آیا توان عرصه عمومی تنها در اخذ مواضع دفاعی است؟ | شرق


با آغاز عصر مدرن دورنمایی از پیشرفت نامحدود در علم و فناوری دوش‌به‌دوش تجدد در اخلاق و سیاست به‌وجود آمد. اما از قرن نوزدهم تناقضی جدی بین ترقی و پیشرفت از یک‌سو و آزادی، عدالت، خوشبختی و سعادت از سوی دیگر آشکار شد که مخالفت‌هایی جدی با وضعیت نوظهور مدرنیته به بار آورد؛ مخالفت‌هایی که ذیل نقد پروژه مدرنیته مطرح شد. در این قاب بسیاری رادیکال‌ترین جریانی را که در اوایل قرن بیستم هم‌زمان با ظهور فاشیسم به این وضعیت تاخت، نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت می‌دانند؛ نظریه‌ای که بنا بود، بنا به مقتضیات زمانه خود، به کار مارکس نقد اجتماعی خودآگاهانه را در جهت تغییر اجتماعی و رهایی از طریق روشنگری ضمیمه کند. هورکهایمر، آدورنو، نویمان و مارکوزه از جمله متفکرانی بودند که عمدتا به‌واسطه موفقیت‌ برخی از برنامه‌های تحقیقاتی کاربردی مؤسسه تحقیقات اجتماعی- فرهنگی فرانکفورت، نظریه انتقادی را ایجاد و امکان بسط دامنه تأثیر آن را در فلسفه و علوم اجتماعی فراهم کردند. هدف آنها از بسط و به‌روز‌کردن پروژه مارکس، شناسایی، آشکارکردن و تخریب و اصلاح ساختارهای اجتماعی یا شرایط محیطی سرکوبگر بود. اما اگر توجه مارکس بیشتر معطوف به ویژگی عینی سرکوب بود، مثل ویژگی‌های مرتبط با قدرت سیاسی و نظام‌های اقتصادی، متفکران نظریه انتقادی قصد بازگشت به فلسفه و حتی روان‌کاوی را داشتند تا از این طریق بتوانند آسیب‌ها و عوارض فرهنگ مدرن را شناسایی کنند.

نظریه کنش ارتباطی [The Theory of Communicative Action] یورگن هابرماس [Jürgen Habermas]

این تأکید نظریه انتقادی تا اوایل دهه 1970 ادامه داشت، تا اینکه فرم جدیدی از نظریه انتقادی سر برآورد؛ فرمی که بیشتر حاصل کار یورگن هابرماس [Jürgen Habermas] بود. در پروژه هابرماس (خصوصا در سال‌های 1971 تا 1975) برخی از عناصر نظریه هورکهایمر و آدورنو به کار گرفته شد. برای مثال حفظ نگاه انتقادی آنها درباره پوزیتیویسم و تأکید بر تلاش آنها در جهت تدوین نظریه‌ای جدید درباره شناخت که به شیوه‌ای دیالکتیکی زمینه‌های اجتماعی، تاریخی و فرهنگی شکل‌گیری آن را بررسی می‌کرد. اما هابرماس با فاصله‌گیری از سنت اصلی مکتب فرانکفورت که بی‌اندازه در توانایی علم متعارف برای کمک به تحقق یک زندگی خوب بدبین بود، هدف پروژه‌اش را نجات این علم و نیروی عقل ملهم از روشنگری تعریف کرد که باید از طریق جست‌وجوی مبانی شناخت حاصل می‌شد. هابرماس معتقد بود اگر ما حقیقتا مشتاق شناسایی و حذف ساختارهای اجتماعی سرکوبگر هستیم، باید بنیاد یا زیربنایی بسازیم که بر اساس آن بتوان گفت كدام ساختار اجتماعی آزادی‌بخش است و کدام سرکوبگر. برای هابرماس این درک در صورتی به بار می‌نشیند که نظریه‌پردازان انتقادی بیشتر بر مفهوم‌پردازی کل نظام اجتماعی متمرکز باشند.

او نیاز مبرم جامعه امروز را نقدی معقول از عقلانی‌شدن و بازسنجی دقیق سودها و زیان‌های «ترقی و پیشرفت» می‌داند. چون باور او این است که هنوز هم تنها با توسل به عقل است که می‌توان از عقل دفاع کرد. به خاطر همین موضع نظری است که او را «واپسین‌ عقل‌گرا» می‌دانند. اگرچه عقل‌گرایی او با عقل‌گرایی در مفهوم معمول تفاوت دارد چون به نظر می‌رسد درعین‌حال که از هسته اولیه مكتب فرانکفورت فاصله‌ای جدی گرفته، کوشیده نگرش محوری نقد عقل‌گرایی را نیز به شیوه‌ای دیالکتیکی در عقل‌گرایی خود بگنجاند. در چنین بافتاری شالوده مهم‌ترین نظریه هابرماس «نظریه کنش ارتباطی» [The Theory of Communicative Action] پی‌ریزی می‌شود. این نظریه که در اغلب کارهای او دیده می‌شود نخستین‌بار در کتاب دوجلدی او تحت همین عنوان در سال‌ 1981 مطرح شد. عنوان جلد نخست «عقل و عقلانیت در جامعه» و جلد دوم «زیست‌جهان و نظام نقادی مفهوم کارکردگرایانه عقل» است. از این کتاب حجیم 900 صفحه‌ای ترجمه روانی از کمال پولادی هم در اختیار مخاطبان فارسی‌زبان هابرماس است که در ایران کم هواخواه ندارد.
هابرماس در این کتاب تحلیل پیچیده‌ای از جامعه سرمایه‌داری ارائه می‌کند و می‌کوشد روش‌های ممکنی را نشان دهد که با آنها می‌توان در برابر اثرات ناشی از عقل ابزاری ایستاد.

او این کار را با اخلاق و آزادسازی ارتباطی انجام می‌دهد و کنش ارتباطی را در برابر کنش معقول و هدف‌دار ماکس وبر مطرح می‌کند. به بیان هابرماس نظریه کنش ارتباطی هم‌زمان سه مقصود را دنبال می‌کند: «1- می‌خواهد به پردازش مفهومی از عقلانیت اقدام کند که دیگر متکی به پیش‌فرض‌های ذهن‌باورانه و فردانگارانه فلسفه مدرن و علوم اجتماعی مدرن نباشد و پای در بند این پیش‌فرض‌ها نداشته باشد. 2- مفهومی دووجهی از جامعه به دست دهد که پارادایم‌های زیست‌جهان و سیستم را در یکدیگر ادغام کرده باشد. 3- نظریه‌ای انتقادی درباره مدرنیته بپردازد که ضمن تحلیل جنبه‌های آسیب‌شناسانه مدرنیته حاوی پیشنهادی برای اصلاح پروژه روشنگری باشد نه وانهادن آن». در این کتاب، اندیشه متفکرانی چون مارکس، وبر، دورکهایم، مید، لوکاچ، هورکهایمر، آدورنو و پارسونز حضور دارد که هابرماس معتقد است هنوز زنده‌اند. او هر یک از آنها را در کتاب به‌عنوان طرف دعوای خود یا به قول خودش طرف گفت‌وگو و مجادله در نظر می‌گیرد. میدان کاربردی نظریه او هم البته اروپاست. او در هر دو کتاب «گذار ساختاری حوزه عمومی» و «نظریه كنش ارتباطی» می‌کوشد مکانیسم شکل‌گیری حوزه عمومی را در اروپا تبیین کند. او با مطالعه تاریخ اروپا نشان می‌دهد عواملی مثل نهادهای حوزه عمومی، روشنفکران، نیروهای اجتماعی و از همه مهم‌تر زیست‌جهان و کنش‌های ارتباطی عقلانی در گذار و تغییر اروپا از سنت به مدرنیته مؤثر بوده‌اند. او ضمن تأکید بر قدرت واژه‌ها و عقلانیت گفتار که بیشتر به فلسفه‌ای آکادمیک پهلو می‌زند، صراحتا نشان می‌دهد چرا از دید او اروپا پروژه‌ای حیاتی برای بشریت است و نباید شکست بخورد و اینکه نه‌تنها اجتماع جهانی امکان‌پذیر است، بلکه آشتی دموکراسی و سرمایه‌داری امروز ضروری‌تر از هر امری است. چون در غیر این صورت با خطر وضعیت اضطرار همیشگی روبه‌رو خواهیم بود. این ضرباهنگ آینده‌ای مبهم و هشدار از تكرار گذشته تقریبا بخش جدانشدنی نظام فکری هابرماس است؛ اینکه زمان حال، دست‌نیافتنی است. بااین‌حال، او امیدوار است بتواند اروپای آرمانی خود را از چنگ سیاست‌مداران بازاری و نیروهای کور بازار نجات دهد. او در سال‌های اخیر به‌شدت نسبت به اروپایی می‌تازد که در آن دولت‌ها به‌وسیله بازارها اداره می‌شوند و تأثیر چشمگیر اتحادیه اروپا در شکل‌گیری دولت‌های جدید مشهود است.

هابرماس در این کتاب در پی تولید جامعه‌ای است که در آن کنشگران بتوانند بدون تحریف با همدیگر ارتباط داشته باشند. این ارتباط چگونه محقق می‌شود؟ صرفا از طریق استدلال و منطق که هیچ اجبار و الزامی در آن دخالت ندارد. هابرماس می‌خواهد حوزه عمومی را با طرح این نوع کنش زنده کند؛ حوزه‌ای كه برای او به‌عنوان حوزه سیاست و اجتماع تعریف می‌شود و افکار عمومی می‌توانند در آن به‌طور آزاد با هم گفت‌وگو کنند. غایت این نظریه به‌دنبال وضعیتی است که در آن ارتباط کاملا آزاد و نامحدود محقق شود. هابرماس این نظریه را در مقام ارائه راه‌حلی در برابر «استعمار زیست‌جهان» می‌داند که ناظر بر سلطه عقلانیت ابزاری و سیستم بر زیست‌جهان شهروندان است. در نظر او این روند باعث بحران‌های بسیاری در جامعه سرمایه‌داری شده و تنها راه‌حل این مسئله رهایی «زیست‌جهان» از چنگ سیستم استعماری است تا از این طریق بتواند به شیوه مناسب خود عقلانی شود؛ این شیوه هم چیزی نیست جز توافق آزادانه ارتباطی.

اما می‌توان درباره آنچه هابرماس طرح می‌کند پرسید آیا نظریه او مفهومی عملی از دموکراسی ارائه می‌کند؟ آیا اصطلاحاتی که به كار می‌برد و ذیل عقل‌گرایی تعریف می‌شوند، در عمل می‌توانند فراتر از همان چارچوب مسلطی بروند که کارش استعمار تمام وجوه زیست‌جهان است، آن هم در شرایطی که حتی احزاب سیاسی، اتحادیه‌های كارگری و سازمان‌های رسمی به‌عنوان مجموعه پایگاه‌های بالقوه دموکراتیک درون سیستم‌ها برای شهروندان از بین رفته است. این وضعیتی است که در آن همه این پایگاه‌ها مشمول منطق سیستماتیک کنشی است که کاملا ناتوان از دموکراسی‌سازی رادیکال است. اگرچه هابرماس خود نیز به این مسائل اشاره می‌کند، منتقدان هابرماس بر این نظرند که تحلیل برخورد و نزاع بین سیستم و زیست‌جهان که در نظریه کنش ارتباطی عرضه شده، نمی‌تواند نظریه‌ای عملی ارائه دهد. وقتی «نظریه کنش ارتباطی» بر «گفتار عاری از تهدید و اجبار» تأکید می‌کند با توجه به ساختار مسلط کنونی مشکلاتی جدی پیش‌روی خود می‌بیند. هابرماس در مجلد دوم کتاب اذعان دارد برخلاف گفته‌های پیشین خود، مفهومی سوسیالیستی از دموکراسی ارائه نکرده است. اما این پرسش که دموکراسی و سرمایه‌داری باید چه راهی انتخاب کنند مسئله‌ای است که هابرماس امروز پاسخ روشن‌تری برایش دارد؛ آشتی دموکراسی و سرمایه‌داری. او در نوامبر 2011 در مؤسسه گوته در پاریس گفت: «بعد از سال 2008 متوجه شدم فرایند گسترش، یکپارچه‌سازی و دموکراسی‌سازی نمی‌تواند خودبه‌خود پیش رود و بازگشت‌پذیر است، برای نخستین‌بار در تاریخ اتحادیه اروپا شاهد برچیده‌شدن دموکراسی هستیم. فکر نمی‌کردم چنین چیزی ممکن باشد. ما به یک دوراهی رسیده‌ایم». هابرماس برای نجات اروپا از ضرورت آشتی دموکراسی و سرمایه‌داری صحبت می‌کند. او می‌خواهد اروپایی را نجات دهد که زمانی با جنایت پاره‌پاره شد و اکنون با بدهی. اما اینکه شعاع عملی نظریه او تا کجاست، محل نقد متفکران بسیاری در اروپا همچون ولفگانگ اشتریک بوده است.

از نظر هابرماس، استعمار زیست‌جهان از دستورات الزامی سیستم تعدی می‌كند و وظیفه کنونی دموکراسی رادیکال ایجاد سدی دموکراتیک در برابر این تعدی است. او این وظیفه را دفاعی می‌نامد که کارش محافظت از ساختارهای شناخت متقابل و مسئولیت آن با حوزه‌های عمومی غیررسمی و انجمن‌های مدنی درون زیست‌جهان است. پاسخ او به مفهوم عملی دموکراسی در این کتاب این است. هرچند اتفاقات و بحران‌های سیاسی و اقتصادی دهه اخیر در سراسر جهان نشان داد امکان تولید حوزه‌های عمومی غیررسمی و انجمن‌های مدنظر هابرماس عملا به دلیل قدرت قاهره تمام چارچوب‌های مسلط یا ناممکن است یا بدتر. در نهایت در چارچوب همان لیبرالیسم نو عمل می‌کند و نقشی را که به او واگذار شده به نحو احسن انجام می‌دهد. اما این پرسش همچنان زنده است که آیا توان عرصه عمومی تنها در اخذ مواضع دفاعی است؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...