ترجمه‌ مریم محمدی‌سرشت | شرق


بچه‌های محل‌مان ضرب‌المثل معروفی دارند که می‌گوید «همه چیز یا واقعی است یا غیرواقعی یا یکی از دلشوره‌های مادرانه.» من از واقعی‌ها یا خیالی‌ها سر درنمی‌آورم، چون زیادند، اما دلشوره‌های مادرانه را می‌شناسم و می‌دانم قابل اعتمادند. از این باور که «قالب وافل‌پزی، توستر را خفه می‌کند، مگر اینکه مراقبش باشی»، تا این توهم که «برق از پریز خالی تو را می‌گیرد» و همه اینها  تغییرناپذیرند.
بهترین مزیت نویسندگی این است که می‌توانی بی‌نهایت عجیب‌و‌غریب بنویسی و تا زمانی که می‌نویسی کسی جلودارت نیست. امروز صبح می‌کوشم تو را راضی به پیوستن به دنیای پر از توهم کنم؛ دنیایی شاد، نامعقول، غنی، پر از پری و اشباح و سیم‌های لُخت و اژدهایان، دنیایی ورای همه سرگرمی‌ها برای پرسه‌زدن. تنها کاری که باید بکنی پیوسته نوشتن است.

Shirley Jackson شرلی جکسون

تا زمانی که پیوسته بنویسی، چیزی آزارت نمی‌دهد. وضعیت من به‌شکلی خاص حاد است. شاید به غم‌انگیزی بچه یتیمی نباشد که محکوم به پاک‌کردن دودکش است اما ناراحت‌کننده‌تر از هر چیز دیگر است. من نویسنده‌ای هستم که به‌خاطر سلسله‌ای از برداشت‌های نادرست نجیبانه و جاهلانه، صاحب خانواده‌ای شدم با چهار بچه، یک شوهر و خانه‌ای 18اتاقه، دست تنها، با دو سگ دانمارکی و چهار گربه و یک همستر - اگر تا الان جان سالم به‌ در برده باشد. یک ماهی قرمز هم باید گوشه‌کناری داشته باشیم. بگذریم. این یعنی دست‌کم دو سه ساعتی از روز فرصت نشستن پشت ماشین‌تحریر دارم - با فرض اینکه دو سه ساعتی بخوابم- حدود شانزده ساعت وقت دارم که فکر کنم شام چی بخوریم که دیشب نخورده باشیم و سگ‌ها را بیاورم تو و ببرم بیرون و سعی کنم اتاق نشیمن را بدون تمیز‌کردن، سروسامان بدهم و بچه‌ها را به کلاس زبان فرانسه و سینما و کلاس اسب‌سواری ببرم و بعد به شهر بروم و صفحه ریکی نلسون بخرم و دوباره برگردم به شهر تا صفحه را با فَتس دومینو1 عوض کنم و بعد به خانه دوستی بروم تا صفحه را گوش بدهیم و سپس بروم کفش جدید بخرم. اگر بتوانم چهار ساعت بخوابم شاخ غول شکستم. مخصوصا باید اضافه کنم که نمی‌توانم از تلفن استفاده کنم. تلفن خانه همیشه «اِشغال» است. بهترین کار این است که از در خانه رو به پسر صاحب فروشگاه، حین عبور با ماشین، داد بزنم و بگویم از پدرش بخواهد چهارده تکه گوشت بره حاضر کند تا بعدا بگیرم.

راستش اگر نویسنده باشی، تنها حُسن بچه‌های نوجوان زودرنجی‌شان است. با هر کلمه یا عبارتی می‌توانی از اتاق بیرون‌شان کنی- مثلا چرا اتاقت را جمع نمی‌کنی؟- و این‌جوری کمی آرامش برای نوشتن به‌دست بیاوری. آن‌وقت با توپ پر به طبقه بالا می‌روند و تا وقت شام پایین نمی‌آیند و وقت زیادی دارم که داستان کوتاه بنویسم.
به‌هرحال، بر فرض اینکه دارم تاوان برداشت‌های نادرستم را می‌دهم و هرگز وقت کافی برای کار با ماشین‌ تحریرم را ندارم، دلم می‌خواهد آموخته‌هایم را از آن لحظه‌های پراضطراب، پرتنش و خوب به شما منتقل کنم، وقتی بالاخره فرصت نشستن و نوشتن فراهم می‌شود. این همان چیزی است که باعث دلشوره‌های مادرانه می‌شود. تمام مدتی که رختخواب‌ها را مرتب می‌کنم و به ظرف‌ها می‌رسم و برای کفش‌خریدن به شهر می‌روم، برای خودم داستان‌سرایی می‌کنم. داستان در مورد هر چیز، هر چیز که بگویی. فقط داستان. سوای این، چه‌کسی می‌تواند با تمرکز جارو بکشد؟ من برای خودم داستان می‌گویم. داستانی حسابی دارم در مورد سبد رخت چرک که نمی‌توانم الان بگویم و داستان‌هایی در مورد جوراب‌های گمشده و داستان‌هایی در مورد وسایل آشپزخانه و سطل آشغال و بوته‌های جاده مدرسه و همه‌ چیز. داستان‌ها مرا به کار ترغیب می‌کنند. درواقع ممکن است هیچ‌وقت در مورد سبد رخت چرک داستان ننویسم - مطمئنم که نمی‌نویسم- اما تا وقتی بدانم داستانی تویش هست، رخت چرک‌ها را از هم تفکیک می‌کنم.
تحمل آدم‌هایی را ندارم که فکر می‌کنند وقتی پشت میز می‌نشینی و قلم برمی‌داری، شروع به نوشتن می‌کنی و وقتی قلم را زمین گذاشتی، تمام می‌کنی؛ نویسنده همیشه می‌نویسد و همه چیز را از میان مه رقیق کلمه‌ها می‌بیند، هرچه را که می‌بیند، آنی و کوتاه توصیف می‌کند، همیشه حواسش جمع است. همان‌جور که حتم دارم نقاش نمی‌تواند پای قهوه ناشتایی‌اش بنشیند و متوجه­ رنگش نشود، به همین ترتیب نویسنده نیز نمی‌تواند حرکتی خفیف و عجیب را ببیند و آن را توصیف کلامی نکند و هیچ‌وقت نمی‌گذارد لحظه‌ای بدون توصیف بگذرد.

شبی داشتم با یک نوازنده، معلم شیمی و نقاش بریج ‌بازی می‌کردم که در یک دست پرتنش یک‌مرتبه کاسه­ چینی بزرگ روی پیانوی ما شکست. بعد از اینکه خودمان را آرام کردیم، متوجه چهار واکنش کاملا شخصی خود شدیم. با نگاه به خرده‌های شکسته پخش‌شده، فکر کردم هیچ‌وقت نمی‌دانستم کاسه‌ای شکسته چه استعاره‌ تعیین‌کننده‌ای می‌تواند باشد. معلم شیمی گفت یک نفر زیرسیگاری با سیگاری روشن را توی کاسه خالی کرده و حرارت آن کاسه را شکسته. نقاش گفت، وقتی نور به خرده‌های شکسته می‌خورد، رنگ سبزشان تیره‌تر می‌شود. نوازنده گفت صدای شکستنش زیریِ صامت «ج» را داشت. سپس بازی را از سر گرفتیم. می‌دانم روزی به کاسه شکسته احتیاج پیدا می‌کنم. خرده‌های شکسته کاسه را روی پیانو نگه می‌دارم تا اگر روزی به تصویر ذهنی نابودی کامل احتیاج پیدا کردم، آن را هزار جور به‌یاد بیاورم. فرض کنید روزی بخواهم خانه‌ای منفجرشده را توصیف کنم؛ البته شکل تخریب خانه و کاسه فرق می‌کند، اما آنچه که به‌خاطر می‌آورم این است که چه‌طور خرده‌های شکسته آن‌قدر آرام آن‌جا قرار دارند، در حالی که قبل از این، آن‌ همه وقت تکه‌ها مجموعه‌ای یکپارچه بودند، حالا هیچ‌کدام نمی‌توانند دوباره سرجایشان قرار بگیرند و فشردگی ­پیوند‌دهنده­ آن‌ها، دیگر در جهان وجود ندارد. فرض کنید می‌خواستم تأثیر شوکی ناگهانی را توصیف کنم - داشتم با ورق سرباز گشنیز بازی می‌کردم که کاسه شکست و بعد از سه چهار ثانیه که بهت‌زده خیره به سرباز نشسته بودم، نفسم جا آمد. فرض کنید روزی بخواهم حس از دست‌دادن چیزی قیمتی و ارزشمند را توصیف کنم - کاسه سبز ارزش خاصی نداشت وگرنه نمی‌گذاشتم آدم‌ها خاکستر سیگار در آن بریزند، اما یادم می‌آید موقع جمع‌کردن خرده‌های شکسته و ریختن‌شان در سطل زباله چه حسی داشتم و تکه‌ها چه‌قدر «داغان» به‌نظر می‌رسیدند.

عمل به‌خاطر‌آوردن به خودی خود عجیب است. هفته‌ها یاد آن کاسه سبز‌رنگ نبودم تا زمانی‌ که نیاز به تصویری روشن برای توضیح این مسئله داشتم که چه‌طور هر چیز پاراگراف‌هایی بالقوه برای نویسنده هستند. تا مدت‌ها در مقابل تأثیر خاطره‌ای عجیب مقاومت می‌کردم؛ شاید اگر آن را توصیف کنم منظورم بیشتر روشن شود از گفتن اینکه هیچ خاطره‌ای بی‌استفاده نیست و هیچ‌وقت فراموش نمی‌شود.
شبی اتفاقی داشتم با شوهر دوستم حرف می‌زدم و او به خدمتش در نیروی دریایی اشاره کرد. من گفتم: «آهان، آره، شماره اسلحه‌ت 804041 بود.» سپس بهت‌زده به هم خیره شدیم، چون کسی معمولا شماره­ اسلحه­ شوهر دوست‌هایش را نمی‌داند. بالاخره یادمان آمد که چند ماه پیش، بعد از یک ورق‌بازی دیگر، موقع گفت‌وگویی مشابه، او به خدمت در نیروی دریایی­ اشاره کرده و گفته بود چیزی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند شماره­ اسلحه‌اش؛ 804041 است. اینکه «او» شماره­ اسلحه‌اش را هیچ‌وقت فراموش نکند با عقل جور درمی‌آمد، اما اینکه «من» یادم مانده باشد با عقل جور درنمی‌آمد. با وجود این از ذهنم پاک نشده بود. دیدم دارم شماره را مرتب برای خودم از حفظ می‌خوانم و فکر می‌کنم چرا برایم مهم است. آن موقع خیلی گرفتار بودم، روی رمانی تازه کار می‌کردم که درست پیش نمی‌رفت. نمی‌توانستم شخصیت اصلی‌ام را واقعی جلوه بدهم. شخصیت مورد‌نظر من در تناقض بود با رفتارهای مورد انتظار از او. شبی دست از کار شستم، ماشین‌تحریر را پس زدم و لگدی به سگم زدم و غرغرکنان گفتم کتاب را ول می‌کنم و دیگر نمی‌نویسم و دیگر بی‌فایده است و بهتر است سراغ کار دیگری بروم و کی چنین کار اعصاب‌خردکنی انتخاب می‌کند و رفتم که بخوابم. این بود که رفتم طبقه بالا تو رختخواب اما یادم رفت ساعت را کوک کنم. فردا صبحش، وقتی هول‌هولکی به طبقه پایین آمدم و برای رسیدن به مدرسه نیم‌ساعت دیر شده بود و توی آشپزخانه با عجله این‌ور و آن‌ور می‌رفتم تا لباس همه را تن‌شان کنم و دست‌وصورت‌شان را بشویم و تازه بداخلاق هم بودم، یکراست به اتاق مطالعه نرفتم. دیروقت پشت میزم رفتم اما وقتی رفتم یکی از تکان‌دهنده‌ترین صحنه‌های زندگی‌ام را دیدم. ورق کاغذی از دسته‌کاغذهای سفیدم برداشته شده و درست وسط میز گذاشته شده بود، صاف جلوی چشمم. روی ورق کاغذ با اعداد درشت و با دست‌خط خودم و با مداد خودم 804041 نوشته شده بود.

اغلب در خواب راه می‌روم، مخصوصا وقتی کتابی ذهنم را مشغول کرده است. اغلب در خواب دست به کارهای عجیب زده‌ام، اما نشده برای خودم یادداشت بنویسم، مخصوصا رمز. بالاخره کاری را کردم که باید مدت‌ها پیش انجام می‌دادم؛ ریختن فنجانی قهوه برای خودم و آرام نشستن و اندیشیدن. مسلما من این شماره را به‌عنوان نشانه­ چیزی دیگر به‌ یاد آوردم و باید مربوط به صحبتی باشد که در آن برای اولین‌بار آن شماره را شنیدم - یا حداقل به نظر می‌رسد که احتمالش بیشتر است که منشأ آن از اینجا باشد. سعی کردم گفت‌و‌گویمان را به‌شکلی دقیق بازسازی کنم. موضوع صحبت را به‌یاد نمی‌آوردم؛ میز ورق‌بازی و کارت‌های روی میز را به‌خاطر می‌آوردم و اینکه منتظر تمام‌شدن بازی سه دستی چهار نفر دیگر، سر آن یکی میز بودیم و یادم آمد که به‌جز صدای آرام ما، اتاق چنان ساکت بود که صدای رادیوی دخترم از طبقه بالا می‌آمد. اما یادم نمی‌آمد موضوع صحبت‌مان چه بود. فقط 804041 را به‌خاطر آوردم.

گمانم در مورد ورق‌ها و بازی تازه تمام‌شده‌مان حرف زده بودیم و بعد چه؟ مردم وقتی می‌خواهند با حرف‌زدن وقت‌کشی کنند، معمولا چه می‌گویند؟ بچه‌هاشان... اتفاق‌های تصادفی ناچیز... غیبت... و بعد یادم افتاد قضیه چه بوده و چرا یادم نمی‌آمد. تفنگدار دریایی سابق یکی از دوست‌های قدیمی ما را در نیویورک دیده بود، تصادفا به او در خیابان برخورده بود و با این دوست قدیمی و همسر جدیدش به صرف نوشیدنی رفته بودند، همسر جدیدش دختری ایتالیایی و عضو سازمانی ضدفاشیستی بود که دستگیر و شکنجه شده بود. تفنگدار اشاره‌ای کرده بود به اینکه موقع نگاه به دست‌های آن دختر حالش بد شده بود و من نگذاشته بودم ادامه بدهد اما او ادامه داده بود که دختره با جسارت از تجربه‌هایش گفته بود، مخصوصا نوع آموزشی که به او داده شده بود تا زیر شکنجه تاب بیاورد و اعتراف نکند، آموزشی که به او یاد داده بود ذهن را از جسم جدا کند تا درد جسمانی دور بماند و آن را با اراده‌ای محکم تحمل کند. تفنگدار از این خاطره به تجربه‌های جنگش کشیده شده بود و سپس گفته بود هیچ‌وقت شماره اسلحه‌اش 804041 را فراموش نمی‌کند. وقتی به‌یاد همه این‌ها افتادم و برگشتم سر کتابم متوجه شدم مهارت جداکردن ذهن و جسم، جدا‌کردنی خودآگاه، همان ویژگی بنیادی بود که برای شخصیتم می‌جستم و همان چیزی بوده که با تکرار شماره سعی می‌کردم به خودم بفهمانم. خود را مجبور به فراموش‌کردن تجربه‌های وحشتناک آن زن کرده بودم چون تصورشان ترسناک بود، اما درس مهم، آنچه که لازم داشتم، همین بود. آنچه که الان اذیتم می‌کند فراموش‌نکردن 804041 است؛ نمی‌دانم دیگر چه گفت؟

البته این نیمی از نوشتن است. می‌ماند لایه‌های عمیق‌ترش. من نیمه دیگرش را با احتیاط اطلاعات می‌نامم. ایده «غنایم پوینتُن»2 از اشاره‌ای سر شام به ذهن هنری جیمز رسید، اما او باید می‌فهمید مایملک ستایش‌برانگیز چه شکل و حس و بویی دارند، که فرشینه‌ها به مرور زمان به‌شکلی عالی کم‌‌رنگ می‌شوند، تا می‌فهمید لمس گلدوزی مخمل قدیمی چه هیجان‌انگیز است. در میان کلی اطلاعات به‌دردنخور، کتابی را به‌یاد می‌آورم نوشته بانوی انگلیسی قرن هجدهم که مفصل در مذمت تحصیل برای زنان نوشته بود. این خانم بیزار بود از علاقه رو به فزونی دختران دورانش به تحصیل و خواندن و نوشتن، تصورش این بود که همین که دختری شروع کند به پرکردن ذهنش از حقایق به‌جای متدهای برودری‌دوزی استادانه و هفت آهنگ آسان با چنگ، تبدیل می‌شود به انباری زیرشیروانی پر از دانشی متنوع که از قدر و قیمت ازدواجش می‌کاهد و به‌عنوان همسر و مادر او را به‌دردنخور، حتی احتمالا دلشوره‌ای می‌کند.

پی‌نوشت‌ها:
1.  Fats Domino، پیانیست و خواننده‌ آمریکایی
2. Spoils of Poynton

نیویورکر

 

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...