[داستان کوتاه]
ترجمه محسن حدادی

قایق سر و شکل عجیبی داشت. کفی تخت که با نی‌های حصیربافی فرش شده ‌بود. و چهار نفر مسافری سه نفرشان زندانی‌هایی بودند که از زندان جزیره "نومه‌آ" فرار کرده‌ بودند.
نقشه‌ی فرار کار او بود؛ دکتر دابوس. زمانی در پاریس پزشک معروفی بود تا اینکه بواسطه‌ی جرم‌های پنهانی و با شکایات مردمی، شناسایی و دستگیرشد. نفر دوم دزدی بود به اسم "فِنی" مردی ضعیف‌الجثه که فکر می‌کرد دکتر دابوس فوق‌العاده است، نفر سومی را "پاروت" صدا می‌کردند، بینی خیلی ‌خیلی بزرگی داشت، خیلی هم قوی بود؛ یک آدم خطرناک که در روزهای آزادی خیلی‌ها را به آن دنیا فرستاده بود.

نفر چهارم هم صاحب و سازنده‌ی قایق بود که پشت قایق می‌نشست. لاغر و سیه‌چرده بود. بیشتر شبیه میمون بود تا یک آدم! دکتر توی جنگل پیدایش کرده ‌بود و خیلی وقت پیش به‌ش حالی کرده بود که چه می‌خواهد و نقشه چیست. چند روز بعد هم قایق را ساخته بود و تحویل داده بود. و حالا قایق توی یک باد ضعیف با سرعت پیش می‌رفت و از میان امواج راهش را پیدا می‌کرد...

فِنی پرسید پس این کشتی که قرار بود اینجاها باشد، کجاست؟
دکتر جواب داد: میاد، درست می‌شه. امروز همون روزیه که قرار گذاشتیم؛ توی دهنه‌ی رودخونه می‌بینیمش.
پاروت حرف دکتر را قطع کرد و گفت: پس تو هماهنگ کردی! ولی الآن آخه رودخونه کجاست؟ پشت سر ما؟ وزش این باد اگه این طوری ادامه داشته باشه که ما رو تا چین می‌بره!
دکتر گفت: نباید زیاد نزدیک خشکی بمونیم. ممکنه اهالی جنگل هنوز هم با قایق‌هاشون دنبالمون باشن.
پاروت گفت: هنوز هم؟
فِنی که می‌دانست پاروت چقدر از جنگلی‌ها می‌ترسد، خندید و گفت: مواظب باش پاروت! اونا هنوزم آرزوی خوردنتو دارن.
پاروت پرسید: راست می‌گه دکتر؟ درسته که اونا زندانی‌های فراری رو می‌گیرن و غارتشون می‌کنن و بعد...
- این یک داستان احمقانه است. اونا نیازی به پول زندونی‌ها ندارن؛ ولی من شنیدم بعضی وقت‌ها اسرای جنگی‌شونو می‌خورن.
و در حالی که نگاهش به مردی بود که قایق را هدایت می‌کرد، گفت: حیوون عوضی...

طوری نشسته بود انگار که از سنگ تراشیده شده، چشمانش به نقطه‌ای در دوردست خیره شده بود و به نظر نمی‌آمد حتی برای یک لحظه هم سه مرد دیگر را ببیند و یا حتی بداند آنها کجا می‌روند.
فِنی به قایقران اشاره کرد و گفت: اون مرد می‌تونه قایق رو هر جایی که دلش خواست ببره و به خاطر ما پول بگیره.
دکتر جواب داد: نمی‌خواد از اون بترسید. اون جایی می‌ره که من دستور بدم. موجود ساده‌ایه که عقلش اندازه‌ی یک بچه‌اس. من به رهبر گروهشون پول دادم و اون این مرد رو فرستاده که ما را به کشتی برسونه. اون کاری رو می‌کنه که رهبرش دستور داده. این تنها چیزیه که به‌ش فکر می‌کنه.

فِنی گفت: خوشحالم که اینطور فکر می‌کنی. من که به‌ش اطمینان ندارم. مثل میمون می‌مونه!
زیر گرمای آفتاب نیمروزی، فِنی و پاروت خوابیدند؛ ولی دکتر نخوابید. طبق نقشه همین حوالی باید کشتی را می‌دیدند ولی آنجا خبری از کشتی نبود؛ شاید کشتی نزدیک بود ولی ملوان‌ها این قایق کوچک را روی آب نمی‌دیدند.
فِنی که بیدار شد گفت: هی! کاش یک پرچم داشتیم!
بادبان را آوردند پایین و به جایش یک پارچه‌ی قرمز را فرستادند بالا.
دکتر گفت: همینه! این به ملوان‌ها کمک می‌کنه ما رو ببینن.
فِنی در حالی که توی سوراخ کف قایق دنبال بطری آب می‌گشت، گفت: فکر همه ‌جاشو کردی.
اما بطری آب سرجاش نبود. فِنی گفت: پس کوش؟ پختیم از گرما.

- مجبوری همچنان بپزی.
پاروت سر شو بالا آورد و گفت: یعنی چی؟ چی می‌گی؟ آبو چیکار کردی؟
- دست منه.
نگاهش کردند و دیدند که بطری آب و پاکت غذاها بین زانوهای دکتره.
پاروت گفت: من آب می‌خوام.
دکتر گفت: یکم از مغزت استفاده کن! ما باید آب و غذامونو با دقت مصرف کنیم. معلوم نیست باید چقدر اینجا منتظر باشیم.
سکوت سنگینی توی قایق برقرار شد. فقط صدای کریک‌کریک حرکت قایق روی آب می‌آمد. از خشکی دور می‌شدند. "نومه‌آ" یک خط باریک آبی پشت سرشان بود و در تمام دریا هیچ جنبده‌ای به چشم نمی‌خورد.

پاروت عصبانی گفت: وقتی می‌خواستیم راه بیافتیم خیلی مطمئن بودی، ولی حالا نمی‌دونی چقدر باید منتظر باشیم.
دکتر جواب داد: من هنوز هم مطمئنم. کشتی میاد ولی فعلا باید منتظر باشیم.
پاروت گفت: من آب می‌خوام.
دکتر جواب داد: تو می‌تونی جیره‌ی آبتو بخوری. ولی وقتی خوردی بیشتر گیرت نمیاد. از جیره‌ی من یا فِنی بهت نمی‌دیم.
- من آب می‌خوام!

دکتر از توی کیفش یک فنجان کوچک ـ آنقدر کوچک که نوک انگشت یک مرد پرش می‌کرد ـ برداشت و خیلی با احتیاط پرش کرد. فِنی به قیافه‌ی پاروت وقتی آب را می‌گرفت، خندید. دکتر همان اندازه هم برای خودش و فِنی ریخت و گفت: ما باید به اندازه‌ی سه روز آب داشته باشیم.
غروب که شد، یک تکه نان با یک پیمانه آب خوردند. یکی از سه نفر شب را کشیک داد و "نفر چهارم" عقب قایق خوابید.
فِنی کشیک آخر بود. صبح که شد پاروت با پا بیدار کرد و به قیافه عصبانی او زل زد.
- بدرد هیچ کاری نمی‌خوری. بیدار شو تا تمام استخوناتو نشکستم. این جوری کشیک می‌دی؟
فِنی مثل وحشی‌ها فریاد زد: وایستا عقب. جلو نیا، به من دست نزن!
- دیوونه؟ حتما کشتی ما رو ندیده وقتی تو خواب بودی، شایدم بارها از کنارمون رد شده و توی احمق متوجه نشدی.

آن‌ها مشاجره می‌کردند و دکتر کناری ایستاده بود تا اینکه برق نور خورشید را روی یک چاقو دید. جلو آمد و گفت: بسه دیگه فِنی، غلافش کن!
- به من تیپا زد!
- تند نرو پاروت، پیش اومده دیگه.
پاروت فریاد زد: همه‌مون باید بمیریم چون آقا خوابشون میاد؟
- کاریه که شده. ولش کن. همه چیز به اندازه کافی مزخرف هست. نیرومونو لازم داریم. نگاه کنید!

دریایی آرام و خالی، در امتداد نگاه سه مرد وجود داشت. شب عجیبی سپری شده بود و حالا کسی نمی‌توانست بگوید دریا آن‌ها را چقدر و کجا در دل آب‌ها برده است.
دیگر کسی چیزی نگفت. کمی نان و جیره‌ی آبشان را خوردند. روز بود. هیچ بادی نمی‌وزید. دریا مثل شیشه بود. خورشید بالای سرشان می‌تابید و آب بدنشان را می‌کشید. برای همین رفتند توی آب، کنار قایق، با هر نفرتی که بود بالاخره یک قلپ آب قورت دادند... ولی آب دریا مثل روغن داغ و کثیف بود.

نفر چهارم اما با آن‌ها توی آب نرفت. نگاهشان هم نمی‌کرد. با دست‌هایی حلقه شده دور زانو، بدون حرکت نشسته بود، طوری نشسته بود انگار که از سنگ تراشیده شده، زل زده بود به ناکجا.
آن‌ها به هر طرف که نگاه می‌کردند، او را می‌دیدند و هیچ چیزی دیگری برای دیدن نبود.
دکتر گفت: انگار یکی از این اوضاع لذت می‌بره! موندم که به چی فکر می‌کنه و تو کله‌ی بوگندوش چی می‌گذره. فِنی نگاهش کرد و گفت: شاید منتظره ما بمیریم!
روی آب دراز کشیده بودند و نفر چهارم را می‌پاییدند.
- اون چی‌کار می‌کنه؟ دکتر ما آب داریم و اون نداره ولی به پوستش نگاه کن چقدر شادابه، معده‌اش هم که پره.
دکتر گفت: من هم نمی‌دونم. شاید بدنش با ما فرق می‌کنه.

برگشتند توی قایق، پاروت پرسید: راهی هست که اون بتونه آب ما رو بدزده؟
رفتند عقب قایق را خوب جستجو کردند. چیزی پیدا نکردند. خورشید غروب کرد. آسمان مثل یک تکه آتش سرخ بود و انگار بدنشان را سرخ می‌کرد... شب شد.
داشتند ترتیب کشیک را تعیین می‌کردند. کشیک اول کی بود؟ فِنی گفت: چرا ما باید کشیک بدیم. دکتر مگه کشتی‌ای که می‌یاد دنبال ما بادبانی نیست؟
- چرا.
- خوب وقتی هیچ بادی نیست که قایق را تکون بده پس کشتی تکون نمی‌خوره!
دکتر جواب داد: درسته.
پاروت ادامه داد: چرا به ما نگفتی؟ صورتش را نزدیک دکتر برد و گفت: گوش کن ببین چی می‌گم! می‌دونی اگه چیزی را از ما مخفی کرده باشی و دروغ گفته باشی، چیکارت می‌کنم؟ با همین چاقو تیکه تیکه‌ات می کنم.
فِنی خندید و دکتر هم آرزو کرد که ای کاش آن چاقو را دور می‌انداخت.

روز سوم رسید، هر سه مرد ساکت بودند. دکتر می‌ترسید، پاروت عصبانی بود و فِنی هم مریض شده بود؛ هر حرکتی که دکتر برای اندازه‌گیری آب می‌کرد با چشمانی حریص و بی‌اعتماد مراقبت می‌شد. فقط نصف ذخیره‌ی آب مانده بود. همان چشم‌های حریص و بی‌اعتماد همزمان نفر چهارم را هم زیر نظر داشت، توان‌شان کم شده بود ولی، هیچ علامت ضعفی در او دیده نمی‌شد. شب که آن‌ها مضطرب و بیدار بودند؛ او مثل یک بچه می‌خوابید و تا صبح جم نمی‌خورد. از روز اول هیچ تغییری نکرده بود و آن‌ها از این قضیه هم عصبانی می‌شدند، و هم متعجب شدند.

پاروت با صدای ضعیفی گفت: دکتر اون آدمه یا... چیه؟
دکتر گفت: آدمه. از نوع پست فطرتش. از انسان‌هایی که خیلی شبیه حیوونان. یک کم بالاتر از میمون!
- بعد چی؟ چطوری می‌تونه اینجوری باشه؟
- شاید یک راهی برای نفس کشیدن داره، یا بدنش سیستمی داره که در مقابل تشنگی و گرسنگی، حفاظتش می‌کنه. یا شاید یک برگی هست که می‌خوره. کی می‌دونه؟ خدا می‌دونه...
- می تونیم مجبورش کنیم به‌مون بگه؟
- غیر ممکنه! من نمی‌دونم چطور بپرسم، اونم نمی‌دونه چطور توضیح بده. اگرم بده ما نمی‌فهمیم که چی می‌گه.
فِنی پرسید: پس چیکار کنیم؟
پاروت گفت: اونقدر نگاش می‌کنیم تا بفهمیم؛ راهش همینه. من می‌خوام به دکتر و بطری آبش هم نگاه کنم.
بعد به نفر چهارم نگاه کردند و بعد به یکدیگر...

روز چهارم شد، جیره‌ی آب از نصف گذشته بود. فِنی کنار بطری آب ولو شده بود و فریاد می‌زد: به من بیشتر بده! بیشتر!
بعد پا شد و با دست جایی را نشان داد... یک کشتی! یک کشتی!
برگشتند و نگاه کردند. ولی فقط زندان خالی و آبی بزرگتری را که خودشان برای خودشان درست کرده بودند، دیدند. برگشتند طرف فِنی... دیدند دارد قمقمه آب را سر می‌کشد. طنابی که قمقمه آب را به پهلوی دکتر وصل می‌کرد، بریده بود و با ولع تمام داشت آب می‌خورد.
پاروت ضربه‌ای به گردن فِنی زد و او مثل مرده‌ها به گوشه‌ای افتاد. دکتر از روی "جسد" پرید و بطری آب را که داشت همچنان خالی می‌شد، برداشت. رو به قاتل در حالیکه جسدی بین‌شان دراز کشیده بود، ایستاد و گفت: یک قدم بیا جلو تا شیشه را توی سرت خرد کنم... ولی بزودی باد میاد و می‌رسیم، حالا ما دو نفریم. برای هر نفر نصف شیشه آب هست.

پاروت گفت: من نصف خودمو الان می‌خوام!
- برات اندازه مى‌کنم. یک پیمانه ریخت و پاروت خورد. دوباره پر کرد و داد...
پیمانه‌ها را می‌شمرد: چهار، پنج... کافیه.
ولی پاروت دستشو دور بازوی دکتر حلقه کرد و فنجان پنجم را گرفت و گفت: نه کافی نیست. آب فنجان پنجم را که خورد، گفت: حالا بقیه‌شم می‌خورم، بالاخره خَرت کردم.
پاروت بطری را گرفت و گفت: اون که عاقل‌تره برنده‌اس و بطری را بالا برد که بخورد اما جیغ کوتاهی کشید و افتاد کف قایق.
پاروت چیزی را که دکتر توی فنجان آخر ریخت، ندیده بود.
دکتر پیمانه را انداخت توی آب و گفت: بله. عاقل‌تره برنده‌اس. خندید و بطری را بالا برد که سر بکشد اما صدایی زیر گوشش گفت: عاقل‌تره برنده‌اس! فِنی روی آرنج بلند شده بود. چاقو را درست وسط قلب دکتر فرو کرد و بطری افتاد. باقی آب میان نی‌های کف قایق جاری شد.

چند دقیقه یا شاید ساعتی بعد صدایی از قایق بلند شد. نفر چهارم داشت با آرامش برای خودش ترانه می‌خواند. همانطوری که توی جنگل می‌خواند.
بالاخره کشتی آمد.
کاپیتان جین گفت: آهان. اینجان. این همه وقت اینجا بودن نه ده مایل آنطرف‌تر. یک قایق بیاندازین توی آب و بیارینشون توی قایق.
کمی بعد قایق برگشت. ملوان گفت: همانطوری شده که فکر می‌کردم. کاپیتان! خیلی دیر آمدیم. همشون مردن. ولی یک نفر چهارمی هم تو قایقه یک جنگلی اهل "نومه‌آ".
کاپیتان گفت: اون حالش خوبه و خوبم می‌مونه...بریم!

لطفا اینجا دست از خواندن بردارید و حدس بزنید چرا نفر چهارم زند‌ه‌است در حالیکه بقیه مردند!
حق با کاپیتان جین بود. نفر چهارم بادبان را بالا برد و قایقش را به طرف "نومه‌آ" برگرداند. بعد که تشنه‌اش شد، یک نی از کف قایق کشید و همانجایی که همیشه می‌خوابید رو به زمین دراز کشید. نی را داخل پوستی که زیر قایق بود فرو کرد و از آب گوارای خودش خورد.
او هنوز سه ظرف آب زیر کفی قایق داشت که تا وقتی به خانه برسد، برایش کافی بود.


***
جان راسل (1876 – 1792)
در 18 آگوست سال 1792 در لندن به دنیا آمد. با معلم خصوصی و در دانشگاه رادینبرگ درس خواند. ابتدا به عنوان نماینده‌ مجلس در سال 1813، فعالیت خود را شروع کرد. در دهه 1820 به عنوان مدافع اصلاحات مجلس و مسائل مذهبی نمایان شد. در سال‌های 53 – 1852 چند ماهی به عنوان وزیر امور خارجه مشغول فعالیت بود. بعدها برای حفظ بی‌طرفی انگلیس در جنگ‌های داخلی آمریکا به وزارت امور خارجه بازگشت. راسل در سال 1865برای بار دوم نخست وزیر شد. ولی سال بعد به عنوان اعتراض به جزئیات لایحه‌ی اصلاحات دوم استعفا داد و بعد برای زندگی شخصی و نویسندگی بازنشسته شد و در تاریخ 28 می 1878 درگذشت.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...