نامه‌نگاری‌های گوستاو فلوبر نویسنده بزرگ فرانسه با ژرژ ساند که او نیز از نویسندگان و زنان پیشرو فرانسه به حساب می‌آید بسیار جالب است. آنها هفت سال و به‌طور مداوم برای یکدیگر نامه نوشتند و گاهی درباره احساساتشان حرف زدند و گاهی درباره چهره‌های ادبی مهمی مثل تورگنیف، سروانتس و... این نامه‌ها در کتابی با عنوان «آوازهای کوچکی برای ماه» با ترجمه گلاره جمشیدی توسط نشر افق منتشر شده است. یکی از نامه‌های فلوبر به ژرژ ساند را می‌خوانید:

آوازهای کوچکی برای ماه به ژرژ ساند؛ سه‌شنبه شب | گوستاو فلوبر

رهایی ابدی از توهم
در این‌باره چه بگویم سرور عزیز؟ باید حساسیت کودکان را سرکوب کرد یا به آن پر و بال داد؟ به نظر من نمی‌توان در این مورد حکمی قطعی صادر کرد. بستگی دارد به اینکه آنها به بیشترین‌ها متمایل باشند یا کمترین‌ها. به علاوه، اصول تغییر نمی‌کنند. طبایع بشری، یا لطیفند یا سخت و هر دو تغییر‌ناپذیر. پس دیدگاه یکسان و نحوه آموزش برابر، می‌تواند تاثیراتی متضاد ایجاد کند. آیا چیزی بیش از اینکه مرا به بیمارستان ببرد و مثل یک کودک در سالن کالبدشکافی بازیچه قرار دهد، می‌توانست آزارم دهد؟ اما هیچ‌کس بیشتر از من نسبت به دردهای جسمی حساس نیست. من پسر مردی هستم بی‌نهایت مهربان و به معنای واقعی کلمه حساس. صحنه درد کشیدن یک سگ، اشک به چشمان او می‌دواند. با این وجود، عمل‌های جراحی‌اش را خوب انجام می‌داد و روش‌های وحشتناکی هم برای این عمل‌ها اختراع کرده بود.

عقیده من این نیست که: «باید به کودکان تنها وجه شیرین و زیبای زندگی را نشان داد، تا وقتی که خرد بتواند برای قبول یا مبارزه با بدی‌ها یاری‌شان دهد.» چراکه در آن صورت اتفاقی موحش رخ می‌دهد و رهایی ابدی از توهم، در قلب‌هاشان عقیم می‌ماند. آنگاه خرد چگونه می‌تواند خود را بسط دهد، اگر برای تشخیص نیکی و شر همواره به‌کار گرفته نشود؟ زندگی باید آموزش دائمی باشد؛ انسان باید همه چیز بیاموزد، از زمان زبان به سخن گشودن تا به گاه گور.

در مورد ناخودآگاه کودکان مطالب درستی بیان کردی. کسی که بتواند این ذهن‌های کوچک را بخواند، در آنها ریشه‌های نژاد بشری، خاستگاه خدایان، عصاره‌ای که رفتارهای آتی را سبب می‌شود و... را درمی‌یابد. یک سیاه زنگی که با بت خود سخن می‌گوید و کودکی که با عروسکش حرف می‌زند، در نظر من بسیار به هم نزدیکند.

یک کودک و یک انسان وحشی (بدوی)، حقیقت را از وهم متمایز نمی‌دانند. به خوبی به یاد دارم که در پنج، شش‌سالگی می‌خواستم «قلبم را بفرستم» برای دختر کوچکی که عاشقش شده بودم (منظورم قلب مادی‌ام است). می‌توانستم تصور کنم که آن را در یک سبد صدفی، میان پوشال گذاشته‌ام.

هیچ‌کس به قدر تو در تحلیل این مسائل نکوشیده است. نکات بسیار عمیقی در «داستان زندگی من» بیان کرده‌ای. این حقیقتی است چراکه حتی افرادی که دارای افکار کاملا متضاد با اندیشه‌های تو هستند نیز به آن توجه نشان داده‌اند. برای مثال گونکورها.

تورگنیف عزیز باید اواخر مارس در پاریس باشد. عالی می‌شود اگر بتوانیم شبی هر سه شام را با هم صرف کنیم.

دوباره در فکر سن بوو هستم. بی‌شک می‌توان بدون 30‌هزار فرانک در سال گذران زندگی کرد. اما مساله ساده‌تر از این حرف‌هاست: کسی که این پول را دارد، هر هفته در روزنامه‌ها اقدام به ضایع کردن دیگران نمی‌کند. چرا او با وجود اینکه پولدار و بااستعداد است، دیگر کتابی نمی‌نویسد؟

این روزها دوباره دارم دن کیشوت را می‌خوانم. چه کهنه‌کتاب شگرفی است! از آن زیباتر هم وجود دارد؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...