58
چنان بُد که ابلیس روزی پگاه / یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
یک روز صبح ابلیس به‌دوراز چشم کاووس‌شاه تمام دیوان را جمع نمود و در آن انجمن به یاران خویش گفت: در این دوران از شهریاری کی‌کاووس، روزگار بر ما خوش نمی‌گذرد. وقت آن است تا از میان شما دیوان یکی که هنرمندتر و آگاه‌تر از همه است برخیزد و کاووس‌شاه را از راه یزدان‌پرستی بدر کند تا این رنج بر ما تمام شود و فر شاهی‌اش ضایع شود. بیشتر دیوان که سخن ابلیس بدکار شنیدند از ترس شاه ایران سر بالا نکردند؛ اما از میانشان دیوی برخاست و به ابلیس گفت: این مهم را به من بسپار که تنها از دست من برآید. پس ابلیس و دیوان از آن انجمن بیرون رفتند.

پرواز کیکاووس

آن دیو دژخیم در میان خدمتکارانش پسرکی شایسته و سخنگوی داشت. روزی کاووس‌شاه برای شکار از شهر خارج شده بود که آن پسرک در میان‌دشت زار به‌پیش کاووس‌شاه درآمد و به‌رسم ادب در پیش شاهنشاه زمین را بوسید و دسته‌گلی به شاه پیشکش نمود و به شهریار گفت: با این شکوه و زیبایی که شما دارید تنها زمین را شایسته نیست که حکمرانش باشید! باید آسمان نیز زیر سایه‌ی شهریاری‌تان باشد. شما که روی زمین تمام گردنکشان را رام نمودید، اینک یک کار ماند و آن این است که بر شاه جهان معلوم گردد مالک خورشید و ماه کیست و چرخش ایشان به خواست چه کسی جز شما شهریار قدرتمند انجام می‌گردد!

کاووس‌شاه در اندیشه فرورفت و دلش بیراه گردید و پیش خوداندیشید که خداوندگار در جهان تنها او را گزیده و در پیشگاه خداوندگاری او کسی است و سرور جهانیان گردیده است. کاووس از یاد برد فرمان‌بردار بزرگ آن است که همگان زیر فرمانش بیچاره‌اند! پس در فکر شاه درآمد چگونه بدون بال‌وپر می‌تواند بپرد! دانندگان را فراخواند و به ایشان دستور داد تا حساب نمایند تا ماه چقدر فاصله است و ستاره‌شناسش برای او عددی محاسبه نمود و اندیشید به فکر اشتباهش که راه پرواز شاه را یافته است.

به شهریار راه چاره را گفت و کاووس‌شاه دستور داد تا چنان که ستاره‌شناس تجویز نموده بود، شب‌هنگام گروهی بروند سوی آشیانه‌ی عقابی در سر کوهی و جوجه‌هایش را بربایند و به دربار بیاورند. سال‌ها آن جوجه‌عقاب‌ها را با گوشت بره و مرغ پروراندند تا آن روز که آن بچه عقاب‌ها بزرگ شدند و چون شیر نیرومند گردیدند و هرکدام توان بلندکردن یک میش را از زمین داشتند. پس دستور دادند که از عود قماری تختی بسازند و هر طرفش نیزه‌ای دراز گذاشتند و سر هر نیزه ران بره‌ای آویختند. پس از آن عقاب‌ها، چهار زورمندشان را گزیدند و پایشان را بر هر گوشه‌ی تخت بستند و کاووس‌شاه را بر آن تخت نشاندند. چون عقاب‌ها ران بره را دیدند از جای پریدند تا از سر نیزه گوشت را بگیرند و این اسباب شد تا تخت شاهنشاه از روی زمین بلند شود و شاه به پرواز درآمد و تا فلک رسید.

مردمان که نظاره‌گر این منظر بودند گفتند که شهریار به آسمان‌ها درآمده تا با تیروکمان به جنگ آسمان‌نشینان شتابد. چیزی نمانده بود تا تخت کاووس‌شاه به آستان پرواز فرشته‌ها برسد که عقاب‌ها را نیرو نماند و پرهایشان را بستند و پادشاه از آسمان بر زمین نگونسار شد و در بیشه‌ی شیرچین در آمل به زمین افتاد.

خداوندگار جانش نگرفت و زنده ماند که چون مقدر بود کارهای دگری نیز بکند که از آن کارها پدیدآوردن فرزندی بنام سیاوش بود؛ پس باید زنده می‌ماند. چون شاه خوار و پست از آسمان بر زمین افتاد از درد بر خود می‌پیچید و از کار خویش پشیمان شد و در آن بیشه با تنی زخمی و کوفته با حالی خوار به درگاه خدا به نیایش افتاد و از گناه خود پوزش خواست.

سپاهیان به دنبال کاووس‌شاه بودند تا بیابندش که اخباری از محل افتادن شاه به رستم و گیو و طوس رسید و ایشان به لشکری بزرگ به آن‌سوی شتافتند. در راه گودرز که پهلوانی موی سپید بود به رستم گفت: از روزی که از شیر مادر گرفته شدم بسیار پادشاهان را پهلوان بودم، چون کاووس در جهان بی‌خردتر و بی‌دانش‌تر ندیدم!

پس از پیچ‌وخم‌های بسیار پهلوانان بر کاووس رسیدند، او را خسته و افتاده بر زمین دیدند؛ گودرز به او گفت: این سومین بار است که خودت را در رنج‌های بزرگ انداختی. از این همه تجربه نمی‌خواهی درس بگیری؟! اول بار سپاه ایران را به مازندران کشیدی و چه سختی‌ها در آن رسید بار دوم در میدان جنگ مهمان دشمن شدی و آن شد که یاد داری، گفتیم پادشاه جوان و خام است اکنون که دیگر پیر شده‌ای نمی‌خواهی دانا شوی؟! در سراسر زمین جنگ و گردنکشی کردی اکنون نوبت نبرد با آسمانیان بود؟! ای شاه، همان کار را بکن که شاهان بیداردل کردند، در پیشگاه پاک خداوند بنده باش و بندگی پیشه کن. شاه به او گفت: ای پهلوان، سخنان تو راست است و گلایه‌ای به پندهای تو نیست.

پس کاووس‌شاه را برداشتند و بر تختی نهادندش و در حالی که از پشیمانی و درد در خود می‌پیچید به کاخ باز آوردندش. کاووس چهل روز در کاخ بر روی تخت شاهی ننشست و راه رفت و اشک ریخت و از جهان‌آفرین پوزش خواست. از شرم سپاهیان و مردمان پای بیرون نمی‌نهاد و شب و روز صورت به خاک می‌مالید و پوزش از ایزد پاک می‌خواست. پس از چندی مهر ایزدی بر کاووس‌شاه فرود آمد و خداوندگار گستاخی او را ببخشید پس شاهنشاه ایران داد و دهشی نو در جهان گذاشت که بیشتر از پیش نزد بزرگان جایگاه یافت. دوباره نام کاووس‌شاه در جهان به بزرگی پیچید و از هر کشوری مهتری نزد شاهنشاه ایران درآمد برای دادن پیشکش و اطاعت نمودنش. به‌درستی گفته‌اند اگر پادشاهی دادگر باشد دیگر ستم دیده‌ای وجود نخواهد داشت تا فریادرس لازمش آید.
اینک که این داستان سرآمد پس داستان رزم رستم را بازگو خواهم کرد.
بدين داستان گفتم آن کم شنود / کنون رزم رستم ببايد سرود

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...