مزرعه حیوانات | آرمان ملی


«قمار خدایان» [پانزده سگ Fifteen Dogs] داستانی است درباره شرطبندی خدایانِ المپ‌‌نشین، آپولو و هرمس، که می‌‌خواهند ببینند اگر هوش آدمی را به حیوانات دیگری، مثلا به پانزده سگ بی‌‌نوا، بدهند، آیا آنها هم مثل انسان‌‌ها این‌‌قدر از زندگی ناراضی خواهند بود؟ آیا آن لحظه که مرگ به سراغشان می‌‌آید، خوشبخت از دنیا می‌‌روند یا با احساس نگون بختی به دیار باقی می‌‌شتابند؟

قمار خدایان» [پانزده سگ Fifteen Dogs]آندره الکسیس [André Alexis]

از بین این دو برادر، آپولو و هرمس، خدای شعر و خدای ترجمه، هر کدام که بازنده این شرط باشد، یک سال «بندگی» دیگری را می‌‌کند. و این‌‌طوری می‌‌شود که پانزده سگِ یک دامپزشکی به هوش بشری دچار می‌‌شوند و چنان جادویی می‌‌کنند در این 160 صفحه که آندره الکسیس [André Alexis] را برنده سه جایزه معتبر ادبی می‌‌کنند: جوایز گیلر و راجرز 2015 و سی‌‌بی‌‌سی کانادا ریزد 2017 و نامزدی بهترین کتاب سال کانادا در سال 2015. داستان این پانزده سگ را با داستان‌‌های بسیاری مقایسه کرده‌‌اند که یکی‌‌شان، احتمالا هم به خاطر حضور حیوانات و هم به خاطر مساله قدرت که دغدغه هر دو داستان است، «مزرعه حیوانات» جُرج اُرول است.
 

ارنست همینگوی می‌‌نویسد: «نایاب‌‌ترین چیز به‌زعم من، خوشبختی نزد مردمانِ باهوش است.» گویا نزد سگ‌‌های باهوش هم چنین است. از میان این پانزده سگ، الکسیس ما را به جهان چهار سگ مهمان می‌‌کند. اتیکوس، که سگی است که از این وضعیت جدید ناراضی است و خوش دارد رهبری گروه را دست بگیرد و نگذارد از این زبان جدید استفاده کنند؛ او می‌‌خواهد از زبان مبرا شوند، اما می‌‌داند که کلمات درونشان خاموش نشدنی‌‌اند. بنجی که سگ کوچکی است که خوب می‌‌داند بقایش به پشتیبانی سگ‌‌های قوی‌‌ترِ دسته گره خورده و آگاه است که در سلسله مراتب قدرت گروه، پایین‌‌ترین جایگاه را دارد. اما آنقدر هم باهوش هست که بداند «ارتفاعات به اعماق بستگی دارند،» و حیات و ممات قدرتمندان و ضعفا با هم گره خورده و قدرتِ سگ‌‌های دیگر، در مقابل ضعف او معنا می‌‌یابد. سگ بعدی مجنون است، سگی که رابطه دوستانه‌‌ای با یک آدمیزاد برقرار می‌‌کند. در طول این رابطه است که نیرا با داستان‌‌های سگ‌‌ها، و مجنون با ادبیات و موسیقی آشنا می‌‌شود. برداشت مجنون در مقام سگی که جهان را عمدتا با دو حس بویایی و چشایی فهم می‌‌کند از موسیقی واگنر و فیلم «داستان توکیو،» داستانِ عبور از مرزهای بین گونه‌‌ها است. و وقتی مجنون می‌‌خواهد بفهمد حس نیرا نسبت به او چه بوده، دست‌‌ به ‌‌دامن هرمس، خدای ترجمه می‌‌شود. «هرمس مجنون را به تمام تپش‌‌های قلب و مواجهه‌‌های نیرا با کلمه‌‌ عشق برد و گذاشت او افکار و احساسات نیرا را هر بار که این کلمه را شنیده، گفته و یا درباره‌‌اش فکر کرده از سر بگذراند: از کوچک‌ترین سوسوی شناختش تا عمیق‌‌ترینِ حس‌‌ها و تمام نقاط بین‌‌شان.»

سگ دیگری که داستانش را می‌‌خوانیم شازده است. شازده، سگِ شاعر، از همان ابتدا دلباخته زبانشان می‌‌شود. مدام در ذهنش می‌‌گردد و کلمات جدید می‌‌سازد و بعد کنار هم می‌‌چیندشان و شعر می‌‌گوید. پانزده شعر. شازده دل‌‌نگران است که نکند با مرگش، اشعارش به کلی نابود شوند، هرچند «نزد خدایان، تمام اشعار راستین، حضوری جاودان دارند، تا ابد تازه‌‌اند، و با زبانی نامیرا. شازده با به زبان‌آوردن شعرش، آن را جاودان کرده بود». حالا کدام سگ شانس بهتری برای خوشبخت‌مُردن دارد؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...