کاندیدا [Le Candidat]. این کمدی چهار پرده‌ای منثورِ گوستاو فلوبر1 (1821-1880)، نویسنده‌ی فرانسوی، که نخستین‌بار در دوازدهم مارس 1874 در وودویل2 به معرض نمایش درآمد، متحمل شکست پرسروصدایی شد. شب قبل از نمایش، ادمون دو گونکور3 پس از تماشای آخرین تمرین یا نخستین نمایش آن در برابر میهمانان، در یادداشت‌های روزانه‌ی خود نوشت: «حزن‌انگیز بود. این نمایشنامه‌ی یخی که در این تالار سرشار از تب و تاب همدلی اندک اندک فرو می‌افتاد...» شب دوم نمایش، فلوبر چون دید که یکی از بهترین مفسران آثارش محل نمایش را با چشمان اشک‌آلود ترک می‌گوید، ادامه‌ی اندوه کسانی را که بیهوده خود را زحمت می‌دادند که موفقیت او را تأمین کنند «گناه» دانست و نمایشنامه‌ی خود را پس گرفت.

کاندیدا [Le Candidat] کمدی چهار پرده‌ای گوستاو فلوبر

آیا نمایشنامه مستحق چنین سرنوشت ناگواری بود؛؟ البته نمایشنامه‌ی عالیی نیست، ولی همه چیز دست به دست هم داده بود تا این اثر توفیق نیابد، و زمان هم برای کمدی سیاسی که بی‌طرفانه همه‌ی احزاب را خطاکار اعلام می‌کرد فوق‌العاده نامناسب بود. نمایشنامه‌ی فلوبر -چنان‌که همه در راهروهای تئاتر می‌گفتند- «بامزه» نیست. فقط تلخ است، چیزی که هیچ‌گاه خوشایند نبوده است.

روسلن4 بازرگانی است که در پنجاه و شش سالگی کار بازرگانی را کنار گذاشته است، و می‌توانست در کمال آسودگی از ثروت خود بهره‌مند شود، ولی میل به انتخاب‌شدن به نمایندگی مانند خوره به جانش افتاده است. جاه‌طلبی‌های حقارت‌آمیز سبب می‌شود که او به‌تدریج شهرت و پول و حتی احساسات پدری خود را از دست بدهد. زنی دارد در حدود چهل سالگی که هنوز خواستنی است؛ دختری دارد هجده‌ ساله به نام لوئیز5 که مهندس سی‌ساله‌ای به نام مورل6 او را دوست دارد. مورل هم از دلربایی‌های او بدش نمی‌آید، ولی بی‌گمان بیشتر به جهیزیه‌ی او چشم دارد. و شاید اهمیت «این امیدها» است که اونزیم دو بیوینیی7 کنت‌زاده و مدافع تخت و محراب، را به خود جلب می‌کند، در حالی‌که مورل دموکرات است.

ناشی‌گری‌های روسلن خیلی زود مورل را از او روی‌گردان می‌کند؛ مورل می‌کوشد تا رأی‌دهندگان چپ را به او متمایل کند، ولی روسلن از ازدواج او با دخترش امتناع می‌ورزد، با آنکه می‌داند که دختر او را به چشم نامزد خود نگاه می‌کند. اونزیم دو بوینیی را هم با بی‌ملاحظگی تمام از خود می‌راند، به این تصور که خود به قدر کافی قوی است که بتواند به تنهایی پیروز شود. با این‌همه، او نه کاملاً انسان بدی است و نه کاملاً ابله است، بلکه حوادث او را از این بدنامی به آن کار شرم‌آور می‌کشاند. پدر بوینیی و بازاری فاسدی به نام گروشه8 خود را کاندیدا می‌کنند، یکی برای نمایندگی راست و دیگری برای نمایندگی چپ. روسلن امیدوار است که بتواند موافقت ژولین دوپرا9 سردبیر روزنامه انپارسیال10 (بی‌طرف)، را به دست آورد و زن خود را به آغوش این روزنامه‌نگار سوق می‌دهد!

در پرده‌ی سوم در طی بهترین صحنه‌ی این کمدی، روسلن جلسه‌ی عمومیی را که می‌بایست همان روز تشکیل شود «تمرین می‌کند» و در برابر صندلی‌های خالی برای خود مخالفان خیالی می‌سازد و با پاسخ‌های صاعقه‌آسایی بدون زحمت آنها را درهم می‌شکند. ولی هنگامی که خود را در حضور انتخاب‌کنندگان می‌یابد، وضع به گونه‌ای دیگر است. در پرده‌ی آخر، روسلن تنها در اتاق کار خود با التهاب تمام منتظر نتیجه‌ی انتخابات است. او تاکنون بی‌حساب خرج کرده است، خوشبختی دخترش را فدا کرده و سرانجام او را به بونییی داده است؛ به این امید که بتواند انصراف پدر او را از نمایندگی به دست آورد. گروشه را به قیمت بسیار گزافی خریده است. ساعت خود را به گدایی داده است که ممکن بود انتخاب‌کننده باشد و در هرحال آرایی برای او کسب کند. ولی میس آرابل11 آموزگار لوئیز، بی‌آنکه قصد خاصی داشته باشد، به او خبر می‌دهد که خانم را همراه آقای گروشه دیده است و جمله مبهمی را از قول گروشه نقل می‌کند: «اگر برگردید و نترسید، من دستمالم را به نشانه‌ی خداحافظی تکان خواهم داد...» ولی ناگهان فریادهای پیروزی شنیده می‌شود. گروشه وارد می‌شود. کاندیدا فریاد می‌زند: «من شُدم؟» - «البته که شما شُدید! باور کنید!».

طنز بی‌رحمانه‌ای در سراسر این چهار پرده جریان دارد. هیچ‌یک از کارهایی که روسلن می‌کند، اگر به اقوال و اعمالش جدا جدا نگاه کنیم، به خودی خود غیرواقع‌بینانه نیست، ولی مجموع آن ملال‌آور است. در واقع، شخصیت‌ها بیش از حد واقعی‌اند. در تئاتر، موجودات متوسط – حتی هنگامی که نتایج اعمالشان مصیبت‌آمیز باشد- چندان جلب توجه نمی‌کند. و سارسی12 تا اندازه‌ای حق دارد که فلوبر را سرزنش می‌کند و می‌گوید او هیچ در بند «شرایط بصری خاص این محلی که چراغ‌های صحنه بر آن می‌تابد» نیست. این نمایشنامه در خواندن، جلوه‌ی بهتری دارد. ولی ژرژ ساند13 به فلوبر نوشت: «موضوع بیش از آن حقیقی است که مناسب صحنه باشد و بیش از حد با پای‌بندی به حقیقت بررسی شده است. در تئاتر نوعی تقلب لازم است. نمایشنامه در خواندن مطبوع نیست. به‌عکس، غم‌انگیز است و به قدری حقیقی است که آدم را نمی‌خنداند. و چون هیچ‌یک از شخصیت‌ها جلب توجه نمی‌کند، ماجرای آن هم جالب توجه نیست».

هانری سئار14 فردای مرگ فلوبر، در مقاله‌ای که به این مناسبت منتشر کرد چنین نوشت: «در کشوری مانند کشور ما که همه‌ی مردم می‌توانند کاندیدا شوند، جایی که همه‌کس حق انتخاب‌کردن دارند، در کشوری که رأی عمومی مبنای جامعه‌ی سیاسی است، آیا ممکن است چنین کمدی سیاسیی که انتخاب‌کنندگان و انتخاب‌شوندگان را با نگاه بی‌رحمانه به نادانی و سطحی‌بودنشان به روی صحنه می‌آورد موفق شود؟» هرگروهی در این نمایشنامه انتقادی نظریات خود را می‌دید. این ملاحظه که در 1874 درست بود، در 1907 نیز که آندره آنتوان15 نمایش کاندیدا را در اودئون16 از سر گرفت درست بود. گوستاو کان17 در «ژیل بلاس»18 چنین اظهار نظر کرد: «زندگی شخصیت‌ها از کمدی بدون زوایدی است که خاص آثار فلوبر است». ولی این حقیقت که در رمان به شخصیت‌ها زندگی می‌دهد در تئاتر آنها را می‌کشد.

اسماعیل سعادت. فرهنگ آثار. سروش


1. Gustave Flaubert 2. Vaudeville 3. Edmond de Goncouri
4. Rousselin 5. Louise 6. Murel 7. Onésime de Bouvigny
8. Gruchet 9. Julien Duprat 10. Impartial 11. Miss Arabelle
12. Sarcey 13. George Sand 14. Henry Ceard
15. André Antoine 16. Odéon 17. Gustave Kahn 18. Gil Blas

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...