وحشت واقعی در متن | آرمان ملی
شرلی جکسون [Shirley Jackson] (۱۹۶۵-۱۹۱۹) رمان «تسخیر عمارت هیل» [The haunting of Hill House] را در سال ۱۹۵۹ نوشت. رمانی که به مرحله نهایی جایزه کتاب ملی آمریکا راه یافت و از آن بهعنوان یکی از مهمترین و بهترین داستانهای ارواح قرن بیستم یاد میکنند؛ آنطور که استیون کینگ آن را «یکی از دو رمان برتر ماوراءالطبیعه صد سال گذشته» نامید. شصت سال پس از انتشار رمان، نتفلیکس سریالی ده قسمتی از این رمان در سال ۲۰۱۸ ساخت که در قیاس با رمان، همانطور که در یادداشت سوفی گیلبرت میخوانید، چندان موفق نبود. آنطور که در بیشتر اقتباسهای سینمایی از شاهکارهای ادبی، معملولا فیلم یا سریال موفقی از آب درنیامدهاند. آنچه میخوانید نگاهی است به این رمان که با ترجمه نیلوفر رحمانیان از سوی نشر خوب منتشر شده، و مقایسه آن با سریال نتفلیکس.
زمانی که اِلنور وَنس در رمان شرلی جکسون نگاشته سال 1959، یعنی «تسخیر عمارت هیل»، به آن عمارت خانوادگی برمیخورد، چنین بهنظر میآید که این بنا، حتی پیش از آنکه او پا به درونش بگذارد، او را بلعیده و از پا درآورده است. خانه «فاسد» است؛ او پیش خود میاندیشد: «انگار مریضه»؛ سایهاش بر سر او سنگینی میکند. «عظیم و تیرهوتار» است. معدهاش را به پیچش میکشاند و هوای اطراف او را سرد و سوزدار میکند. به محض اینکه النور در بالکن جلویی عمارت هیل میایستد، گویی بنا «با سرعت تمام دورهاش میکند» و او را در احاطه میکشد و تمامیتش را در خود قورت میدهد.
عمارت هیل، بیش از آنکه خانه باشد، یکجور حمله هراس است؛ بهمثابه مِه متشکل از اضطراب و بیم که وضعیت روحیروانی النور را مختل میکند. اما اضطراب برای النور پدیدهای غریب نیست؛ زنی 32 ساله که 11 سال گذشته را مشغول پرستاری از مادر علیلش بوده است. النور متوجه میشود که برایش خیلی سخت است بخواهد با غریبهها حرف بزند و افکار منفیاش در مورد خودش، در سراسر کتاب جریان دارد که تقریبا به تمامی از زبان خودش روایت میشود. لحظهای با دلخوری میگوید: «من خیلی احمقم.» و در خلال گفتوگویی دیگر با خود میاندیشد: «چرا دارم حرف میزنم؟» بعدتر اعتراف میکند: «من توی حرفزدن با دیگران و گفتن یهسری چیزا خیلی خوب عمل نمیکنم.» النور، بیثباتشده بر اثر مرگ مادرش، برای طول تابستان به عمارت هیل آمده تا کمک دکتر مونتاگ، مسئول بررسی رویدادهای غیرطبیعی باشد که باور دارد این خانه تسخیر شده است. همانطور که رمان پیشتر میرود، سختتر میتوان تمییز داد که تیرگی و تاریکی عمارت هیل کجا به پایان میرسد و برانگیختگی شخصی النور کجا آغاز میشود.
«تسخیر عمارت هیل» از بسیاری جهات، عالیترین است؛ اثری به استادی مهارشده در ادبیات ترسناک. (استیون کینگ، کارمن ماریا ماکادو و نیل گیمن نیز با این امر موافقند.) رمان، الگویی در این زمینه است که چگونه وحشت عظیمی را بهبار بیاوریم، بدون اینکه هرگز روح یا هیولای بهخصوصی را نشان دهیم؛ یکی از همانهایی که «پروژه جادوگر بِلِر» تقریبا به تمامی به تصویر میکشاند. اما «تسخیر عمارت هیل» در کنار این امر، کنکاش ترساننده تندوتیزی در زمینه روان زنان به راه میاندازد که ریشه در زندگی درونی-ساخته و مأمن-گرفته النور و ذهن هردم رو به متلاشیشدن او دارد. خانههای تسخیرشده، مملو از نمادگرایی هستند: آنها دلالت بر این دارند که خانهها - یعنی جاهایی که باید پناهگاه و مأمن باشند- میتوانند درعوض شرور و فاسد باشند. النور، کسی که همین تازگی از بار زحمت نگهداری از مادرش آزاد شده، احساسات ضدونقیضی در مورد خانه هیل و در مورد اجتماع، در تضاد با انزوا و در انحصاربودن، در تضاد با آزادی دارد.
جکسون که از مرض انزواطلبی رنج میبُرد و اغب بهواسطه نقشش به عنوان همسر و مادر در مضیقه بود، بهنظر میرسد که رابطه پرآشوبِ خودش را با مفهوم خانه در داستانهایش بیان کرده است. «تسخیر عمارت هیل» تا این حد ترسناک است؛ چراکه اضطراب جکسون واژگانش را اشباع کرده. خواننده، در ذهن النور گیر میافتد که درگیر حلوفصل است و احساس ناآسودگی، ظنبهخود و وحشت او را حس میکند. دکتر مونتاگ در لحظهای به النور میگوید: «ترس، اسباب تباهی منطقه» درست به برازندگی یک جمعبندی جامع در مورد اضطرابهای دورهای، که همان دلیلی است که داستانهای ارواح حکم میکنند.
اما در سریال جدید نتفلیکس یعنی «تسخیر عمارت هیل» که اقتباسی از رمان شرلی جکسون آنهم فقط در حد چند صحنه تقولق است، این گفته تغییر یافته. ترس شاید، ضدمنطق یا واگذاریِ دلبخواهی ساختارهای عقلانی باشد، اما یکی از پروتاگونیستهای این سریال، استیون کرین (با بازی میشل هایزمن) در دقایق پایانی سریال میگوید: «درست همونطور که بهنظر میرسه عشق هم اینجوریه!» سریال به وضوح، گوتیک زنانه جکسون را فدای بازرسی جامعتری از اندوه و تروما میکند. در طول 10 قسمت، سریال صاحبسبک، تکاندهنده و بدشگون و پر از معماهای مربوط به ارواح، چه به لحظ معنایی و چه از لحاظ استعاری است؛ اما بهسختی میتوان جلوی این احساس را گرفت که گویی چیزی در این بازگردانی گم شده است... آن ترس بهعنوان ژانر، که بهرهای از آن صداهای زنانه نبرده، در این میان فاقد آن چیزی است که حقیقتا بسیاری از ماها را به وحشت میاندازد.
در رمان جکسون، عمارت هیل، در اواخر قرن نوردهم توسط مرد نامتعارفی به نام هیو کرین ساخته شده است. النور یکی از چند نفری است که به دکتر مونتاگ در تفحصش در مورد اِلِمانهای ماوراءالطبیعه عمارت هیل ملحق شده است. گروه شامل تئودورا، یک هنرمند سرزنده و لوک، یک جوان خوشطینت ولی ضعیف میشود که وارث احتمالی عمارت هیل و ملحقات آن است. در طی دوره چند روزهای، این چهار نفر، کوبه غیرقابل توجیهی را در نیمههای شب میشنوند؛ درها دائما کوبیده میشوند؛ احساس «سرمای مهوع و راکد» را حس میکنند؛ پیغامها و صداهای مرموزی روی دیوار ظاهر میشود که حکایت از «کمک! النور بیا خونه!» دارد. در صحنهای، تئودورا درمییابد که تمام لباسهایش غرق مادهای شبیه خون شده است؛ لوک و دکتر مونتاگ -چنانکه با شدت به آن اشاره شده- شبحهایی را میبینند که از توصیفشان سر باز میزنند. هرچه بیشتر آنها در خانه میمانند، بهنظر میرسد که نیت جداییانداختن بین آنها، چه از نظر فیزیکی و چه از نظر احساسی، شدت بیشتری مییابد.
در سریال نتفلیکس ساخته مایک فلانگان (اوکولوس، بازیهای جرالد) هیو کرین در عوض تبدیل به پدرسالاری در خانواده میشود که در سالهای 1980 با قصد بازسازی ملک و تاختزدن آن در قبال سود بیشتر، به عمارت هیل نقلمکان میکند. در فلاشبکها، نقش هیو توسط هنری توماس بازی شده است و او و همسرش اولویا (کارلا گوجینو) پنج فرزند دارند که همگی اتفاقات عجیبی را در زمان زندگی در آن خانه تجربه میکنند. استیون (پَکستون یبنگِلتون) که از همه مسنتر است، از همه کمتر شکاک است. شرلی (لولو ویلسوت) خانوادهای متشکل از گربههای رهاشده را تحت سرپرستی دارد که یکی پس از دیگری میمیرند. تئو (مککینا گرِیس) هیولاها و دستی را احساس میکند که به طور مشخص انسانی نیست و در نیمهشبی به او چنگ میاندازد؛ (تجلیلی از لحظهای که النور در کتاب، تجربهاش میکند). لوک (جولیان هیلارد) و نِل (وایولت مکگرو) دوقولوها و جوانترین اعضای خانواده پیاپی توسط ارواحِ مختلف تسخیر میشوند: زنی که نل او را «بانوی گردن کج» صدا میزند؛ و یک شبح پریشانِ قدبلند با کلاه لبهدار و عصایی که تقتق صدایش از زمین انعکاس مییابد.
امروزه روز، پرواضح است که ارواح عمارت هیل تنها مصیبتی نبودهاند که خاندان کرین را به عذاب میکشاندند. مادر آنها در آن خانه، از حادثهای میمیرد که تبدیل به یکی از رازهای مرکزی این سریال میشود و ترومای حاصل از آن رویداد در زندگی دیگر اعضای باقیمانده خانواده ردپایش را باقی میگذارد. هیو (که حالا توسط تیموتی هیوتن بازی میشود) به شدت از کودکانش غریب مانده؛ درحالیکه استیون (هیوسمن) خواهر و برادرانش را با نگارش ادبیات ژانر وحشت به شدت موفق که از تاریخچه تیرهوتار خانوادگیاش نشئت میگیرد، از خود رانده است. شِرلی (الیزابت ریزر) قفلزدنهای ذهنیاش را با «حلکردن» مرگ در حرفهاش بهعنوان یک متصدی کفنودفن تعویض کرده است. تئو (کِیت سیگل) روانشناسی است که از هر رابطهای طفره میرود. لوک (اولیور جکسون-کوهن) یک معتاد به هروئین ترککرده است. نل (ویکتوریا پِدِرتی) در دوران بلوغ، پس از یک خسران عظیم شخصی، دگربار شروع به دیدن بانوی گردنکج میکند.
پنج اپیزود اولیه به زیبایی بافتهای است از تاروپود زندگی تکتک اعضای خانواده، که حدود یک ساعت زمان به هر یک اختصاص میدهد و شرایط کنونی آنها را، در کنار تجربیاتشان در کودکی، بههم وصله میزند. همانطور که شایسته این ژانر است، فلانگان به شدت بر داستانرواییهای بصری تکیه میکند. عمارت هیل، ساخته هیولاواری است عاری از هر گونه اعتدال یا تقارن ساختاری. دکوراسیون داخلیاش کسلکننده و فاقد شور زندگی است؛ گویی مِهی که فضای بیرونی را احاطه کرده به درون نیز نفوذ یافته است؛ البته اگر بتوانید از ایجاز عملی بگذرید. (آیا بدنامهای دوره سالهای 1980 واقعا میتوانند ملک و املاک بهظاهر طلسمشده را حتی ذرهای شبیه این منطقه مکتبی بازسازی کنند؟!) زیباییشناسی دورهای مربوط به ساختمان طعنه به سرمای فضای رمان «سختترشدن اوضاع» میزند که روایت دارد ارواح همهجا هستند.
و البته که همهجا هستند! «تسخیر عمارت هیل» اشباح و ارواح را در اپیزودهای مختلف، بهمثابه تخممرغهای اسرارآمیز عید پاک پنهان میکند تا بیننده آنها را بیابد. نتیجه برای بینندهها این است که هر صحنهای شروع میکند به القای احساس قرارگرفتن در لوکیشنی تاریک آنهم درست وقتی ترسخورده هستی؛ هر شمعدان خارج از جا یا هر راهپله یا هر پنجرهای شیشهای به نظر نقل از چیزهایی دارد که درواقع آنجا نیست. سریال ترسهایش را به صورت غیرقابل پیشبینی از چنته بیرون میآورد و صدایش را خفه میکند تا شما را برای جهیدن از سر ترس از چیزهایی آماده سازد که در جایی هستند که شما فکر میکنید نیستند و ناغافل آنها را از ناکجا برملا میسازد.
هرچند مشکل این- درحقیقت- یک فیلم 10 ساعته، این نکته است که آشنایی، درنهایت تحقیر میآفریند. اولین دیدار با بانوی گردنکج در کنار نل حقیقتا ترسی دلپیچهآور میآفریند؛ اما وقتی چنین به نظر میرسد که این بار هفتادودومی است که او ظاهر میشود، دیگر از یک آموزش گریم ترسناک در یوتیوب هم بیمزهتر میشود! سایههای تاریک، در سر پیچهای راهروهای عمارت هیل، بعد از مدتی به نظر شومتر از جنازههای صورت سفید میآید که حقیقتا از آنها سربرمیآورند! و اپیزود ششم، که صحنه تشییع جنازه شرلی را نشان میدهد و مشتمل بر ضبطهای پیاپی طولانی است (که یکیشان 17 دقیقه به درازا میکشد) و چرخ میخورد و به کرین میرسد، حس تعلیق و ترس از تنگنای بیشتری را در یک اتاق نورگیر زمردی القا میکند، تا هر صحنه موفقی که پیشتر از خود عمارت هیل استخراج شده است!
سریال در ضمن از نگارشی رنج میبرد که تماما ضعیف است و حتی بهترین بازیگران را نیز به چالش میکشد. وقتی جکسون، از عمارت هیل در رمانش پردهبرداری میکند از اصطلاحاتی بهره میبرد که عمل توصیف را پر از بار احساسات و تیرگی میسازد: «هیچ چشمِ بشریای توانِ سواکردنِ انطباقِ نامیمونِ خط و خطوطی را که بر پیشانی یک عمارت نقشی شیطانی میزنند ندارد، ولی درعینحال مجاورتی جنونآمیز، زاویهای بدسگال و نامیمون یا حالتی احتمالی از تماس سقف و آسمان عمارت هیل را به مکانی یأسآور و بیش از آن، ترسآور بدل میکرد، چراکه ظاهر عمارت هیل شبیه به چهرهای بیدار بود، مراقب و نظارهگر، با آن پنجرههای خالیِ جای چشم و تکبری بدخواهانه در گچبریِ ابروها.» لوک در تضاد، در صحنهای به پدرش رو میکند و میگوید: «این خونه بَده، بابا! بَده!» سریال گهگاه بریدههایی از متن جکسون را در داستان جای میدهد، چنان که گویی استیون مشغول نگارش آن است! اما تضاد میان گستردگی قلم جکسون و متن، سبک نثر و گفتوگوهای خاکیتر بین کاراکترها شکافی عظیم ایجاد میکند که قابل چشمپوشی نیست.
گرچه، چیزی که باورش اساسا سخت است، شیوهای است که سریال برای برداشت مفهوم عمارت هیل به عنوان یک ذرهبین جهت نظاره سستی انسانها در پیش میگیرد و به آن بالوپر میبخشد. برنامه فلانگان بدون اینکه پایان را لو بدهد -که هم غریب است و هم بهطور عجیبوغریبی از عمق جان حس میشود- بهترین قسمتهای 10 اپیزود را به پردازش جزئیات این نکته میپردازد که چطور یک عمارت تسخیرشده، زندگی تمام کسانی را به تباهی کشانده است که به درونش پا گذاشتهاند و بعد گویا ناگهان تغییر نظر میدهد. درونمایه غالب «تسخیر عمارت هیل» حزن و اندوه است و احساس وحشت را نیز به همراه دارد... وحشتِ از دستدادن کسانی که بیشتر از همه دوستشان داری و وحشت از اینکه تواناییاش را نداشته باشی تا ازشان محافظت کنی. سریال چنین مینماید که این مدل از وحشت میتواند از مردم هیولا بسازد.
اما آیا واقعا چنین است؟ یا بلکه نوعی احساسات لطیفتر، عاشقانهتر و فراگیرتر در جریان است که اغلب مردم قادر به تشخیصش هستند و خیلی سریع آن را به کناری مینهند؟ احساسِ خوفی که از خواندن کتاب جکسون میآید، درعوض از ذهنِ خستهکننده و درگیر النور نشئت میگیرد؛ از احساس انزوای او؛ از وضعیت دائمی ناآسودگیاش؛ احساس اینکه به شکل عجیبی با خودش و هر کسی که دوروبرش حضور دارد غریبی میکند. این حقیقت که النور هرگز درواقع روحی را نمیبیند -حتی با اینکه تئو، لوک و دکتر مونتاگ میبینند- خواننده را در وضعیت خوفی نگه میدارد که هرگز آسودگی در پی ندارد؛ اما در ضمن به وحشت دیگری نیز اشاره میکند: خباثتی که النور در خانه احساس میکند ممکن است ار درون خودش نشئت گرفته باشد! و تیرهترین و شدیدترین افکار خودمنفینگری در او ممکن است درنهایت صحیح باشد.