تمام دلخوریهایش از زمانه را بیرون بریزد، به دنبال شکوایه غمانگیزش کف کوچه از حال میرود، بچهها کوچه را خالی کردهاند. دومین شخصیت فرعی-خانم همسایه- سر میرسد و او را به خانه و بعد به بیمارستان میفرستد؛ موانع بهعنوان دیگر عنصر داستانی، در این بخش به اوج رسیده و تبدیل به بحران شدهاند.
- قمر یک هفته در بیمارستان میماند، برومند پرستار همین بیمارستان است. بعد از یک هفته بهبودی نسبی، قمر به خانه برمیگردد. برومند هر روز به او سر میزند.کشمکش قمر با بیماری و تنهایی، کمی فروکش کرده است.
- در پایان یک روز، هرچه قمر انتظار میکشد از برومند خبری نیست، صبح فردا به بیمارستان میرود تا خبری بگیرد، او به خاطر تومور مغزی بستری شده است و چند روز بعد میمیرد. «قمر سیاهروی سیاه پوشید». مرگ خانم همسایه، چالش جدیدی برای اوست.
- بخش آخر حلوفصل و اوج با هم روایت میشوند. قمر بعد از دو ماه، سر موعد برای معاینه میرود، او خوب شده است؛ قبراق و سرحال بهسراغ قصاب محل میرود تا برای دخترش نامه بنویسد، بعدازظهر در ورودیِ بهشت زهرا، از اتوبوس که پیاده میشود سکته میکند و میمیرد.
داستان «مرگ دیگر چیز مهمی نیست» یک داستان کوتاه سرراست است، روایتگر آدمهایی است که در زندگی سرسخت و پرتلاش بودهاند، اما جهانشان بیرحم است. آنها سرشار از مِهرند اما در دنیایی آغشته از بیثباتی، اضطراب و کمبود در زمان جنگ زندگی میکنند. چهلتن این فضا را بهخوبی تصویر کرده است. «... رادیو را روشن کرد. باز در جبهه جنگ بود و باز هم هیچ کوپن تازهای اعلام نشده بود.»، «...یکهو قمر مثل ترقه از جا پرید. کجا را زده بودند؟»، «...یک ماه آزگار است صبح کلهسحر میروم دم دکان محمد آقا. همهاش میگوید نداریم، برایمان نیاوردهاند، فردا صبح هم سر بزن، همهتان حناق بگیرید، پس برای چه کوپن اعلام میکنید؟». این مجموعه، در سالهای جنگ ایران و عراق نوشته شده و نزدیکی مرگ، اضطراب و احساس ناامنی، این درونمایه را قویتر کرده است. اما رویکرد هر داستان نسبت به مرگ شبیه هم نیست، در بعضی، مرگ پایانی تأسفبار برای شخصیت داستان است، مثل داستان «مرگ یک انسان» و «مرگ دیگر چیز مهمی نیست»، و در مواردی مرگ آغاز هستیهای بعدی است، مثل «چشمهایی به رنگ دریا»، «دستهگلی برای مرگ» و «پنجره سبز برگها». طبق پژوهشهای حسن میرعابدینی از سال 1358 تا ۱۳۷۰، نزدیک به ۱۶۰۰ داستان کوتاه و ۴۶ رمان و داستان بلند با موضوع جنگ در ایران منتشر شد. مهاجرت، مرگ و گریز از اضطراب، از جمله مضمونهای مورد استفاده در این رمانها بودند. در این سالها، تعداد آثاری که به واقعیت زمانه، فردیتی داستانی داده و آن را هنرمندانه توصیف کرده باشند، کم است. نویسندگان حرفهایترِ جنگ، بهجای بهتصویرکشیدن قهرمانیها، به توصیف حالوهوای مردم جنگزده میپرداختند.4
مهاجرت اشخاص داستان هم نمود دیگر همان بیثباتی است، مهاجرت صاحبخانهها به خارج از کشور و مهاجرت قمر و مشهدی حبیب از شهرهایشان به تهران، هم صاحبخانهها، هم قمر و حبیب در غربت و بیکسی ماندهاند برای زندگی بهتر و شاید از سر نوعی ناگزیری.
از دیگر نقطه قوت داستان «مرگ دیگر چیز مهمی نیست»، زبان است. هر شخصیتی زبان منحصر خود را دارد، استفاده از اصطلاحات عامیانه از سوی قمر کاملا متفاوت از زبان سایر شخصیتهاست. گرچه از میان همه گفتوگوهای قدرتمند، تنها آن شکوایه قمر در کوچه، بعد از سنگپرانی بچهها و اشاره او در آن وانفسا به صف نان و دعوایش با زنی که نمیگذاشته یک عدد نان بخرد یا قصاب محل که هیچوقت گوشت کوپنی ندارد، انگار به زور تحمیل شده و به این موقعیت وصله شده که شاید در جای دیگر جذابتر مینمود. در پایان باید گفت داستان «مرگ دیگر چیز مهمی نیست»، روایت سرگذشت زنی است که میخواهد دودستی زندگی را نگه دارد، تمام توانش را میگذارد، اما قرار نیست بماند، عزیزانی را از دست میدهد و خود به آنها ملحق میشود.
پینوشتها:
1. «داستان: ساختار، سبک و اصول فیلمنامهنویسی»، رابرت مک کی، ترجمه محمد گذرآبادی، انتشارات هرمس.
2. «داستان»، سام اسمایلی، ترجمه منصور براهیمی، (روایت و ضد روایت) ویژهنامه بنیاد فارابی، زمستان 1377.
3. «مبانی داستان کوتاه»، مصطفی مستور، نشر مرکز.
4. «صد سال داستاننویسی در ایران»، حسن میرعابدینی، جلد سوم، نشر چشمه.