داستان آشنای اتاق سیزده | همشهری


در روزگاری که انسان عادت به انتظار و در صف ماندن دارد جمله «لطفا منتظر بمانید» آشناست. منتظر می‌مانیم تا جوابی بگیریم، وارد مکانی شویم یا نوبت‌مان در صف اتوبوس و یا پشت خط تلفنی برسد. وقتی نوبت‌مان رسید و از سد اپراتور رد شدیم، برای گرفتن جوابی یا گفتن شکایتی تلفن وصل می‌شود. این شاید ایده خامی باشد از رمان «لطفا منتظر بمانید» نوشته جهانگیر شهلایی که اخیرا از سوی نشر صاد منتشر شده است.

لطفا منتظر بمانید جهانگیر شهلایی

شهلایی، قبلا رمان دیگری به نام «فاکنگو» را روانه پیشخوان کتابفروشی‌ها کرده بود و حالا در دومین رمان خود؛ «لطفا منتظر بمانید» روایتگر یک روز کاری در سازمانی است که احتمالا اکثر ما روزانه و شاید حتی برای یک روز در زندگی‌مان با آن مواجه شده‌ایم. در رمان اخیر شاهد روایت رمانی رئالیستی هستیم. قصه این رمان، داستان اتاق سیزده است. اتاقی در طبقه دوم اداره‌ای با بخش‌های مختلف که 4اپراتور هر روز صبح پشت تلفن‌های خود خواهند نشست تا منتظر پاسخگویی به سؤالات و مشکلات بخشی از جامعه‌ای باشند که با دیگر قسمت‌های این اداره نیمه‌خصوصی سروکار دارند. قصه از جایی شروع می‌شود که «عادل»، برای استخدام به جای آقای«مردی» وارد اداره می‌شود.

آقای مردی که بعد از سال‌ها ارشد بودن در اتاق سیزده به‌خاطر مشکلاتی به نشانه تنبیه ناگفته‌ای قرار است به بخش کوچک‌تری از این اداره در مکان دیگری نقل مکان کند رفته است و عادل جای او را می‌گیرد. عادل در روز اول کاری‌اش شاهد مهم‌ترین روز این اتاق است. شاهد انجام عدالت توسط کارمند دیگری به اسم تبسم. در اتاق سیزده 2خانم دیگر هم مشغول به‌کار هستند، ملیحه و نهال که رئیسی بیرون از اتاق به اسم آقای امینی دارند که او هم بنا به سلسله مراتب رئیسی در طبقه بالا دارد. همه اتفاقات قصه حول محور طرح توطئه‌ای می‌چرخد که در یک روز به گوش تبسم می‌رسد. او که تقریبا نقش اصلی قصه است در یک لحظه و یک آن تصمیم می‌گیرد کاری را انجام بدهد که تا الان انجام نداده است.

اگر بخواهم هدف قصه را بی‌آنکه همه آن لو برود بگویم شاید، بهتر است مثالی بزنم. در یک روز که در خیابان مشغول حرکت به سمت مقصد هستید، ناگهان می‌بینید ماشینی کنار خیابان خراب است. شما در کنار هزاران نفر دیگر این صحنه را می‌بینید و ممکن است به‌خاطر عجله، بی‌اهمیتی، مشکلات شخصی‌تان از کنار این اتفاق عبور کنید به امید اینکه مسئله مهمی نیست. احتمالا توی روز روشن در شهر کسی هست که به داد آن فرد برسد. در بین همه این عبورها یک نفر می‌ایستد و کمک می‌کند. یک نفر با دلیلی که فقط خودش می‌داند. آن یک نفر در این رمان تبسم است. دختری که در مقدمه یا شماره صفر از روایت اینطور معرفی شده است «به غایت معمولی، معمولی معمولی». درست از همین معمولی بودن است که تیر رمان به هدف می‌نشیند و مخاطب را با خودش همراه می‌کند.

قصه روایتگر آدم‌هایی است شبیه همه ما در مکان‌هایی که احتمالا مخاطب یا از آن خواهد گذشت یا مشابهش را دیده و یا اسمش را می‌تواند پیدا کند. نویسنده برای تعریف کردن قصه خود شروع به روایتی تقریبا تازه کرده است؛ روایتی چند صدایی. مخاطب در بخش‌های مختلف داستان -که شامل سی و یک بخش است- قصه را از صدای ذهن شخصیت‌ها می‌شنود. ملیحه و عادل و تبسم و امینی و دیگران. دو بخش برای خود نویسنده است. یکی صفر و یکی موخره. همین دو می‌تواند کارش را انجام بدهد. در شروع، نویسنده دست مخاطب را می‌گیرد و با خود می‌برد جلو دری از یک قصه و ناگهان در باز می‌شود و مخاطب وسط قصه است. چشم باز می‌کند و می‌بیند در بسته شده و باید تا انتها برود. و در انتهای داستان این نویسنده است که دوباره در را برای مخاطب باز می‌کند و دستش را می‌گیرد تا نفسی تازه کند. فرم، برای گفتن این رمان به‌نظر مناسب انتخاب شده است. فرمی چند روایتی که دانای کلی وجود ندارد و آدم‌ها بنا به نقطه‌نظرشان بخشی از ماجرا را روایت می‌کنند.

ساختار زبانی مناسب است زیرا، هر شخصیت صدا و آوا و لحن خودش را دارد. در لابه‌لای همین فرم و ساختار است که شخصیت‌ها شکل می‌گیرد. شخصیت‌هایی که اگرچه برای همه ما آشنا هستند و کسی را در ذهنمان تداعی می‌کنند اما، به‌خاطر توضیحات نویسنده از زندگی شخصی‌شان از تیپ خارج شده و به شخصیتی مستقل تبدیل می‌شوند؛ شخصیت‌هایی که روایتگر هستند و در گاهی کنشگر. کنشگری به‌معنای تغییر دادن جریان روایت. البته که این از نقاط قوت داستان است اما شاید بتوان یکی از نمرات منفی نویسنده هم باشد. توضیحات بعضا اضافه و زیاده‌گویی در بخش‌هایی، باعث از دست دادن ریتم می‌شود. مثلا از صفحه یک تا حدود صفحه50 مخاطب با ریتمی درست و خوشایند همراه است که اتفاقا شیرین هم روایت می‌شود اما، از صفحه50 تا حوالی صفحه100 کمی داستان در عرض حرکت می‌کند. این خط روایی عرضی به‌خودی خود چیز بدی نیست ولی وقتی می‌شود جملات شعاری، شاید کمی توی ذوق بزند. جملاتی که از زبان امینی گفته می‌شود مانند: «کارمند خوب، کارمندی است که بتوانی ترس را درصورتش ببینی. کارمندی که از کم شدن حقوقش بترسد» یا «نبودن آن ترس یعنی آدم دارد از کنترل خارج می‌شود و این برای سیستم خطرناک است» جذاب است اما شاید برای کپشن‌هایی در فضای مجازی.»

در نقطه مقابل، گاهی خرده داستان‌هایی از شخصیت‌ها گفته می‌شود که اندازه است و به کمک آشنایی ما با فضای زندگی هرکدام‌شان می‌آید. این قصه‌ها مثل رابطه رضا و مادرش، ملیحه و همسرش، امینی و مشکلات خانه‌اش اندازه و کافی است. شاید مخاطب فکر کند بخشی از آنها بی‌هوا رها می‌شوند اما این تصمیمی است که مولف با هوشمندی تا خط پایانی کتاب گرفته است و به‌نظر نگارنده درست است. درست است به‌خاطر اینکه قصه این رمان، طراحی فیلمیکی دارد که دقیقا روی نمودار یک فیلم سه‌پرده‌ای جا می‌گیرد اما حرف نویسنده چیز دیگری است. درست همان حرفی که در خط پایانی اشاره کرده است. داستان رمان، داستان شخصیت‌ها و سرانجامشان نیست. داستان خانه است. خانه‌ای که در وسعت بزرگترش به اندازه جامعه‌ای است که همه ما با عادات و اخلاقی مختلف در نهایت دوستش داریم و در آن زندگی می‌کنیم. خانه‌ای که بالاخره از یکجایی باید برایش کاری کنیم تا اگر نقصی هم بود، حل شود.

با تمام اینکه به‌نظر، هدف نویسنده همان چیزی است که در بالا اشاره شد ولی قصه هنوز در این رمان اولویت دارد. قصه دست شما را می‌گیرد و با خود می‌برد. حتی زمان‌هایی که بسیار شعاری می‌شود قصه هنوز زنده است. شما با شخصیت‌ها ارتباط می‌گیرید و به سلیقه خود با هرکدامشان وارد مکانیزم همذات‌پنداری می‌شوید. خودتان را جای هرکدام می‌گذارید یا با هرکدام موافق می‌شوید. حتی در مواقعی که با شخصیتی دچار زاویه هستید حرفش را گوش می‌کنید و پای صحبتش می‌مانید. همه این اتفاقات را نویسنده زمانی رقم زده است که قصه‌اش را بی‌قضاوت روایت کرده. قصه‌ای درست مانند یک دوربین مستند و همانطور که اشاره شد در ساختاری فیلمیک. روایتی با پیش داستان، حادثه محرک-مشکل چند راننده در جایی حوالی تهران - که البته می‌توانست پخته‌تر باشد اما در همین شکل کنونی هم کارش را انجام می‌دهد.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...