عشق، جنگ، دروغ | الف
یک قصه بیش نیست غم عشق و وین عجب / کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
حدیث دیگری از عشق که از منظر تازهای روایت میشود. نگاه الهام فلاح به موضوع عشق که با مفاهیم متفاوتی درهم میآمیزد و غمنامهای را رقم میزند که ذهن خواننده را بعد از خواندن رها نمیکند. در این رمان عشق و جنگ چهرهای تاثیرگذار از خود نشان میدهند. همچنین موضوع دیگری که در این رمان بهخوبی به آن پرداخته شده، دروغ است؛ اما خواننده در پایان داستان است که پی میبرد چه کسی دروغ میگوید و چه کسی بر راستی پایبند است.
پرسپکتیو و زاویهی دید نویسنده بسیار درخور توجه است. پیرنگهای روایت بسیار ماهرانه است و هیچ نقطهی ابهامی در ذهن خواننده باقی نمیگذارد و او را با سوالهای کلیشهای مواجه نمیکند. نویسنده در روایت این رمان از خود سیمای نویسندهای مسلط بر اصول داستاننویسی را به نمایش گذاشته است.
توصیفهای بسیار خوبی از موقعیت زمانی و مکانی دارد که خواننده را در همان موقعیت موردنظرش قرار میدهد: «باد دریا گرم و شرجی بود و بوی ماهی مُرده میداد. آنقدری که بوی خرزهرها تویش گم بود. برهان نشسته بود لب پیادهرو. مگسها امانش را بریده بودند. هرکدام را با دست پس میزد، یکی دیگر جایش مینشست. حسن آبادانی گاری سمبوسهاش را هل داد تا روبهروی بیمارستان. دوتا سنگ آورد و مانع چرخها کرد، افتاد بهجان پریموس. خورشید تفتیدهای که داشت آخرین زورش را میزد سرخیاش را از ته دریا میریخت توی چشم برهان.» (صفحه ۳۳)
یا درمورد احساس غلیانیافتهی آدمها توصیفی ارائه میدهد که برای خواننده بسیار آشناست و هرکس شاید بارها چنین احساسی را تجربه کرده باشد: «برهان دست از روی چشم برداشت و به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد عین بچهای که بستنی قیفیاش توی گرمای تابستان افتاده باشد روی خاک کف کوچه، گریه می-کرد.» (صفحه ۱۳۶)
اولین نقطهی قوت این رمان، بهکارگرفتن لهجهی خوزستانی است که نویسنده با مهارت تا انتهای رمان آن را بر زبان شخصیتهای داستان جاری میکند: «ها، می-بینی خاله؟ حالا شدُم عجوزه. طفل صغیر لَفته و ریحان بهدندان گرفتُم و نگذاشتُم بره تحت ید عبدالطاهر کِنانی بد کِردُم؟ بد کردُمِش فرستادُم مدرسه تا درس بوخونه؟ بد کردُم لیل تا فجر بادش زدُم و جای ریحان لایلایش کردُم؟ تو بگو. بد کردُم؟ او موقع که اخویش دل به ریحان سپرد و همه پشتش کردن، کجا بود محبتای شیخ عبدالطاهر که خون لفته حلالِ عشیرهایها کرده بود؟» (صفحه ۱۰ و ۱۱)
گرچه در ابتدای داستان ممکن است ارتباط برقرارکردن با این لهجه برای خوانندهای که هیچ آشناییای با آن و واژگان عربی ندارد، کمی دشوار باشد؛ اما در تداوم داستان با آن مأنوس شده و بهخوبی میفهمد. شاید بهکارگیری لهجهی جنوبی در این رمان بهخاطر ادای دین نویسنده به مردم زادگاهش باشد؛ اما هرچه هست بسیار چشمنواز است.
سیاستهای حاکم بر دنیا را از زبان مادری ساده چنین تفسیر میکند: «محمد دریساوی بیدرنگکردنی، کارش را پی گرفت. رادیو را چسباند به گوشش. زیر لب گفت: تو چه میدونی دنیا دست کیه؟
نجلا گفت: خوبم میدونُم. دنیا دست ظالمه. سی همین هر چارگوشهش جنگه.» (صفحه ۶۴)
و اما روایت جنگ، این واقعیت تلخ که رخ میدهد و قربانیانش مردم بیدفاعاند. داستان «خونمردگی» به جنگ و پیامدهای آن نیز نگاه میکند. البته روایت این داستان مربوط به روزهای پایانی جنگ است؛ اما پیامدهای این بلای خانمانسوز را تا بیش از دو دهه پس از آن هم هنوز میتوان دید.
اما آدمهای این داستان نگاههای متفاوتی نسبت به این مقوله دارند که گاه در تضاد باهم هستند و نویسنده بی هیچ موضعگیریای تمام دیدگاههای این آدمها را برمیشمارد، بیآنکه درموردشان قضاوت کند. عدهای از جنگ خسته شده و با پایان آن خوشحالاند و این خوشحالی خود را ابراز میکنند، درمقابل، عدهای دیگر که هنوز راضی به پایان آن نیستند و احساس میکنند که هنوز تقاص خونهای ریختهشده را نگرفتهاند. هرکدام از این آدمها بنا به دلایل درونی خود چنین احساسی نسبت به جنگ دارند و البته نویسنده هردو دیدگاه را محترم شمرده و هیچ یک را نفی نمیکند.
نویسنده راوی پیامدهای زشتی از جنگ است که همچون خون مردگی چهرهی نامتعارف و زشتی از خود بر پیکر سرزمین برجای گذاشته است.
همچنین نسبت به دشمن نیز دیدگاههای متفاوتی دارند و نویسنده به این دو دیدگاه در روند داستان بهخوبی توجه کرده است:
«عامر گفت: عراقیه. مرد بهسختی صدا از گلو بیرون داد و گفت: انا مُسلِم. ساعدونی. برهان گفت: باید بیاریمش بیرون. عامر جَلدی جلو برهان سد شد. لبهاش از هراس دیدن یک درجهدار عراقی زنده آن هم در خانهی عبدالطاهر کنانی سفید شده بود. گفت: باید بکشیمش. نه عراقی دشمنِن؟ برهان گفت: میتانی؟ خب بُکش.» (صفحه ۹۷)
و اما تِم اصلی داستان عشقی اسطورهای است که قهرمان داستان تا به آخر به آن وفادار مانده است و در طول بیست و سه سال روایت این داستان، حتی لحظه-ای در آن تردید نداشته است. با آنکه طرف مقابلش سالها مفقود شده و بعداز چندسال حتی به گواهی یک شاهد عینی دیگر امیدی به بازگشت او ندارد؛ اما هنوز وفادار است؛ گرچه باور کرده است که او دیگر برنخواهد گشت؛ اما حتی بعد از بیست و سه سال که زندگی تازهای برای خود ساخته و در کنار خانوادهی خود زندگی شادی را سپری میکند؛ هیچگاه از یاد عشق نخستینش غافل نمانده است.
از جنبهای دیگر نیز میتوان نام «خونمردگی» را برای این رمان بسیار درخور دید و آن این است که دروغی که در پایان داستان بر خواننده روشن میشود، همان خونمردگی زشتی است که بر پیکر «عشق» نشسته است تا چهرهاش را به زشتی بکشد؛ اما در این میان پرده از چهرهی آدمهای داستان کنار زده شده و راستی و دروغ رخ نشان میدهند تا خواننده دریابد که چه کسانی در راه عشق پایمردی کرده و دامن آن را آلوده نساختهاند.
موضوع دیگری که در این رمان مطرح میشود، امیدی است که گاهی در بدترین لحظههای عشق به سراغ آدم میآید و تلنگری در روحش میزند که هنوز میشود امیدوار بود: «برهان چشمش گیر کرد به انگشت خالی ابتسام. خبری از نگین سبز نبود. چنگال را با دست چپ گرفته بود و تکهای لبو را در شهد پخششده روی نقش لیلی و مجنون پیشدستیِ ملامین میگرداند. هوفهوفکنان تکهی لبوی داغ را جویدهنجویده قورت داد و لبخند کمرنگی به روی برهان زد و گفت: ممنون. خوشمزهست.»
برهان با چنگال اشارهای به دست ابتسام کرد و پرسید: گمش کردی؟
ابتسام یکباره نگاهی به دست چپش کرد و گفت:ای وای. گمونم تو خوابگاه جا موند. برهان مکث کوتاهی کرد و زود لبخند رضایتمندی صورتش را پر کرد. تکهی بزرگ لبو را دهان گذاشت و با لذت جوید. از جایی بوی گل یخ میآمد.» (صفحه ۱۲۶)
توجه هوشمندانهی نویسنده به تحول زمانه در این داستان بهخوبی نمایان است. وقتی دههی شصت و جنگ را روایت میکند، لهجهی جنوبی و بومی در گفتگوهای رمان حاکم است؛ اما وقتی به سال نود میرسد، طرز حرفزدن همان آدمها به طرز بارزی عوض شده است؛ بهطور مثال، در صفحهی ۵۱ کتاب شخصیت اصلی داستان چنین میگوید: «ابتسام آمد روبهروش. گفت «من بگُم میآد. قولش بهت بدُم که برمیگرده، حرفُمِ قبول میکنی؟» و همین شخصیت بهطور مثال در صفحهی ۱۷۵ کتاب چنین میگوید: «ابتسام گفت «باور کنم این شکل و شمایلی که به خودت گرفتی بهخاطر یه بچهست که حتا مادرش هم بهش رحم نکرده؟»
و یا شخصیت اصلی داستان که نامش در دههی ۶۰ ابتسام بوده، یکباره از زبان شخصیت اصلی دیگر داستان از ابتسام به «بتسی» تغییر میکند (صفحه ۱۷۰).
همهی این نقاط قوت جمع شدهاند تا یک رمان زیبا و جذاب را پیشکش خوانندهی این اثر کنند و نویسنده در کمال پختگی و مهارت و با بهکارگیری همهی عواملی که میتوانست در ارائهی قدرتمند این اثر مؤثر باشد، توانسته یک رمان گیرا برای مخاطبانش بنویسد و بیشک هر خوانندهای که این اثر را بخواند، لذت کافی را از آن خواهد برد.