شش دهه زندانی‌بودن در یک تیمارستان... همسر یک ماهیگیر که علائم بیماری جنسی غیرقابل کنترل از خود نشان داده ، دختری جوان‌تر که با یک کارمند حقوقی به ایرلند گریخته و همچنین جنی که جرأت تنها زیستن و رد پیشنهادهای ازدواج را داشته است... پرونده پزشکی اِزمی نشان می‌داد که مشکلش این بود که با لباس مادرش روبه‌روی آینه می‌رقصیده و والدینش او را در این حال دیده بودند... هردو زن همان‌هایی هستند که روزی «آزاده» خوانده می‌شدند


به‌دنبال پناهگاه | آرمان ملی


رمان چهارم مگی اوفارل [Maggie O'Farrell] «غیب‌شدن اِزمی لنوکس» [The vanishing act of Esme Lennox] به‌نحوی مثبت مورد توجه بسیاری از منتقدان قرار گرفت و مهارت این نویسنده در داستانسرایی زبانزد شد. زئو پاکستون در تایمز می‌نویسد: «او همانند داگلاس کندی و سارا واترز استعداد داستان‌گویی خود را چنان نشان داده که خواندن رمان‌هایش به نحو عجیبی لذت‌بخش هستند.» کارولین بوشر در آبزرور نظر مثبت خود را اینگونه بیان می‌کند: «مگی اوفارل از دیالوگ کاراکترهایش استفاده می‌کند تا جهش‌ها و جست‌وخیزهای ثابت و مداوم بین دوره‌های زمانی و کاراکترها را در طول داستان ساده کند؛ آنقدر که رمان با پایانی پرتعلیق و نفس‌گیر به نقطه اوج نبوغ خود برسد؛ به این طریق است که اوفارل مسئولیت نقش‌های خود را به عهده می‌گیرد.»

 مگی اوفارل [Maggie O'Farrell] غیب‌شدن اِزمی لنوکس» [The vanishing act of Esme Lennox]

رمان «غیب‌شدن ازمی لنوکس» با شعری از امیلی دیکنسون آغاز می‌شود:
در چشم بینا
چه‌بسا دیوانگی‌ها که آسمانی‌ترین خِرد است
چه بسا خردمندی‌ها -جنون مطلق
گرچه اینجا نیز، چون همیشه، اکثریت چیره می‌شود
سر خم کنی -خردمندی
چون و چرا کنی- بی‌بروبرگرد خطرناک
و در بند زنجیر.

مگی اوفارل آنطور که از شعر دیکنسون هم برمی‌آید، در «ناپدیدشدن ازمی لنوکس»، ایده خویشاوند دیوانه را در دست می‌گیرد و مفهوم و محتوای آن را معکوس می‌کند. اگر برخلاف انتظارها، خاله ظاهرا احمق و خل‌وچل، در واقع کاملا فردی نرمال باشد و این بقیه اطرافیانش باشند که دیوانه به‌نظر می‌آیند، چه؟!

یک روز صبح در ادینبورو، آیریس لوکهارت یک تلفن دریافت می‌کند که از او می‌خواهند خاله بزرگش را از تیمارستان، جایی که شصت سال از عمر خود را در آن سپری کرده مرخص کند. موسسه در حال تعطیل‌شدن است و نام آیریس به‌عنوان نزدیک‌ترین فردی که می‌تواند امور این زن را ضبط ‌و ربط کند در لیست اقوام بیمار در تیمارستان نوشته شده. این اولین باری است که آیریس از وجود خاله بزرگش اِزمی خبردار شده و طبیعتا میان حس کنجکاوی سیری‌ناپذیر و هراسی عمیق سردرگم می‌شود.

مادر بیوه آیریس، که حالا در استرالیا زندگی می‌کند، نیز تا حالا چیزی از اِزمی به گوشش نخورده است و مادربزرگ آیریس، خواهر اِزمی، در ابهام و عدم قطعیت آلزایمر سال‌ها است که سردرگم است. وقتی آیریس به اتاق پرونده‌های بیماران در تیمارستان مراجعه می‌کند تا پی ببرد چرا این زن از شانزده‌سالگی در این مرکز زندانی شده است با پرونده زنان بیمار دیگری نیز مواجه می‌شود که در طول همان سال‌ها در این مرکز بستری شده‌اند؛ کوکنزیه همسر یک ماهیگیر که علائم بیماری جنسی غیرقابل کنترل از خود نشان داده بود و دختری جوان‌تر که با یک کارمند حقوقی به ایرلند گریخته بود و همچنین جنی که جرأت تنها زیستن و رد پیشنهادهای ازدواج را داشته است. لیست به‌نظر می‌رسید که با نام تمام زنانی که سعی کردند با سنت‌های اخلاقی زمانه خود مبارزه کنند، بسط یافته و آکنده شده بود. پرونده پزشکی اِزمی نشان می‌داد که مشکلش این بود که با لباس مادرش روبه‌روی آینه می‌رقصیده و والدینش او را در این حال دیده بودند.

پس از عدم موفقیت در یافتن خانه‌ای برای خاله، آیریس او را به خانه خود می‌آورد. شش دهه زندانی‌بودن در یک تیمارستان، از ازمی زنی را به‌جا گذاشته که مثل بچه‌ها با وسایل اطرافش بازی می‌کند و به اشیا غریبانه خیره می‌شود. ازمی خطرناک به‌نظر نمی‌رسد یا خیلی دیوانه و آیریس رفته‌رفته، با خونگرمی او را می‌پذیرد و به او خوشامد می‌گوید. همانطور که رفته‌رفته اتفاقاتی که منجر به اعزام او به تیمارستان می‌شود هم برای اطرافیانش روشن می‌شود و هم برای خوانندگان.

هردو زن همان‌هایی هستند که روزی «آزاده» خوانده می‌شدند: ازمی از آداب و رسوم زمانه‌اش متنفر بود و آیریس که یک فروشگاه لباس‌های قدیمی دارد، ازدواج را امری عجیب می‌داند و از روابط رمانتیک مرسوم دوری می‌کند. پلات میان نگاه به گذشته کودکی دلگیر ازمی در هند و اسکاتلند و صحنه‌هایی از زمان کنونی جابه‌جا می‌شود، و با سعی و تلاش آیریس ادامه می‌یابد که می‌خواهد فاصله‌های موجود در گذشته خانواده‌اش را از طریق گفت‌وگو با مادربزرگش کمتر کند و آن شکاف‌ها را ترمیم نماید، مادربزرگی که مونولوگ‌های درهم‌ریخته و آشفته‌اش، با اوقات تلخی و خشم، از یک موضوع به موضوع دیگری تغییر می‌کنند.

مگی اوفارل نویسنده بسیار بصری است؛ تصاویر دقیق و روشنی همچون «همانند سقف کمانی صورتی دهان سگ‌ها» و «نقاط روشن شعاع نور که از فراز سقف اتاق رقص به‌نحوی رنگارنگ بر زمین می‌افکند» داستان را چشمگیرتر کرده است. این استعداد او به او کمک می‌کند تا پایان داستانش را به‌نحوی مبهم و ستودنی پایان دهد: داستان تکان‌دهنده ازمی لنوکس، اعماق تاریک قلب انسان را می‌کاود و پرده از یک راز خانوادگی برمی‌دارد. از این زاویه شاید بسنده است که بگوییم گاهی انتقام بسیار بیشتر از بخشش، درد آدمی را التیام می‌دهد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...