نسلِ بی‌فردا... | آرمان امروز


«من غریبه‌ام. همیشه بوده‌ام. حتی در شهر خودم هم احساس غربت کرده‌ام.» شخصیت اصلی رمان «جان غریب» سومین اثر داستانی ملاحت نیکی که از سوی نشر بان منتشر شده، جوانی تحصیل‌کرده به‌نام «آزاد» است که مانند تمام جوانان تحصیل‌کرده کشور بعد از تحصیل دچار چالش، سرخوردگی اجتماعی و هرج‌ومرج روزانه جامعه پُرتلاطم و سیاست‌زده می‌شود.

خلاصه رمان جان غریب ملاحت نیکی

یک شب، آزاد به‌طور اتفاقی با مردی به‌نام نقدلو آشنا می‌شود. نقدلو صاحب کارخانه سازنده قطعات خودرو است. نقدلو از او می‌خواهد به کارخانه‌اش بیاید و آزاد نیز قبول می‌کند. شکل و فضای داستان، محیط کارگری مردانه را می‌سازد. مردهای این داستان به‌طور اغراق‌آمیزی، مودب، حرف‌گوش‌کن و سنجیده هستند که این در فضای جدی کارگری کمی نامانوس است!

داستان از روز سیزده فروردین آغاز می‌شود. روزی که همه‌جا تعطیل است و شهر غریب. روزی که کار برای کارگران سخت و طاقت‌فرسا است. آزاد، از سحر سرکار می‌آید و شب به خانه برمی‌گردد. انگار به اجبار با خورشید غریبه شده است. خورشیدش می‌شود چراغ گازی بزرگ وسط سوله. کار ... کار... کار... مثل یک ربات. غریب و بی‌احساس: «سرچشمه غربت کجاست؟... سرچشمه غربت درون خود آدمه.»

قهرمان داستان، تنها و غریب است. آزاد، از گذشته، مادر و قبرهای بی‌نام و نشان فراری است. آزاد فراری است؛ از سوال شنیدن و دروغ پاسخ‌دادن خسته شده است. هر دروغی در نقل دوم و سوم، راست می‌شود. واقعا «دروغ» به سادگی تغییر رنگ می‌دهد و «راست» هضم آدم می‌شود. آدم، باید «دروغ» بشنود، اما «آزاد» می‌خواهد روزی همه رازهای گذشته‌اش را برای کسی فاش کند.نمی‌خواهد مانند بقیه دروغ بگوید؛ ولی الان می‌خواهد گم شود میان جمع؛ جمعی که مثل خودش هستند؛ کار... کار... کار... انگار باید ذهن او و جمع، به کار مشغول باشد.

نویسنده در داستان، آهسته و رمزآلود به مسائل اجتماعی و رویدادهای تاریخی بعد از انقلاب می‌پردازد: «مادر یک بار و فقط یک بار گفته بود بیا! گفته بودم نه. وسط سیاه دامون ایستاده‌ام. یک آبپاش بزرگ دستم است. سراغ درخت‌ها می‌روم و آبشان می‌دهم. آب نیست، آخر سیاه است. همرنگ جنگل... قدم‌های بلند برمی‌دارم و پای هر درختی سیاهی درون آبپاش را می‌پاشم. پای هر درخت لوحی سنگی است با حرف و شماره‌ای حک‌شده رویش. یادم می‌آید دنبال قبری آمده‌ام جنگل.»

آزاد در جریان تجمعات دانشجویی به اصرار «هستی» که همکلاسی‌اش است، شرکت می‌کند. همین حضور آزاد در تجمعات دانشجویی باعث می‌شود مثل آب‌خوردن، پرونده‌اش به دادگاه انقلاب برود و اسمش در لیست دانشجویان ستاره‌دار قرار بگیرد. مدرک دانشجویی او معلق می‌ماند و تکلیفش نامشخص. آزاد به ادبیات و تئاتر علاقه داشت و هستی به روزنامه‌نگاری و فعالیت‌های سیاسی. همه هم‌کلاسی‌هایش با دانشگاه تسویه کرده و مدرکشان را گرفته بودند؛ حتی هستی و دوستانِ سیاسی‌اش. این وسط، دانشگاه خیلی راحت بر سرِ آزاد خراب شده بود. آزاد هیچ اعتقادی به فعالیت‌های سیاسی و رادیکال نداشت؛ اما به حکم دادگاه، مدرکش معلق می‌شود.

گذشته، راز، اسم، رسم، نشانی و کتاب‌ها همه در سیاه‌دامون چال شده‌اند. گویا همه‌چیز به سیاه‌دامون ختم می‌شود. عمه منیژه می‌گوید: «نسلِ من، نسلِ آرزوهای بزرگ و قهرمان‌پروری بود... طول کشید تا بفهمم حرف‌های گنده تو متن سخنرانی‌ها بزرگ‌اند و قهرمانان ممکنه کیسه آب گرم‌شون رو بیشتر از متن سخنرانی‌شون دوست داشته باشند.»

داستان «جان غریب» داستان دو نسل است؛ دو نسلی که باهم غریبه‌اند. نسل شجاع، مبارز و آرمان‌گرایی که برای احقاق حق‌شان به دنبال پیشوا بودند و نسل بعدی که دنباله‌روی نسلِ آرمان‌گرا هستند، اما سرکوب شده‌اند و دلسرد و شجاعت نسل قبلی را ندارند.

نویسنده به دو نسل بعد از انقلاب نگاهی می‌اندازد؛ نگاهی سطحی و شتاب‌زده. تنها تصویری به مخاطب نشان می‌دهد اما خواننده را وارد فضای آن دوران نمی‌کند. کلمات نمی‌تواند با خواننده ارتباط برقرار کند؛ و خیلی سریع، داستان به پایان می‌رسد. بدون آنکه بدانیم چرا پدر مُرد؟ راز گذشته چه بود؟ سرنوشت آزاد و کلنجاررفتن با درون و گذشته خود چه شد؟ چرا آدم‌ها باهم غریبه بودند؟ در پایان داستان، هرچند همه‌ سوال‌ها بی‌پاسخ می‌ماند، اما خواننده می‌تواند در این بی‌پاسخی نیز از خواندن آن لذت ببرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...