«باد بال‌های جنون را حس کرده ام»* | شهرآرا


«در میانه سفر زندگی/ خود را در جنگلی تاریک یافتم/ چراکه راه راست را گم کرده بودم.» دانته
از ویلیام استایرن [William Styron] (۱۹۲۵-۲۰۰۶)، نویسنده و رمان نویس آمریکایی، آثار زیادی برجای مانده است که ــ چنان کارنامه دیگرنویسندگان ــ درمیان آن‌ها چند اثر شهرت و محبوبیت بیشتری کسب کرده است. اولین رمان او «در تاریکی بخواب» نام داشت که واکنش‌های بسیار مثبتی دریافت کرد.

خلاصه کتاب ظلمت آشکار» [Darkness visible : a memoir of madness] ویلیام استایرن [William Styron]

کامو یکی از نویسندگانی بود که از آن تقدیر کرد. این اثر موفق شد جایزه بیست وپنج هزاردلاری جشنواره‌ای جهانی در فرانسه را نیز ازآنِ خود کند که در فهرست برگزیدگان پیشینش نام‌های بزرگی چون خورخه لوئیس بورخس به چشم می خورد، اتفاقی که استایرن، در اثر پرفروش دیگر خود، یعنی «ظلمت آشکار» [Darkness visible : a memoir of madness] که به برهه‌ای از زندگی شخصی او اختصاص دارد، به آن اشاره کرده است. «انتخاب سوفی» یکی دیگر از کتاب‌های مشهور اوست که یکی از برجسته ترین کتاب‌های تاریخ ادبیات آمریکا محسوب می شود. «اعترافات نات ترنر» را هم نباید فراموش کرد که نویسنده، به دلیل نگارش آن، جایزه پولیتزر را ازآنِ خود کرد. اما موضوع صحبت ما، در این مجال، «ظلمت آشکار» است، کتابی مختصر و کم حجم و موجز که استایرن در آن خاطرات افسردگی خود را نقل می کند. او این اثر را برمبنای یکی از سخنرانی هایش درباره اختلالات عاطفی نوشته است که بخش روان پزشکی دانشگاه جانز هاپکینز ترتیب داده بود.

همه چیز از یک شب سرد در پاریس شروع می شود، نقطه‌ای که در آن استایرن با مرور یک خاطره به درک جدی تری از افسردگی اش می رسد و درواقع متوجه می شود اوضاع دیگر حسابی وخیم شده و مصیبت بار، حالی که خود را به شکل‌های گوناگون به رُخش می کشد، با سایه‌های سیاه شب که از گذشته تیره تر شده است، با صبح‌هایی که از قبل غم انگیزتر است، با قدم زدن در بیشه‌ای که دیگر شوقی و ذوقی را در وجود او برنمی انگیزد، با غذاهایی که دیگر برایش مطلقا بدون مزه است، و با رؤیاهایی که دیگر حتی در خواب هم به سراغش نمی آید. او، در گذر زمان، با همه این افت وخیزهای بیماری دست وپنجه نرم می کند. در بازه ای، افسردگی استایرن به اوج می رسد و فکر نابودکردن خویش بیش از هر زمان دیگری در او قوت می گیرد. اما، درست در لحظه بزنگاه، لحظه‌ای که تصمیم می گیرد تا فردا و فرداهای دیگر را نبیند، اندک خرد باقی مانده اش او را از تصمیم خودکشی بازمی دارد و به جای عملی کردن این تصمیم، نیمه شب، به سراغ همسرش می رود و او را از خواب بیدار می کند تا کمک و همراهش باشد برای بستری شدن در بیمارستان و آغاز روند درمانی جدی. او این لحظه را این گونه توصیف می کند: «با تمام وجود، فهمیدم که نمی توانم این گونه به خود بی حرمتی کنم.»

«ظلمت آشکار» شرح همین بیماری و همین روند و همین جزئیاتی است که استایرن از سر گذرانده است، روزهایی که او در نهایتِ روراستی و صداقت آن‌ها را بازگو می کند. او جایی از این می گوید که هرچه از صبح به سمت عصر پیش می رفته حملات وحشیانه این بیماری را بیشتر احساس می کرده است: «اوایل روز، از بستر درمی آمدم و کارهای عادی ام را انجام می دادم، و حمله بیماری را اواسط بعدازظهر یا کمی دیرتر احساس می کردم: افسردگی من را فرامی گرفت، حس ترس و بیگانگی، و ــ بالاتر از همه ــ اضطراب خفقان آور.» جایی دیگر اذعان می کند که در ابتدا ابدا تمایلی به پذیرفتن این فروپاشی روانی نداشته، و احساسش از دست وپنجه نرم کردن با این بیماری را چنین توصیف می کند: «در درونم حسی نزدیک به درد، اما به شکلی وصف ناپذیر متفاوت با آن داشتم.» در بخشی دیگر، از این بیماری با عنوان «یک طوفان تمام عیار زوزه کشنده در مغز» یاد می کند و اینکه ذهنش شبیه تلفن خانه‌های قدیمی شهری می شده که سیل به تدریج آن را فراگرفته است. او، بعد از کش و قوس‌های فراوان با احساسی که خودش درک درستی از آن نداشته (و معتقد است که دیگرقربانیان این بیماری نیز هیچ گاه دریافت درستی از آن نداشته اند و درواقع خاصیت و یکی از ویژگی‌های آن است)، از لفظ «خلسه» برای بیان احوالش استفاده می کند و می نویسد: «در چنین لحظاتی، افکار منطقی ذهنم را ترک می کردند؛ و از اینجاست که آن را ‘خلسه’ می نامم. هیچ واژه بهتری برای این حالت ندارم، حالتی سراسر رخوت و درماندگی که در آن ادراک جای خود را به ‘رنجی مثبت و فعال’ می داد.»

استایرن شصت ساله بوده که اولین رویارویی جدی خود با افسردگی را درک می کند و ــ چنان که می گوید ــ تا زمانی تاریخِ هجوم این بیماری را از آغاز محرومیتش در نوشیدن الکل درنظر می گیرد، جایی که دیگر نمی توانسته بنوشد و درواقع به نوعی آن را پس می زده است، اما بعدها، در گذر زمان، که مواجهه آگاهانه تر و شجاعانه تری با بیماری خود پیدا می کند، متوجه می شود بیماری‌ای که در شصت سالگی سروکله اش ــ لااقل واضح تر از قبل ــ پیدا شده ریشه در فقدان‌های کودکی اش دارد و ــ آن گونه که خودش عنوان می کندــ «فقدان ویرانگر دوران کودکی». او مادرش را در سیزده سالگی ازدست می دهد، ولی تازه در دهه هفتم زندگی اش متوجه عواقب کنترل نشدن این فقدان می شود و حتی جایی می فهمد موضوع قالب کتاب‌هایی که می نوشته نیز خودکشی بوده است. اما استایرن آن قدر خوش شانس بوده که درنهایت آمیزه‌ای از درمان‌های پزشکی، و همراهی و حمایت دوستدارانی اندک او را از این مغاک بیرون می کشد و دوباره به سمت نور هدایت می کند.

[این کتاب پیش از این تحت عنوان «افسردگی چیست؟» با ترجمه محمد دهقان‌پور و بیژن عسگری منتشر شده است.]

* بودلر

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...