روایتی با حجم جراحت زیاد | ایبنا


پوشش‌ش شبیه زنان درشت اندام و سبزه عرب بود اما چهره و زبانش نه. با فرزند کوچکش با زبان ترکی صحبت می‌کرد. ترکی‌ام آن‌قدر ضعیف است که به سختی متوجه صحبت کردن آذربایجانی‌ها می‌شوم. اما تا حدود زیادی متوجه صحبت‌هایش می‌شدم. در ازدحام ورود به حرم علمدار کربلا سعی می‌کردم گمش نکنم. از کشف خودم هیجان‌زده بودم. یک جوری خودم را به زن جوان رساندم و سلام و علیک گفتم. با مهربانی جوابم را داد. دیگر لازم نبود با تقلید وحشتناک از زبان عربی بخواهم با یک عرب‌زبان ارتباط بگیرم. همان اول مکالمه پرسیدم که ترکمان عراقی است؟ پاسخم مثبت بود.

خلاصه کتاب معرفی زخم روی زخم محمود جوانبخت

کمی با همان ترکی دست و پا شکسته با زن صحبت کردم و التماس دعایی گفتم و از او جدا شدم. در چند روز اقامتم در کربلا چندین‌بار دیگر اطرافم صدای ترکی حرف زدن شنیدم اما به راحتی ترکمان‌ها را از بین بقیه ترک‌زبان‌ها تشخیص می‌دادم. شاید فقط به خاطر نوع پوشش و لباس‌شان. یا شاید به خاطر غم ته نگاهشان. با اینکه اجدادم متعلق به غرب ایران هستند اما یک‌جورهایی با این زنان ترکمن حس قرابت داشتم. انگار که مثلاً همشهری یا اقوامم باشند.

کتاب «زخم روی زخم» که منتشر شد دنبال فرصتی می‌گشتم تا خیلی زود کتاب را بخوانم. نخوانده احساس می‌کردم با جنس دیگری از روایت طرف هستم. البته بعد از اینکه کتاب به دستم رسید احساس کردم دست و دلم به خواندنش نمی‌رود. اسم کتاب و طرح روی جلد و زیرعنوان کتاب «روایتی از مقاومت ترکمانان شیعه عراق در برابر داعش» همه و همه گواهی می‌داد که با یک کتاب تلخ مواجه هستم. پیش‌بینی‌ام اشتباه نبود. همان فصل اول کتاب با یک ماجرای تلخ شروع شد. دو انتخاب داشتم. یا اینکه کتاب را ببندم و دیگر هیچ‌وقت سراغش نروم یا اینکه در یک نشست جام شوکران را سر بکشم و کتاب را تمام کنم. انتخابم نوشیدن جام شوکران بود چون قبلاً رمان «گزارش اندوه» را از نویسنده این کتاب آقای محمود جوانبخت خوانده بودم و سوژه و تکنیک و زبان و همه چیزش به دلم نشسته بود آن‌قدر که از آن تاریخ به بعد جزو لیست پیشنهادی‌ام بود.

خیلی شنیده بودم که خبرنگاران اگر داستان‌نویس شوند داستان‌نویسان خوبی می‌شوند. حالا این خبرنگار مستندساز هم باشد. حتماً تأثیر خودش را در کتاب می‌گذارد. مثلاً دوز صراحت در لحن خبرنگارانِ نویسنده بیش از دیگر نویسندگان است. صراحتی که از همان صفحات اول این کتاب خودش را نمایان می‌کند: «هنرمند و نویسنده بی‌طرف نداریم. هرکس گفت من بی‌طرفم یا حقه‌باز است یا ابله. به قول ادوارد هلت کار، فیلسوف سرشناس تاریخ، این حرف آدم‌های احمق است که در تاریخ‌نگاری مدعای بی‌طرفی هستند.»

از آنجایی که تخیل اساسی‌ترین اصلِ داستان‌نویسی است فقط خبرنگاران و مستندسازانی موفق می‌شوند در زمره داستان‌نویسان قرار بگیرند که تخیل پویایی داشته باشند و از عنصر تخیل به خوبی بهره ببرند حتی در یک کتاب مستند. مثل فصل اول همین کتابِ زخم‌روی‌زخم که آمیخته به تخیل نویسنده است و نویسنده این را انکار نمی‌کند. خودش در پایان فصل توضیح می‌دهد که با دیدن یک عکس و شنیدن یک ماجرا برای خودش صحنه را بازسازی کرده است: «معصومه فکری شده که آیا از بریدن سر او هم فیلم خواهند گرفت؟ بارها از اینکه بعضی از آدم‌ها به راحتی ویدیوهای سربریدن را برای هم می‌فرستند و تماشا می‌کنند تعجب کرده بود. خودش هیچ‌وقت نتوانسته بود تماشا کند. دیده بود کسی را خوابانده‌اند روی زمین و همین که طرف خم شده بود روی کسی که قرار بود ذبح شود، معصومه سرش را برگردانده بود یا پخش ویدیو را قطع کرده بود».

نویسنده اگر با همین دست‌فرمان پیش می‌رفت یک رمان پرآبِ‌چشم خلق می‌کرد. اما فلسفه این کتاب مستندنگاری است. مستندنگاری با سبکی متفاوت از آنچه تابه‌حال در کتاب‌های مشابه خوانده بودم. در بیشتر کتاب‌ها نویسنده سعی می‌کند خودش را حذف کند اما در این کتاب نویسنده همه جا حضور دارد و درواقع ماجرای کتاب، روایت حضور او در مناطق مختلف و گفت‌وگو با آدم‌های مختلف است. نویسنده این کتاب در همه‌جا دوربین به دست دارد و در حال ضبط راش‌هایی برای ساخت یک مستند است. چه آن هنگام که دوربین به دست در مقابل اشک‌های یک پدر شهید شانه‌هایش می‌لرزد چه پشت وانت و زیر باران. می‌توان گفت این کتاب درواقع پشت صحنه یک مستند درباره «مقاومت ترکمانان شیعه عراق در برابر داعش» است. مستندی که بنا به تاریخ مصاحبه‌ها احتمالاً تا به حال ساخته شده و من را به عنوان یک مخاطب وسوسه می‌کند که هرچه سریعتر به تماشای مستند بنشینم و آدم‌های توی کتاب و صحنه‌های توصیف شده را ببینم. مثلاً همان صحنه‌ای که یک کتابِ پاره از زیر خروارها خاک بیرون می‌آید یا وقتی که دوربین موقع حرکت وانت در حال ثبت مناظر کنار جاده زیر باران است.

برخلاف تصورم ادامه کتاب آن‌قدری که به نظر می‌رسید تلخ نبود. نه اینکه اتفاق‌ها تلخ نباشد یا نویسند از گل‌وبلبل نوشته باشد. بلکه سبک روایت زهر ماجرا را گرفته و بهانه‌ای برای نازک‌دلان به جا نگذاشته. گرچه هرچقدر هم که زهر کتاب گرفته شود و نویسنده واسطه بین راوی و خواننده باشد باز هم شنیدن داغ فرزند و خراب شدن خانه و آواره شدن دردناک است. از طرفی شرح حال رشادت‌ها و ایستادگی‌ها ناخودآگاه مخاطب ِشیعه علاقه‌مند به جبهه مقاوت را دچار احساس غرور و افتخار می‌کند.

با توجه به مضمون و محتوای کتاب «زخم‌روی‌زخم» عنوان مناسبی برای این کتاب است اما حجم جراحت آن‌قدر زیاد است که به جز عنوان کتاب باید همه فصل‌ها را با یک زخمِ تازه آغاز کنیم: «زخمه بر زخم، این زخمِ بی‌نهایت، دوباره زخم، دوباره، زخم و خنجر، تاریخ زخم، روزگار همیشه زخمی، حکایت مردان زخم‌خورده، زخمِ بر دل نشسته، داغ سنگین، زخم بی‌التیام، زخم آوارگی، زخمِ نیسگیل، زخمیِ بامعرفت، اندوهِ زخم، نرگس‌های زخمی»

در نهایت اینکه نویسنده فقط به انتقال گفت‌و‌گگوها و شرح دیده‌ها بسنده نکرده و اطلاعاتی که برای فهم بیشتر مخاطب لازم بوده ارائه کرده. مثل تاریخ ترکمانان عراق:«درباره تاریخ ترکمانان چند فرضیه وجود دارد. ردّ پای آنان را از قرن اول هجری می‌توان دید و تعقیب کرد تا امروز که جمعیتی بیش از 3 میلیون نفر در عراق هستند و دومین اقلیت بزرگ. مردانی سلحشور که تاریخ هم به شجاعت و جنگاوری‌شان گواهی می‌دهد. آن‌ها از همان قرون نخستین در دستگاه نظامی خلافت بنی‌امیه و بعد بنی‌عباس حضور تأثیرگذاری داشتند...»

بعد از خواندن این سطرها و سطرهای بعد از آن به این فکر افتادم که اگر فرصتی دست داد درباره ترکمانان عراق مطالعه بیشتری بکنم. چون این سؤال برایم پیش آمد که آن ترک‌های خشن و ظالمی که در سال‌های آخر حیات نورانی امام حسن عسکری(ع) با چکمه‌هایشان زمین سامرا را به صدا در می‌آوردند چه نسبتی با این شیعیان همیشه مظلوم دارند؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...