آقای ششم، آموزگار سال آخر دبستان بود، مردی تیز و فرز با موهای همیشه پارافین زده. وقتی ترکه‌ها را کف دست شاگردهای گردن‌کلفت می‌خواباند، رشته‌هایی از موهایش جدا می‌شد و روی پیشانیش می‌ریخت و انگار که جلوی چشمانش را هم می‌گرفت. درس‌ها را ظرف چند دقیقه می‌داد، و بعد می‌نشست و مجله می‌خواند. کلاس باید بقیه‌ی وقت را در سکوت محض می‌گذراند. کوچک‌ترین تخطی از این قانون، کیفرش ترکه بود، و دست و انگشتی نبود که از شدت ضربه‌ی ترکه‌های او سیاه نشده باشد.

استادان و نااستادانم عبدالحسین آذرنگ

سال تحصیلی نگذشته بود که خبر آوردند آقامعلم که تا زنگ آخر به صدا در می‌آید شتابان از مدرسه بیرون می‌رود، در واقع خود را به دبیرستان شاهدخت می‌رساند، و در پیاده‌رو روبه‌روی دبیرستان قدم می‌زند. البته او مدتی بود که شیک‌پوش‌تر شده بود، و موهایش را بیشتر پارافین می‌زد و بیشتر شانه می‌کرد. روزی در درس انشا حوصله‌اش از جمله‌های تکراری و عبارت‌های کلیشه‌ای بچه‌ها سر رفت، و از کوره هم در رفت: «این چه مزخرفاتی است که می‌نویسید، انشا باید حس و حال داشته باشد، مثل این!» دست در جیب بغل کرد و کاغذهای خوشرنگی بیرون آورد و با چهره‌ای اندکی سرخ شده و با بیانی پراحساس، خواند. گمان می‌کنم همه سراپاگوش شده بودند. جمله‌ها تک به تک در حافظه‌ام می‌نشست. در راه مدرسه به خانه بارها و بارها آن‌ها را برای خودم تکرار کردم. به خانه که رسیدم، مادرم کنار حوض مشغول شستن ظرف‌ها بود. نزدیک او در حیاط، مثل آقامعلم در کلاس، قدم زدم و جمله‌هایی را که به نظرم بسیار ادیبانه می‌نمود، با صدای بلند برای مادرم خواندم: «ای کاش من آیینه‌ای بودم که تو هر دم در آن می‌نگریستی، ای کاش من شانه‌ای بودم که تو به میان گیسوان زیبایت فرو می‌بردی، ای کاش من دکمه‌ای بودم که تو، با آن انگشتان ظریفت، مرا باز می‌کردی و می‌بستی...» مادرم دست از کار کشید و متحیر :
- چی ، چی ، چی گفتی؟
از دو سه جمله قبل‌تر تکرار کردم.
- این مزخرفات را از کجا یاد گرفته‌ای؟
- مزخرف نیست، مادر جان!
گوشم داشت کنده می‌شد، از درد، چشمم پر از اشک شده بود.
- ولم کن، گوشم، گوشم.
- این مزخرفات راکی به تو یاد داده ؟
- ولم کن مادرجان، آقا معلم‌مان گفت انشا را این جور باید نوشت.

تا اول شب که پدرم آمد، مجبور شدم گوشه‌ای بتمرگم و فقط مشق بنویسم. پدرم که از راه رسید و سر و صورتش را صفا داد، سینی غذا و مخلفاتش را جلویش گذاشتند. مادرم گفت: «یالله آقای ادیب، برای آقا جانت تکرار کن!» پدرم در آرامش همه‌ی جمله‌ها را، سرتاپای نامه را، که شاید بی‌کم و کاست از حافظه نقل می‌کردم، شنید. شاید حس و حال ناشناخته‌ای را هم از درون خودم به آن چاشنی می‌زدم و برای این که شایسته‌ی لقب «ادیب» مادرم هم باشم، شاید قدرت دراماتیک اجرا را هم بالاتر می‌بردم. پدرم چند پرسش دیگر کرد، و مطمئن شد که آقا‌معلم نامه‌ای را سرکلاس خوانده، و جمله‌هایی از نامه‌ی او در حافظه‌ی شماری از دانش‌آموزان باحافظه ضبط شده است. صبح روز بعد پاکت در بسته‌ای به من داد و گفت: «این را بده به دست خود آقای مدیر. می روی به دفتر مدیر و می‌دهی به دست خودش؛ دست کس دیگری نمی دهی!»...

[کتاب «استادان و نااستادانم» اثر عبدالحسین آذرنگ در 182 صفحه و توسط انتشارات جهان کتاب منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...