52
برین گونه خارا یکی کوه گشت / ز جنگ و ز مردی بی‌اندوه گشت
رستم گفت: شاه مازندران برای رهانیدن جانش چگونه با جادو درون سنگی خارا و سخت، به بزرگی کوه رفت. اما او از دستان من نمی‌تواند برهد. باید این سنگ را به لشکرگاه ایران ببریم شاید از میان سنگ بشود او را بیرون کشید. پس هر پهلوان و زورمندی در لشکر ایران بود بیامد و هرچه کرد نتوانست آن سنگ را از زمین بلند کند! رستم همه را کنار زد و دست‌های خود را گشود و سنگ را در آغوش کشید و از زمین بلند کرد. از این قدرت‌نمایی تمام سپاهیان در شگفت شدند و آفرین‌ها بر رستم دادند و به پایش طلا و گوهر ریختند.

رستم

رستم سنگ کوه مانند را به‌پیش سراپرده‌ی کاووس‌شاه برد و بر زمین کوفت و روی به سنگ فریاد سر داد: ای شاه مازندران که با جادو پنهان شده‌ای در این سنگ! اگر هم‌اینک از دل‌سنگ بیرون نیایی با گرز و تبر به جان این سنگ خواهم افتاد و تو و این سنگ را تکه‌تکه خواهم کرد.

شاه مازندران چون تهدید رستم را شنید، ناگهان آن سنگ خارا چون ابر نرم شد و سالار مازندران از درون آن بیرون آمد. رستم همان لحظه دستش را بگرفت و بر حالش خندید. وی را برد تا پیشگاه کاووس‌شاه. چون تهمتن روبروی شهریار ایران رسید گفت: از ترس تبر و گرز و تکه‌تکه‌شدن درون سنگ از میان آن کوه بیرون جست و من دست‌بسته به پیشگاهت آوردمش! شهریار ایران بر و روی سالار اسیر را نگریست و هیچ نشانی از سزاواری او برای نشستن بر تخت و تاج ندید و یاد رنج‌هایی که او بر سرش آورده بود افتاد و خشمگین شد به جلادش فرمود تا با خنجرهای تیز تنش را ریزریز کنند و بکشندش. پس به خدمتکارانش دستور داد تا تخت شاهیِ بزرگی پیشاپیش سپاه ایران برایش بیارایند و هرچه گنج و طلا و گوهر بود امر کرد کنار آن تخت بنهند. خدمتکاران دستور کاووس‌شاه را اجرا نمودند و تختی زرین در پیشگاه سپاه ایران برایش بیاراستند و کنارش کوه طلا و گوهر انباشتند.

کاووس‌شاه به‌پیش لشکر آمد و روی تخت زمردین نشست، پس به هرکس هرچه سزاوار بود طلا و گوهر داد و هرکس بیشتر در این جنگ سختی‌کشیده بود گنج بیشتر برد. سپس امر کرد اسیران دیوپرست مازندران را بیاوردند، هرکدام از ایشان که از در ناسپاسی و سرکشی درآمد سرش را بزدند و بر راه‌های آن دیار آویختند. چون عدل و داد را برپا نمود از تخت پایین آمد و به سراپرده رفت و به پیشگاه دادار پاک نماز کرد. هفت روز کاووس‌شاه در سراپرده بود و ایزد را نماز می‌برد و صورت بر خاک می‌نهاد، روز هشتم از نماز کردن جهان‌آفرین دست کشید و در گنج‌ها را گشود و هر نیازمند و تهی‌دستی در آن سامان بود بی‌نیاز نمود و این کار را هفت روز ادامه داد.

چون روز هشتم رسید و همه کارها را نیک ‌فرجام داد به خدمتکارانش دستور داد تا جام و می بیاورند و هفت روز دیگر با نزدیکان نوشید. چون از این نیز فارغ شد دستور داد مقداری در مازندران بمانند و در بازگشتن درنگ نمایند. در این فرصت رستم با اولاد به نزد کاووس‌شاه درآمدند و رستم به شاه چنین گفت: شهریارا! هر انسانی به کاری می‌آید، زمانی که شما در چنگال دیو سپید اسیر بودید این اولاد بود که مرا رهنمایی کرد تا بتوانم برهانمتان. چون خدماتش را دیدم شاهی مازندران را به او وعده دادم و اکنون امیدش به شماست! منِ پهلوان با او پیمان بستم اینک شمایید که می‌توانید پیمان را راست نمایید. کاووس‌شاه چون سخن تهمتن را شنید به پهلوی رستم زد و مازندران و تخت شاهی‌اش را به اولاد سپرد و از آنجا کاووس‌شاه و سپاه بزرگ ایران و تمام پهلوانان روی به‌سوی پارس آوردند.

کاووس‌شاه و لشکریان چون به مرز ایران رسیدند خروشی بزرگ رخ داد و ایرانیان زن و مرد و کودک به پیشواز شهریارشان شتافتند. همه شهرها آراستند و در کوچه و گذرها نوازندگان می‌نواختند و شراب می‌گرداندند. کاووس‌شاه پیروز و شاد بر تخت شاهی‌اش نشست و دستور داد در گنج‌های کهن را بگشایند و مردمانی که به فقیران کمک می‌کردند را فراخواند؛ به ایشان دینارها و گنج‌ها بخشید. روز بعد خروشی از شادی در مردمان برخاست؛ زیرا پهلوانان سپاه ایران‌زمین برون آمدند تا به نزد پادشاه روند. رستم به تالار درآمد و پیش رفت و نزدیک تخت شاهی نشست. کاووس‌شاه چون رستم را بدید او را آفرین داد و به او خلعتی پیشکش کرد و خدمتکاران را اشاره کرد تا به پهلوانش تختی از فیروزه هدیه دهند. چون این تخت برای رستم کم دید امر کرد تاجی از تاج‌های شاهان برایش بیاورند، به ملازمان گفت دستبندها و گردن‌بندهای طلا بر سر و دستش بیاویزند. باز دل شاه از این هدایا آرام نشد، دستور داد صد خدمتکار زن زیباروی با کمربندهایی از طلا و صد خدمتکار زن سیه موی زیباروی دیگر با گردن‌بندهای طلا به او دهند. سپس فرمود صد اسب جنگی با زین و لگام طلا و صد اسب باری با لگام طلا که بارشان پارچه‌ی ابریشم خسروانی باشد به رستم پیشکش کنند و در کنار اینها صد کیسه ده‌هزار دیناری نهادند و بروی تمام هدایا چهار جام پر از یاقوت و مشک و فیروزه و گلاب گذاشتند و در آخر کاووس‌شاه نامه‌ای به حریر نوشت و به رستم داد که از زمان کاووس‌شاه دیگر نیمروز هیچ شاهی نخواهد داشت مگر رستم پسر زال و پادشاهی رستم بر سیستان را ابدی نمود.

رستم به‌رسم ادب تخت پادشاه را بوسید و عزم رفتن به سیستان کرد. پس پادشاه گودرز پهلوان را خواست و شاهی اصفهان به او داد و طوس پهلوان را خواست و سپهبدی سپاه ایران به وی بخشید.
جهانیان که خبردار شدند کاووس‌شاه مازندران بگرفته حیران شدند که چگونه این بزرگی به شهریار ایران رسید. پس نمایندگان همه سرزمین‌ها با هدایای گران‌قیمت برای شادباش این پیروزی بر کاخ کاووس صف کشیدند. پس از آن جهان چون بهشتی آراسته گردید به دور از زیاده‌خواهی و پر از داد.
سر آمد کنون رزم مازندران / به پیش آورم جنگ هاماوران

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...