[داستان کوتاه]
عصربود. قتل گرمای تابستان. بیشتر مغازهها بسته بودند. من و سهیلا چه میکردیم در آن خیابان خلوت خواب آلود؟ از کتابخانه بر میگشتیم لابد، یا از هزار و یک برنامهی تابستانی مدرسه. اتوبوسشان بی سر و صدا از ته خیابان آمد. انگار آمد و رفتی هر روزه. یک ایرانپیمای قدیمی بود که جلویش پلاکارد زده بودند. تک و توک مردم توی خیابان ایستادند به دست تکان دادن.
سهیلا گفت: هه! بلند گو که دارند؛ پس چرا اینقدر ساکت؟!
بعدها راننده تعریف کرد کلی شلوغ کردهاند، کلی توی سر و کلهی هم زدهاند تا نوار انتخاب کنند. بالاخره یکی انتخاب شد اما ابراهیم نگذاشت. تعریف کرد که ابراهیم گفته بوده "سر ظهری مردم خوابند. اصلا قرار است ما برویم که اینها سر راحت بگذارند زمین، آن وقت خودمان..." و بعد بلندگو را خاموش کرده.
مردم که دست تکان دادند؛ رانندهی خندان سرعت اتوبوس را کم کرد. صندلیها پر نبود. سیزده چهارده نفر بودند. سربندهای رنگی داشتند از همانها که زنگهای ورزش میآوردند مدرسه و ما با شابلون و رنگ رویشان چاپ میزدیم: "هرکه دارد هوس کربوبلا بسم الله."
پرچمهایشان را از پنجرهها بیرون آورده بودند و دوتا انگشتشان را به نشانهی پیروزی گرفته بودند بالا. همهشان را میشناختم. بیشترشان از بچههای دبیرستان خواجه نصیر بودند که کمی بالاتر از مدرسهی ما بود و هر روز سر راه مدرسه هم را میدیدیم.
گیرم که وقتی به هم میرسیدیم سرمان را میانداختیم پایین و از دورترین نقطهی آن پیادهروی تنگ قدیمی از کنار هم رد میشدیم و بعد تقریباً بلافاصله پچپچها و خندههای زیرزیرکی شروع میشد؛ که مثلا چه پوشیدهاند یا کدامشان کتابهایش را مثل دخترها با کاغذ کادو جلد کرده یا کدامشان، جلوی کی، تا بناگوش قرمز شده.
یکی دو تا هم کوچکتر بودند؛ بچههای مدرسه فارابی بودند. راهنمایی پسرانه که بالای میدان بود و وقتی تعطیل میشدند، انگار زلزله میآمد. یکیشان با همان علامت پیروزی برای کنار دستیاش شاخ درست کرده بود. دست تکان دادند و رفتند. انگار سرویس مدرسه. هشت محرم بود. یک روز قبل از تاسوعا.
خبر را راننده آورد. مثل جنونزدهها یک کله کوبیده بود و آمده بود. از پلیس راه یا مقر سپاه یا ارتش، کسی را همراهش کرده بودند. حریفش نشده بودند رانندگی نکند. از پشت فرمان پایین نیامده بود.
گریه نمیکرد. اشکهایش را، هر چه داشت، توی راه تا برسد ریخته بود. لبهایش کبود بود؛ ریش چند روزهی آشفته داشت و حالش جوری بود که خیال میکردی همالان است که سرش را بکوبد به جایی و مغزش را پریشان کند یا خودش را از بلندی پرت کند پایین. یک ریز حرف میزد و هیچکس جلودارش نبود؛ بلکه ساکت شود و یک ساعتی بخوابد یا چیزی بخورد. برای هر که سر راهش بود تعریف کرده بود. کارمندهای پلیس راه، خانوادهها که جمع شده بودند جلوی سردخانهی بیمارستان و پای حرفهایش زار می زدند، حالا هم توی رادیوی محلی که رسمی نبود و فقط تا روستاهای اطراف برد داشت؛ اما هر بار انگار فقط برای خودش تعریف میکرد. همیشه هم از اول، از این که خیلی شلوغ میکردهاند و او دعوایشان کرده که: "سرسام گرفتم" و "جنگ شده بچهبازی" و این که "زبان به دهان بگیرند اگر نمیخواهند پرتشان کند توی درهای جایی" از این که یکیشان برایش پسته پوست کنده و پرتقال دهنش گذاشته که سخت نگیرد و حلال کند و تا نخندیده دست بر نداشته است. از ابراهیم که دو سه ماهی از پسر شانزده سالهاش کوچکتر بوده و همه صدایش میکردهاند "آقا سید" بس که عاقل بوده و با همه مهربانی میکرده است.
تعریف میکرد شب را شیراز ماندهاند و تاسوعا را سینه زدهاند و بعد راه افتادهاند سمت حاج عمران که نیروی تازه نفس میخواسته بعد عملیات.
وقتی میرسید به گردنهای که کمین خورده بودند؛ صدایش تاب بر میداشت. سخت میشد فهمید چه میگوید: "عصر عاشورا رسیدیم گردنه. از صبح توی ماشین سینه زده بودند. صدای بیشترشان گرفته بود. تازه ساکت شده بودند و سرشان را تکیه داده بودند به پنجره، پشتی صندلی یا شانهی بغل دستی و چرت میزدند که دیدم جاده را بستهاند. پنج شش نفر بودند؛ اما هم تفنگ داشتند هم آرپیجی. تا بجنبم از پشت هم سبز شدند.
بقیه روی کوه بودند؛ میدیدمشان. بچهها را یکی یکی کشیدند پایین. دست خالی بودیم، دریغ از یک تیرکمان حتا. گفته بودند اسلحه را قرارگاه میدهد. با بند کتانیهایشان_ هنوز پوتین نگرفته بودند_ دستهایشان را از پشت بستند و بردند زیر پل. هی صدای تیر آمد و هی صدای فریاد. صدای جیغ. خیلی طول نکشید. سرها را آوردند. یکیشان خوشمزگی میکرد که صندلی هر کدام را نشانش بدهم. سرها را گذاشتند روی صندلیها کنار پلاستیکهای نیم خوردهی تخمه و پرتقال. گفتند: "این هم سوغات ما، ببر شهرتان"
مردم جمع شده بودند توی میدان. دو روز از عاشورا گذشته بود؛ اما دوباره علم و عماری آورده بودند و چلچراغهای روشن سه رج. بازار تعطیل بود. آبادانیها سنج و دمام میزدند و دستهی زنجیر زنهای ترک از پادگان راه افتادهبود. خیلیها به رسم عاشورا پابرهنه آمده بودند روی آن آسفالتهای داغ. اتوبوس از ته خیابان آمد. بلند گویش روشن بود. صدای آهنگران هی نزدیک میشد. دستهی پادگان ساکت شد. مردم سینه میزدند و با نوار میخواندند: "ایا اسب غرق اندر خون ذوالجناح امروز از چه گریانی..."
سهیلا را توی شلوغی گم کرده بودم. اتوبوس از جلوی رویم رد شد. با پارچهی سیاه پوشانده بودنش. فقط پرچمها از پنجره بیرون بود و جای صورتهایشان روی شیشه، عکسهای سیاه و سفید چسبانده بودند.
مرجان فولادوند