بازخوانی عاشقانه داستانهایی گفته شده! | الف
«ذبیح» اثری است عاشقانه، با روایتی شاعرانه که گاه از رنگ و بوی فلسفی برخوردار میشود؛ زنده یاد احمد بیگدلی که با رمان درخشان «اندکی سایه» چهره شد و با تثبیت موقعیت حرفهای خود فرصت پرداختن به دغدغههای تجربی و نوآورانه در داستان نویسی را یافت، در ذبیح تلاش کرده به سراغ موضوعاتی به ظاهر آشنا رفته و پرداختی تازه از آنها ارائه کند؛ روایت دوستیها، عشق و تنهایی آدمها...
زنده یاد احمد بیگدلی در یادداشتی درباره «ذبیح» آورده که خیال نداشته این رمان را بنویسد. اما نام ذبیح با داستان پرینازخانم آمده است و بعد داستانهایی دیگر که هرکدام در فرصتهایی میان نوشتههایش سروکلهشان پیدا شده، و نهایتا ذبیح هم با این داستانها همراه شده است.
«ذبیح» یک رمان ناپیوسته است؛ داستان عاشقانهای که از چند داستان کوتاه به هم پیوسته تشکیل شده است. راوی همهی داستانها اول شخص است و وقتی در کنار هم قرار میگیرند، دارای محوریت موضوعی و مضمونی میشوند. در واقع نویسنده در اندیشه نوشتن مجموعه داستانی به هم پیوسته بوده است که علاوه بر ذبیح به عنوان شخصیت اصلی اما غایب آن، اشیا هم در پیوند با عناصر داستانی، پا به عرصه آن گذاشته و سهمی در این داستان داشته باشند.
زنده یاد بیگدلی برای ذبیح، سرنوشتی مشابه پریناز خانم ترسیم نموده و آن را در 6 فصل تنظیم کرده است. نام ذبیح گستره معنایی پیدا میکند که به زعم نویسنده، برازنده چنین رمانی است؛ رمان عاشقانهای که هرگز به آن فکر هم نکرده بود.
رمان «ذبیح» حاصل ایدهای خلاقانه است؛ تلاش یک نویسنده برای نوشتن رمانی براساس داستانهای کوتاهی که پیشتر نوشته و حالا قرار است هر از این داستانها فصلی از این رمان باشند.
براین اساس هر یک از داستانهایی که در این مجموعه کنار هم قرار گرفته اند، برای خود حکایتی دارند، در زمانهای مختلفی نوشته شده اند و سرانجام تغییر یافته و بازنویسی شده اند تا در کنار هم «ذبیح» را بسازند. برای نمونه نویسنده مهلقا را به عنوان فصل چهارم بخش اول رمان در بهمن ماه سال 90 نوشته، از آن به عنوان قدیمی ترین داستان این مجموعه یاد کرده است. اما در بازنویسی، شخصیت اصلی این داستان به ذبیح تغییر کرده است. داستان پری ناز خانم هم پس از آن و در بهمن ماه همان سال نوشته شده است. به هر روی نویسنده این رمان را براساس شش داستان (شش فصل) شکل داده است: بوی سدر زیر باران؛ آذرماه نودویک، نقطه صفرمرزی؛ بهمن ماه نودویک، بی بی دل؛ شهریورماه نود و ... که هر یک از این داستانها فصلی از کتاب ذبیح را تشکیل میدهند.
اما نوشتن داستان خنجی بر آب، اولین تلاش نویسنده برای خلق داستانی عاشقانه است. زنده یاد بیگدلی از پس دو سال فراق از همسرش، سه گانهای به نام «رفتن روی طناب» نوشته است که کتاب اول آن در زمان تنظیم یادداشت، آماده چاپ بوده و دو کتاب دیگر از آن هم مانده بود تا به قول خودش، وقتش برسد.
در این فاصله – یعنی نوشتن رمان «اول راه رفتن روی طناب»– داستانهای کوتاه آن مجموعه پدید آمده که رمان ذبیح از اجماع آنها برمیآید. فصل یا داستان آخر که بخش سوم رمان را تشکیل داده، از مجموعه داستان «من ویران شده ام» انتخاب شده که این داستان در سال 81 و در اصفهان چاپ شده است. نویسنده تلاش کرده است در بازنویسی اساسی این فصل، پایانی غیرمنتظره و غافلگیرکننده برای رمان ذبیح دست یابد.
زنده یاد بیگدلی در بخش نخست رمان ذبیح، داستانی با نام «بوی سدر زیر باران» را روایت کرده است؛ فصلی به غایت زیبا از یک کشف و شهود. کشف و شهودی که با بوییدن و بیدار شدن آغاز میشود.
نویسنده پلک باز میکند و نمی تواند باور کند آنچه را دیده، حقیقت داشته است. شخصیت اصلی داستان که آن را به شیوه اول شخص روایت میکند، به دنبال لذت اولیه رؤیای خویش است. لذتی که در هوایی بهاری و صبح شیری رنگ با عبور قطار سریع السیری از میان باغچه حیاط حاصل شده و ذهن شگفت زده او را تا نقطه اشراق رهنمون ساخته است. اشراقی که حاصل سیروسلوک کودکی در مسیر مهاجرت از روستای یاسه چای به اهواز است.
زنده یاد بیگدلی به پلک زدنی شخصیتهای داستانش را معرفی میکند؛ شخصیتهایی به گستره خانه پدری در ساحل زاینده رود تا تابلوی رنگ باخته پری ناز خانم. این داستان کوتاه از توصیفاتی بلند و دقیق از صحنههایی بهره میبرد که قرار است رویدادهای خواب گونه داستان در بستر آن رخ دهد.
توصیفاتی از جنس عرضه و حراج کلی خاطره برای خلق خاطرات و داستانهایی از ذبیح – دوست کودکی راوی داستان، پیش از بازگشت او به روستا و پس از قبول شدنش در دانشگاه. خوانندگان در سطر سطر این فصل با راوی و ذبیح که وجه کامل اوست، همراه میشوند.
صحنهها و توصیفهای داستان با آنها درپیوند بوده و ظرفی برای روایت داستان فراهم میآورند؛ ظرفی برای هویت بخشیدن به شاعرانگیها که برسد به موضوع داستان، بوی سدر زیر باران.
تا وقت رسیدن به اولین واگن، آفتاب از پس ساختمانهای بلند، بیرون آمده بود. برای تحمل گرمای زودرس بود که از میان سایهها عبور میکرد. تراورسهای آغشته به نفت. ریلها و تپهای از پیچ و مهرههای زنگ زده و لکوموتیوی که از خط خارج شده بود. واگن ها، به موازات هم، روی خاک یا ریلهای ناتمام، زیرباران شسته میشدند و در آفتاب ترک برمی داشتند.
راوی داستان صدای زیروبم موسیقی وار شکاف برداشتن شان را میشنود؛ با هر قدم میایستد تا گوش بدهد. میتوان صدای شان را روی نوار ضبط کرد تا ذبیح هم بشنود و باور کند که او هنوز هم از همان راهی عبور میکند که ذبیح، آن جور با وسواس در کتاب نیمه تمامش توصیف کرده بود. کتابی که تنها ده پانزده صفحه آن را نوشته بود و هرگز یافت نشد.
در داستان «بی بی دل»، داستان در قالب نامه بازگو میشود، راوی سه یادداشت از نویسنده است که درصدد اثبات باورهایش پیرامون ذبیح است؛ کشمکشی برای نوشتن و بازآفرینی روایتی از یک نوستالژی یا واقعه تاریخی خاطره انگیز. زنده یاد بیگدلی نگاه خود را پیرامون آن عرضه میکند.
در این داستانها ، فضاها به شدت زنده بوده و پا به پای رویدادها، روایت گر داستان میشوند؛ خوانندگان هم پای نویسنده فکر میکنند در تمام صفحه اول داستان بی بی دل، باران باریده و صفحات دیگر آن هم کمابیش از مه صبحگاهی نم برداشته اند. باید نم برداشته باشند که بسته پستی دوست ذبیح، این قدر سنگین به نظر میرسد. همینطور که داستان که ورق میخورد، یک به یک شخصیتها جان میگیرند و پا به عرصه رویدادها میگذارند.
هر صفحه از داستان، هویتی مییابد و به روایت شخصیتی میپردازد؛ داستان در فضایی فراواقع گرایانه و با الهام از رویدادهای تاریخی روایت میشود و خوانندگان را به نظاره مینشاند که چنینم من / زندانی دیوارهای خوش آهنگ الفاظ بی زبان.
اما داستانِ «نقطه صفر مرزی»، داستانی است که به شیوه فیلمنامه نوشته شده و روایت دفاع مقدس در منطقه دهلاویه است. روزگار بی پایانی برای روایت عشق و پایمردی اشخاصی که که روزشان را شب میشود و شب شان روز تا وقتی که دست سرگروهبان روی شانه سامان مینشیند.
داستان «مه لقا» هم با یک یادداشت شروع میشود؛ یادداشتی که ما به ازایی برای نوشتههای ذبیح است. تلاشی برای نوشتن و به پایان رساندن داستانی که توسط دانای کل و راوی همه چیزدان این رمان روایت میشود.
داستان در اهواز اتفاق میافتد؛ قصهای که اگرچه چندان ربطی به انگشت قطع شده ذبیح در جبهه ندارد، اما بخشی از زندگی اوست. به هرحال، او راوی است و گناه نوشتهها و ننوشتهها به گردن اوست که اگر چیزی را بخواهد یا نخواهد از قلم بیندازد.
داستان «نازبانو» هم ادای دینی به هویت زن و گونههای شخصیتی آن در این رمان است. نازبانو میتواند نماد اصلی عشق در رمان ذبیح باشد که از رنگ و لعاب مینیاتوری خود بیرون آمده و یادآور مجموعهای از عاشقانهها و عاملی برای پویایی رویدادهای داستانی آن است.
فصل داستانی «خنجی در آب»، داستانی است که از نفحات الانس عبدالرحمان جامی اقتباس شده است؛ زنده یاد بیگدلی نیز چون گذشتگان خویش از زبان ذبیح چنین مینویسد که داستان عاشقانه را تنها در فراق میتوان نوشت. این درد عاشقی است که لیلی را خلق میکند تا در چشم مجنون بنشیند.
خنجی در آب، داستانی که در فضای بی تکلف روستای باسه چای – زادگاه زنده یاد احمد بیگدلی، اتفاق میافتد و به این بهانه، نویسنده، ادای دینی به زادگاهش کرده و در عین حال، فرهنگی سرشار و خالص از این روستا را در قالب داستانی عاشقانه و سه فصلی روایت میکند.
نویسنده در فصل داستانی «روز دوشنبهای از آخرین ماه پاییز 65 سال پیش» هم روایاتی دیگر از شور و عشق به زندگی و پویایی عاشقانه آن میآورد که حاوی نکاتی غنی از آداب و رسومی کمتر شنیده و نقل شده در رمانهای ایرانی است.
گویی زنده یاد بیگدلی از دل داستان ذبیح، گوشههایی روایی و نقل نشده از معدن تمام نشدنی شور و عشق میکاود که کمتر در این گونه داستانی به آنها پرداخته شده است. از این دیدگاه باید گفت که تلاش قابل ستایش زنده یاد بیگدلی در رمان ذبیح، نمود برجسته و کم نظیری از روایت رویدادهای عاشقانه در پستوهای فرهنگ شفاهی این سرزمین است.
زنده یاد بیگدلی در فصل داستانی «... و ناتوانی این دستهای سیمانی»، مجدداً رجعتی به زادگاهش میکند و روایتی از ناخودآگاهش پدید میآورد که در 21 تیرماه 93 - سالمرگ همسرش – بازنویسی شده است؛ روایت مرگ نویسندهای که سیمرغ وار بر شعلههای قلم زنده یاد بیگدلی زبانه کشیده است و رمان ماندگار ذبیح را آفریده که فردا، تمام را سخن از او بود. کسی که پس از این بازآفرینی، دو ماه بیشتر در این اریکه بدون ذبیح باقی نماند و به دیار باقی شتافت.