اعتراف به حسادت، نفرت و کمی هم عشق | هم‌میهن


زندگی هرکدام از ما بیشتر از هرچیزی به یک رمان شبیه است. به داستان بلندی که طرحی کلی دارد، ساختاری که انگار پیرنگش را در چند جمله و شاید حتی در یک جمله بتوان خلاصه کرد. رمان زندگی هرکدام از ما یک شخصیت محوری دارد؛ خودمان. و همه آدم‌های دیگر می‌شوند شخصیت‌های فرعی؛ آدم‌هایی که در ارتباط با رخدادهای زندگی‌مان سیر روایت آن رمان را تشکیل می‌دهند و این رمان مثل همه آثاری که نوشته شده باشند، یک پیش‌نویس اولیه داشته است.

خلاصه رمان بچه آهو» [The fawn]  ماگدا سابو [Magda Szabó]،

نویسنده‌ای که انگار روزی چیزی به ذهنش رسیده، بی‌اختیار نشسته پشت میز کارش و شخصیت‌هایی را با رخدادهایی به هم گره زده باشد، تا بعد سرفرصت از این ملات خام، اثر بدیع و تازه‌ای خلق کند. پیش‌نویس اولیه زندگی هرکدام از ما را نویسنده‌‌ای به‌نام بخت و اقبال، در همان دوران کودکی‌مان خلق کرده است.

اینکه کجا به دنیا آمده باشیم، از چه پدر و مادری، در چه وضعیت اقتصادی و فرهنگی‌ای، با کدام تجربه‌های اولیه و چه میزان از تاثیرپذیری، همه و همه به میل و رغبت نویسنده بخت و اقبال‌مان بستگی داشته است و همین پیش‌نویس اولیه است که انگار روال خیلی چیزهای زندگی را در بعدها تعیین خواهد کرد. اینکه چه میزان از پذیرش و تایید، چه میزان از مهر، محبت و نوازش را سهم برده باشیم، همه و همه نقشی تعیین‌کننده در ساختن انسانی خواهند داشت که قرار است بشویم.

و اگر رخدادهای اولیه، اگر طرح کلی آن پیش‌نویس دوران کودکی چیزی از ریخت افتاده باشد چه؟ اگر روزی مثل قهرمان رمان «بچه آهو» [The fawn] بگوییم: «قبل از مرگ پدرم بوهایی برده بودم، ولی بعد از اینکه مادرم مُرد دیگر شک نداشتم که برای هردویشان اهمیتی نداشتم، آنها تنها افراد مهم زندگی همدیگر بودند....آنها فقط به همدیگر علاقه داشتند، احساسات اضافی نداشتند تا برای کسی دیگر و مسلماً برای من خرج کنند.»، یا به‌عنوان تنها فرزند چنین زن و شوهری احساس کند که «من مانند دخترک مستخدمی که بدعنق است، مثل دست‌وپا‌چلفتی‌ها، دوروبرشان می‌پلکیدم؛ برایشان آب می‌بردم، می‌رفتم زیرزمین و برای اجاق هیزم می‌آوردم و غمبادگرفته از گوشه‌ای با حسادت زل می‌زدم بهشان. در عین اینکه اضافی بودم، برایشان اهمیت هم داشتم؛ به من نیاز داشتند، به‌خاطر دست‌هایم و عضلاتم و سبک‌پا بودنم.»

آن‌وقت آن پیش‌نویس لعنتی چه بلایی سر ادامه زندگی‌مان خواهد آورد؟ آدمی ترحم‌طلب و قربانی خواهیم شد؟ شاید! به موجودی آسیب‌پذیر و رنجور تبدیل خواهیم شد؟ ممکن است. شاید هم چیزی شبیه به کودکی عصبانی در درون‌مان لانه کند.

موجودی که درباره خودش بگوید: «من هیچ‌وقت نمی‌توانستم دختر خوبی باشم و هیچ‌وقت نمی‌توانستم دروغ نگویم؛» و «... هیچ‌کس دوستم نداشت؛ و اینکه کسی دوستم ندارد از هر چیزی در جهان طبیعی‌تر بود؛ هیچ‌وقت تعجب نمی‌کردم و هیچ‌وقت، وقتی یادم می‌افتاد کسی دوستم ندارد، ناراحت نمی‌شدم؛ برعکس، وقتی کسی به من علاقه‌مند می‌شد حیرت می‌کردم.» و جایی حتی با دردمندی اعتراف می‌کند که «چه می‌شد اگر فقط یک‌بار کسی، هر کسی، مرا آن‌طور که واقعاً هستم، بی‌قیدوشرط، پذیرفته بود» و وقتی چنین پذیرش بی‌قیدوشرط، آن مهر و توجه و دیده‌شدنی که نیاز حیاتی همه انسان‌هاست، و آن تایید و حمایتی که در اواخر کودکی و تمام مدت نوجوانی به اوج خودش می‌رسد رخ نمی‌دهد، قدرت درون آدمی می‌افتد دست آن کودک عصبانی لانه‌ کرده در درون روان انسان. همان چیزی که ماگدا سابو با چیره‌دستی خیره‌کننده، با محو کردن تمام شخصیت‌های فرعی، شخصیت داستانش را به وضوحی پیچیده در قامت دختری در اسارت کودکی عصبانی در درونش در برابر خواننده قرار می‌دهد.

موجودی که گرفتار گذشته‌ای است که تلاش کرده مرورش نکند. که نخواهد با واقعیت خودش، با واقعیت دلخراش عشق آغشته به نفرت‌اش، از حسادتی که تمام زندگی‌اش را قبضه کرده و از زندگی که از فقر و فلاکت به ثروت و شهرت رسیده اما همچنان گرفتار آن پیش‌نویس اولیه است، روبه‌رو شود. برای همین است که معشوق ممنوع خودش را مخاطب اعتراف‌هایش قرار می‌دهد؛ چراکه: «تازگی‌ها به این نتیجه رسیده‌ام که اگر نتوانم پیش تو هم حقیقت را بگویم، کارم تمام است.»

انتشار ترجمه «بچه آهو»، با نثر روان و جذاب نصراله مرادیانی، مثل انتشار هر اثر دیگری از ماگدا سابو [Magda Szabó]، یک اتفاق مهم ادبی و هنری در جامعه ماست. جامعه‌ای که سخت نیازمند همان وضوح پیچیده‌ای است که در دیگر آثار سابو و در «بچه آهو»، هنرمندانه پرداخته شده است.

انسان ماگدا سابو، انسان آشنایی است که در عین سادگی، هیچ از چندلایه و چندوجهی بودنش تخفیف نداده و دنیای روایت‌اش نه مجارستان قرن گذشته، که تجربه هرروزه زیستن در دنیایی است که بیشتر از قبل نیازمند ادبیاتی خالص و عمیق ازاین‌دست، برای تفسیر و توضیح‌اش است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...