سایه برین | ایبنا
ادبیات فراواقعی و رئالیسم جادویی در ایران گونههایی شناختهشده و پرطرفدارند. گرچه آشنایی مخاطب فارسیزبان با این گونهها بیشتر به دلیل خواندن آثار خارجی است، نویسندگان ایرانی هم در این ژانرها آثار قابلتوجهی خلق کردهاند.

مجموعه داستان «باغ واژگون»، تازهترین اثر سروش چیتساز که در نشر ثالث منتشر شده، با خلق اتفاقات فراواقعی، حال و هوایی از رئالیسم جادویی را در خود دارد. البته چیتساز، خود، چنانکه در گفتوگویی که میخوانید تاکید کرده، داستانهای این کتاب را رئالیسم جادویی نمیداند. او اما از فرانتس کافکا، گابریل گارسیا مارکز، خولیو کورتاسار و بهخصوص خورخه لوئیس بورخس بهعنوان نویسندگان محبوب خود یاد میکند و میگوید دلیل این محبوبیت، عنصر شگفتی و خرق عادت در آثار این نویسندگان است. چیتساز همچنین درباره عنصر امید در پایان داستانهایش میگوید و اینکه چرا بیماری، زمینهساز شکلگیری اکثر داستانهای این مجموعه است. گفتوگو با این نویسنده را با هم میخوانیم:
در داستانهای مجموعه «باغ واژگون»، اغلب با یک اتفاق غیرواقعی که زمینه داستان را شکل میدهد مواجه هستیم و این به داستانها حال و هوای رئالیسم جادویی را میدهد. در ژانر رئالیسم جادویی آثار کدام نویسنده را میپسندید و آیا الگویی داشتهاید؟
داستانهای «باغ واژگون» همانطور که گفتید عموماً بر بستر یک امر شگفت یا در موقعیتی «فرا واقع» رخ میدهند. در این داستانها یک واقعه یا حتی گاه یک جغرافیای خارقالعاده و شگفت است که باعث به وجود آمدن قصه میشود. با این حال، با اینکه یکی از مولفههای مهم رئالیسم جادویی، وارد کردن امر خارقالعاده در جهان واقعیت روزمره به صورت امری طبیعی و بینیاز از توضیح اضافه است، اما این مولفه برای تعریف این سبک کفایت نمیکند. در واقع رئالیسم جادویی همچنان یک برچسب مبهم است که به سادگی میتواند آثار زیادی را در بر بگیرد یا همزمان از زیر چتر خود بیرون بیاندازد. برای مثال مولفهای که عرض کردم به روشنی در آثار کافکا به چشم میخورد اما اینکه آیا نوشتههای کافکا را در سبک رئالیسم جادویی بدانیم محل مناقشه است. هرچند از تاثیر سترگی که کافکا بر قلههای رئالیسم جادویی نظیر مارکز گذاشته نمیتوان چشم پوشید.
همین معنا درباره نویسندهای نظیر بورخس نیز صدق میکند. فراواقعیت، اساطیر و حتی جادو به شکلی بسیار طبیعی و بدیهی در بستر واقعیت شهری و حتی روشنفکرانهی داستانهای بورخس جاری است اما بورخس را نیز، با وجود تاثیرش بر کورتاسار و مارکز، نمیشود به راحتی در طبقه رئالیسم جادویی جای داد. واقعیت این است که رئالیسم جادویی سبکی است که نامش ابتدا با آثار آستوریاس، کارپنتیه و رولفو سر زبانها افتاد اما در نهایت با آثار مارکز و بهویژه رمان «صدسال تنهایی» به اوج رسید. با اینکه همزیستی طبیعی و بدیهی زندگی روزمره و امر شگفت در آثار پیش از این و در سایر نقاط جهان نیز سابقه طولانی داشته اما چیزی که اطلاق این نام را به عنوان یک سبک ادبی مجزا تثبیت کرده آثار همین نویسندگان آمریکای لاتین است که عجینشدگی غیرقابل تفکیک زندگی روزمره در آمریکای لاتین را با باورها و افسانههای پریان بومی منطقه نشان میدهد. به همین معنا رئالیسم جادویی علیرغم مولفههای فنی مشخص و قابل تعریفش، به شکلی جادویی با جغرافیا و فرهنگ بومی آمریکای لاتین پیوند خورده است. به شکلی که حتی بورخس با اینکه در همان جغرافیاست، اما به علت استفاده از گونهای از امر خارقالعاده یا شگفت که ریشهاش نه در فرهنگ بومی، که بیشتر در اساطیر جهان کهن (اروپا و آسیا) است، در خیلی از تقسیمبندیها از دستهبندی ذیل سبک رئالیسم جادویی خارج میشود.
در داستانهای «باغ واژگون» نیز همانطور که پیشتر عرض شد، امر شگفت به شکلی بدیهی و فاقد نیاز به توضیح اضافه، در دل زندگی روزمره تنیده شده است اما به دلیل همین توضیحات فوق و گره خوردن هویت رئالیسم جادویی با آمریکای لاتین، شاید طبقهبندی این داستانها در قالب این سبک چندان صحیح نباشد. با این حال، باید اعتراف کنم که نویسندههایی مثل کافکا، مارکز، کورتاسار و به خصوص بورخس، به خاطر همین عنصر شگفتی و خرق عادتی که در آثارشان هست از نویسندگان محبوب من هستند.
اتفاقات عجیبوغریب داستانهایتان اغلب در قالب یک بیماری نمود پیدا کرده است. مثل «حرف بزن میکاسا، حرف بزن!» یا «آستین سوم» یا «برخیا». چرا بیماری؟
پرسش جالبی است. راستش پیش از این به آن فکر نکرده بودم. البته در داستان برخیا، بیماری یک بیماری ذهنی و روانی نظیر وسواس است اما درست است و در این سه داستان امر شگفت در واقع همان بیماری خاص شخصیت داستان است. نکته جالبی درباره بیماری وجود دارد: بیماری اتفاقی است که زندگی را از روال معمول و روزمره خودش خارج میکند و به محضی که پیدایش میشود، این نکته که از کجا و به چه دلیل ایجاد شده از اهمیت خارج شده و آنچه مهم میشود این است که چطور باید از شر آن خلاص شد و جان به در برد. در زندگی، اتفاقات زیادی هست که امنیت و آسایش یا حتی بقای انسان را تهدید میکنند و تمام هموغم بشر این میشود که هر قدر هم دشوار، چطور آنها را تاب بیاورد. هر قدر این اتفاق، حادثه یا بیماری عجیبتر و منحصربهفردتر باشد، انسان در مواجهه با آن تنهاتر و جان به در بردن از آن دشوارتر میشود و آنچه تلاش انسان را برای فائق آمدن بر این بلاهای استثنایی قهرمانانه میکند، همین تنهاییاش در مواجهه و استثنایی بودن شرایط و گاه مضحک یا رقتانگیز بودن ماجراست که حتی فرصت حماسهسرایی برای این تقلای اودیسهوار در این جهان تکنفره را از او سلب میکند. نبردهایی که انسان در تنهایی خود و با دشمنی که تنها خودش با آن مواجه است دارد، برای دیگری اهمیت ندارد و هر قدر این حریف غرابت و شگفتی بیشتری داشته باشد، نبرد نیز غریبانهتر میشود. البته بیماری لزوماً امر شگفت یا خارقالعاده شناخته نمیشود. هر کسی به هر حال دورانی از بیماری سخت، پرستاری یا دستکم آشنایی با بیماری صعبالعلاج را تجربه کرده اما وقتی بیماری به نوعی باشد که تنها یکبار در جهان و تنها بر سر شخصیت داستان نازل شده باشد، مخاطب را با این سوال مواجه میکند که این دیگر چیست؟ اگر با بلایی مواجه شدیم که تا به حال مشابهاش دیده نشده چه باید بکنیم؟ این سوالی است که دلم میخواهد مخاطب از خودش بپرسد.
در پایان «حرف بزن میکاسا، حرف بزن!» تاکید بر امیدواری را میبینیم و در پایان «نفی بلد»، همه چیز روی یک دور باطل میافتد. آیا این پایانبندیها آگاهانهاند؟
برای پاسخ به این سوال باید درواقع پاسخم به پرسش قبلی را پی بگیرم. اگر با بلایی منحصربهفرد که در مخیلهمان نمیگنجید یا دستورالعملهای عرفی، فلسفی، یا مذهبی مالوف پاسخی برایشان نداشت روبهرو شدیم، چه باید بکنیم؟ این تاکید بر امیدواری شاید از همینجا بیاید. این مواجهه بالاخره برای هر کسی ممکن است پیش بیاید. آن وقت مهمترین چیز این است که بداند راهی هست. هرقدر هم که این امرِ شگفت، سهمگین و منحصربهفرد و حتی نابودگر باشد، انسان این بخت را دارد که بتواند یکپارچگی و انسانبودگی خودش را در مقابل آن حفظ کند. هدف البته تزریق امید کاذب نیست. لزوماً پایان شادی در کار نیست. غرض این است که متن، از طریق انتخابی که شخصیت میکند یا تحول و بلوغی که پیدا میکند، پیشنهادی برای مخاطب داشته باشد که نه لزوماً امید به پیروزی که امید به انسان ماندن و منسجم ماندن در شرایط غیرعادی است.
به طور کلی وضعیت داستان کوتاهنویسی امروز را چگونه میبینید؟
با وجود اقبال رو به افول داستان کوتاه امروز فارسی در پیشگاه مخاطب ایرانی (به گواه ناشر و فروش بازار)، من فکر میکنم داستان کوتاه از نظر کیفی اتفاقاً در وضعیت خوبی است. داستانهای خوب و قابل قبولی از نویسندههای ایرانی منتشر میشود که معیارهای استاندارد را برآورده میکنند. با این حال، عدم اقبال خواننده به این گونه ادبی و سوق دادن نویسندگان به سمت سبکهای سهلالوصول و ماجرامحور که بیشتر به قصد سرگرمی نوشته میشوند، آفتی است که میتواند داستان کوتاه را که اتفاقاً سنت ادبی قدری در زبان فارسی است، از نظر محتوایی از معنا و هنر تهی کند. اصولاً داستان کوتاه پیچیدگی و چندلایگی هنری خاصی را در عین ایجاز طلب میکند که مخاطب فارسی روزبهروز بیشتر از درک آن فاصله میگیرد. همین موضوع سبب شده تمایل ناشر نیز به انتشار این گونه ادبی کمتر بشود. نویسندگان داستان کوتاه نیز به همین دلیل بیشتر در معرض سرخوردگی و واگذار کردن زمین بازی به گونههای دیگر نظیر رمان، نوولا یا جستارند.
آیا در آثار آینده خود سراغ امتحان کردن ژانرهای دیگر خواهید رفت؟ اگر بله، چه فضاهایی؟
من البته کارهایم در ژانر خاصی طبقهبندی نمیشود. اگر منظورتان استفاده از عناصر فراواقعگرا در داستانها باشد باید بگویم که بعید است بخواهم از این جهان فاصله بگیرم و مثلاً در سبک رئالیستی بنویسم. اما اینکه جهان داستانها یا به قول شما فضاهای متفاوتی را تجربه کنم، پاسخش مثبت است. همین حالا مجموعه داستانی به نام «داستانهای اسباببازی» در ارشاد معطل مجوز مانده که داستانهایش در جهانی خیالی با جغرافیا و تاریخ و حتی قوانین متفاوت طبیعی میگذرند که عنصر فراواقع و خیال به مراتب در آنها پررنگتر است.
درباره علت انتخاب نام اثر برایمان بگویید و اینکه چرا داستان «زورق زرین» را بیشتر دوست داشتید؟
«باغ واژگون» به دلایل زیادی برایم جذاب بود؛ هم از نظر آوایی و هم معنایی و هم بینامتنی و اسطورهای (باغهای معلق و برج بابل). البته در داستان «زورق زرین» هم بهطور مشخص با این مفهوم روبهرو میشویم. نمیتوانم بگویم «زورق زرین» را از بقیه داستانها بیشتر دوست دارم اما این داستان یک ویژگی خاص دارد. در باقی داستانها، یا جهان داستان همان جهان رئالیستی است که مخاطب میشناسد و این شخصیت است که با یک واقعه شگفت نظم زندگیاش به هم میخورد و یا شخصیتی که زندگی معمول و رئالیستی دارد وارد جهانی میشود که عجیب است و همین تقابل است که امر خارقالعادهایست. در زورق زرین با اینکه جهان داستان با جهان زیسته و مالوف مخاطب متفاوت است اما این جهان برای شخصیت داستان یک جهان عادی است و تنها یک واقعه است که در همین جهان معمول، برایش شگفتی را رقم میزند. به این معنا در «زورق زرین»، شخصیت با یک سطح از شگفتی و مخاطب با دو سطح از غرایب مواجه است. از این نظر داستان نسبت به سایر داستانهای مجموعه خاصتر است. البته اینکه باغ واژگون در این داستان ذکر شده شاید به خاطر همین ماهیتش است.
اگر نکته دیگری به نظرتان میرسد برایمان بگویید.
امیدوارم داستان کوتاه به ویژه داستان کوتاه فارسی بیشتر خوانده شود و بیشتر بازخورد بگیرد. فکر میکنم این نقشی است که مطبوعات و بهویژه نشریهها و مجلههای ادبی (که جایشان واقعاً خالیست) باید به عهده بگیرند. حیات و بالیدن داستان کوتاه در گرو نقد و خوانش و بازخوردهاییست که در گروههای داستانخوانی و مجلات ادبی شکل میگیرند. داستان کوتاه یک گونه ادبی مستقل با مایه هنری بسیار قوی است و نه رمانی که کوچک و کوتاه شده باشد. گونهایست که برای خواندن و فهمیدنش باید آموزش دید. یکی از علل عدم اقبال مخاطب ایرانی به این گونه ادبی آموزش ندیدن برای خواندن آن است.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............