در واپسین نسخه‌ی نشریه آگاهی نو در سال یکهزارو چهارصد و یک خورشیدی مطلبی زیر عنوان «فیلسوف انفعال» به قلم سردبیر دیدگانم را برای عبور مردد نمود. البته آن مجلد مشحون از نوشتارهای دلپسند است که انسان در جستجوی دانایی را شمعون خواندن تک تک واج‌هایش می‌کند. آقای قوچانی در آن مطلب اندیشه و بینش مصطفی ملکیان را زیر تازیانه‌ی نقد و کمی آختگی کشانیده بود و انگار می‌خواست داد کهتر و مهتر از ایشان بستاند.

فیلسوف انفعال»  مصطفی ملکیان

زمانی که اندیشه و تامل از فکر و حدود آدم خارج می‌شود و در میان انداخته می‌شود لاجرم برای دیده شدن، اثر و نظر است و نظر لزوما پیوست با تحسین و صله نیست و گاه تمسخر و بی توجهی و نیز تکفیر و نواختن از پی می‌آید و لاجرم هر که به دریا می‌زند از برای ماهی، حزم خیس شدن را نیز نموده است.

نکته جالب اما در کلمات آقای قوچانی نشستن بر جایگاه مبصر و ناظم حوزه اندیشه و علوم سیاسی بود و ملکیان بی‌نوا را به جزای نیاندیشیدن در چهارچوب ذهنی خود که انگار مرادف با طرح ازلی و قدسی اندیشه است حد برای بی‌مرزی اندیشگی جاری نموده است.

در این نوشتار محدود درصدد دفاع از منظومه ذهن و اندیشه‌ی ملکیان نیستم که به گمانم ساحت فکر را با سپاه، کوس و فریاد دادخواهی مریدان و معاندان راهی نیست. اینجا محل تامل است، خواندن و نیز بازخوانی و قرار نیست از پس مفاهمه و فکر تنی بر خاک بیفتد و جماعتی ترکه خیزران در دست صفحاتی را بر سر کسی بکوبند. اگر اندیشه را باور داریم نمی‌توانیم ثغورش را به تیر آرش خودخواهی و کمال‌پنداری خویشتنمان ترسیم نموده با نوای غرا بسراییم بیاندیش! اما نهایتش به آن چیزی برس که من گفتم! چنگیزان یاسا بر پشت در راه نشابور خیال آدم‌اند! جوینی بنگار! آمدند، مهر ورزیدن، صله دادند و آنقدر مهربان بودند نگذاشتیم شام بروند!

خاصیت ورود به حوزه تفکر زایایی و تولید است و نماندن پرنده خیال و تحلیل در قفس باورهای پیشتر گفته و رسوم برجا! برای همین است که چکامه سرا پیش‌تر نوحه کرد "به اندیشیدن خطر مکن! نور را در پستوی خانه نهان باید کرد" هراس گزمه و عیبجو بر جان اندیشه تا همیشه روان و ساری بوده اما بیم شوریدن بر باروی باور آبایی و نیز مخدوش نمودن خطوط نستعلیق پیشتر نیز چون دشنه‌ایست که تیغ اش بر گلوی پوینده‌ی مسیر اندیشه است. چشمهای مادر گاه هراس‌انگیزتر از چرتکه‌ی ماست‌فروش کوچه‌ی جوانمرد قصاب است...

نمی‌توان در جایگاه مقراض نظر و ضابط اندیشه نشست و از آن دیگری خواست تا النهایه مکررات را رونویسی کن یا چنان بخوان که خواب ترد و نرم بامدادان من به قدر مویی هم ترکی برندارد! آن دیگر خروس سحر نیست که نوحه گری کند! مرغی‌ست برای گلوبریدگی در عروسی و عزا که عمرش پس از بسمل شدن فزون از موسم حیات است و اوراقی برای جفا بر تن درخت و بایگانی در مخازن نمور و فراموش شده‌ی کتابخانه‌های ملی و نه بیش و پیشتر از آن.

دیگر آن که نویسنده‌ی مطلب فیلسوف انفعال چنان زخمین و ذوالیمینین شمشیر قلم را چرخانده کو انگار کن اهل قلم و اندیشه مولد عمل سیاسی در تاریخ بوده‌اند و با چرخش اندیشه‌ی ملکیان و نیز اسلافش در ساحت‌های دیگر و گاه متضاد، مسیرهای تغییر و تحول و نیز برقراری در جهان برقرار گشته است. البته این باور پیشتر نیز ریشه و قوام داشته است. انسان‌ها می‌خواهند ادبار و گریز اقبال از خود و ملک و تاریخ‌شان را بن بیابند و بزنند و به این سبب می‌کاوند و در بیشینه‌ی موارد بی‌سپر براهین و نیز اراضی موات را به عنوان قاصر سند زده با تکرار و چوب مبصری در اندیشه‌ی خلق حیران فرو می‌کنند.

زمانی ریشه‌ی فروماندگی را در حمله فلان قوم و آن دیگر جسته و پاکی و تنزه به یغما رفته را حاصل کتابسوزان و آن چیز دیگر انیرانیان می‌نامند و این خود سهل‌ترین پاسخ است برای پرسشی دشوار. بعدتر کس یا کسانی شعر حافظ و خیام و نیز اندیشه‌ی تصوف و عرفان را عامل سستی و رخوت و چیرگی تباهی و چیز دگر دانسته کتابسوزان براه انداختند. شاهی سرپوش مرد و نسوان این ملک را عامل دانست و خواست با برانداختن سرپوش آیین سروری برقرار سازد و ...

نکته این که اندیشه پیشران عمل سیاسی در گذشته و اکنون نبوده است و جبار و عامل چشم انتظار نبوده تا اهل اندیشه چهارچوبی بیفکند و او نعل به نعل آن را با چوب دراندازد! پس از برآمدن فاشیسم و نازیسم و نیز بعث در عراق کسانی به صرافت افتادند تا برای بالا بردن شانیت و نیز برافراشتن درفشی با نشان نرم و انسانی و نه درفشیت تام هم صله‌ای بستانند و در صدر بنشینند و هم نادر پسر شمشیر را صاحب نسق سازند.

در مورد مشخص این نوشتار هم اصولی چون میهن و شهروند معطل نظر فلان اندیشمند نمی‌مانند و هر کس در این گیتی مرکب خود را سوار است و می‌راند و نباید رماند استر دیگران را که جهان گشاده و گشوده است و خطوط موازی بهتر برازد که منطبق...

در روشنفکری و هم عمل سیاسی ایران زمین تمایل به مراد و مبصر بودن ریشه‌ای دیرینه دارد. خود را معیار انگاشتن و هر چه جز آن را انحراف در حساب آوردن! اینگونه جسارت اندیشیدن و طرحی نو در افکندن ستانده شده و دیکته نویسی سکه‌ی رایج و بی‌خطر روزگار است. الف بامداد شاعر و نویسنده روزگاری سهراب را نواخته بود که در روزگاری که فلان جوان را سر می‌برند نگران گل شدن آب است! انگار نقاش کلمات کاشی باید پیش از حدوث سرودن از جناب بامداد کسب سرخط و مشق می‌نمود تا این گون پردامنه نواخته نشود و رضا براهنی با لحنی تمسخر آمیز سهراب را بچه بودای کوچک خطاب می‌داد! کسی سینمای بدنه و سهل الوصول را در برابر سینمای دیریاب‌تر به تمسخر فیلمفارسی خطاب می‌داد و سایه و سیاوش در برنامه گلها مترصد پوزخند بر تارنوازی و آواز فلان خنیاگر دیرسال بودن تا با سینه برآمده بگویند فقط من و آنها نمی‌دانند! این رشته سر دراز دارد و برای بردار کردن خیال آدم در این دنیای گشاده‌ی خداوند گرهی تنگ دارد.

لحن آقای نویسنده مطلب فیسوف انفعال در درمانگر و دیگر چیزها خواندن ملکیان انگار همان عاج نشینی و صدور نمره انضباط با آیین رفتاری خویشتن را در خاطر می‌آورد و چوب بر پشت دست نویسنده می‌زند که او، تو را چه به این حرفها؟ اینجا ساحت تو نیست! و چه کسی می‌خواهد و می‌تواند اجازه نظر و بیان آرا از دیگر بستاند و کدامین سند سربین را در دست کسی نهاده‌اند که ملک این وادی تویی و دیگر غاصب و در بهترین حالت قاصر؟

اگر این گونه بیاندیشیم دیگر هیچ کس نباید ترانه سر کند و تصنیف کند، فیلمی را دوربینی کناد و اندیشه‌ای بورزد که پیشتر کسب اجازه و ترسیم خطوط و اقلیم پرواز ننموده است!
چیست این ذهنیت خود امیرپندار که چنان بر ذهن روشن و عامی سایه فکنده کو معیار منم و چوب الف در دستان و دستارم! پس چو با منی در یمنی و بی‌من اهرمنی!
بگذاریم بال آدم رها باشد برای سیر اقالیم و انفاس و باور کنیم کسی جای کسی را تنگ نکرده و نیز آدم با کلمه آتش نمی‌افکند به خرمن‌هایی که با پیش برنده ثروت، شهوت، قدرت و حسادت برآمده‌اند!

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...