[داستان کوتاه]
جورابهای آقای پریشانفکر عصیانگر، پاره پوره و سوراخ سوراخ و خجالتآور شده بود. برای خرید جوراب تازه هنگام پیادهروی در خیابان وارد اولین فروشگاه شد. فروشگاه بزرگی بود، اما آقای پریشانفکر عصیانگر با دیدن قفسههای خالی خشکش زد. اجناس که معمولاً در فروشگاههای دیگر وجود داشت، در اینجا نبود.
نه کفش بود نه جورابی و نه عطر و نه اثاثیه و نه تلویزیون و نه وسایل آشپزخانه. در جایش میخکوب شد و هاج و واج با نگاه عاقل اندر سفیه به اطراف خود خیره شد. یکی از شاگردهای چاق و قدکوتاه فروشگاه او را دید. چهرهای مهربان و همیشه خندان داشت. با گامهایی سریع به آقای پریشانفکر عصیانگر نزدیک شد و مثل یک دوست چندساله به او گفت:
«این یک موضوع معمولی است. نباید به چشمانت شک کنی. هر کس که بار اول وارد فروشگاه ما میشود، مثل تو رفتار میکند. فروشگاه ما مثل دیگر فروشگاهها نیست. ما در این فرشگاه چیزهایی را میفروشیم که در فروشگاههای دیگر نمیفروشند. این از امتیازات فروشگاه ماست. و همین باعث شهرت ما و اطمینان مشتریان به ما شده است. هیچکدام از مشتریها حتی یک بار هم در اعتماد به ما شک نمیکنند. ما همهچیز داریم و اگر پول کافی داشته باشی، همه چیز برای فروش موجود است. قیمتها هم عادلانه است. میتوانی بدون هیچ فشاری دو ساله قسط آنها را پرداخت کنی.»
آقای پریشانفکر عصیانگر گفت: «چه چیزهایی میفروشید؟»
شاگرد پاسخ داد: «همهچیز برای فروش داریم: شاهنشاهان... شاهزادگان... فرماندهان... کشورها... دریاها... مردان... بچهها... رودخانهها... همچنین رؤسای جمهور، وزارتخانهها، وزراء و نمایندگان مجلس و مجموعهای خانم برای سلیقههای مختلف...»
شاگرد درحالیکه به مردی عبوس اشاره میکرد، گفت: «به این مرد نگاه کن! فرمانداری است که او را میفروشیم. شورشیترین مردم را میتواند سرکوب کند و جزو گلهها و خرگوشها بفروشد. به این شاهزاده نگاه کن! اگر او را بخری و شرایط مناسبی برایش فراهم کنی، میتواند هر نُه ماه یک شاهزاده تازه به تو تحویل بدهد. نمیبینی چه کالای کمیابی است؟ یک شاهزاده میخری و پس از چند سال مجموعهای از شاهزادههای پسر و دختر خواهی داشت که با فروختن آنها سود غیر قابل باوری به چنگ میآوری.
به این شاهنشاه قَدَر قدرت نگاه کن! میخواهی او را بخری؟ چه ابهتی! شکوه و عظمت را با خود یدک میکشد. اگر روی پادشاهی بنشیند و جهانگردان خارجی برای دیدنش بیایند، میتوانی پول پارو کنی.»
شاگرد فروشگاه به نقشه بزرگی که از دیوار آویزان بود، اشاره کرد و گفت: «این کشورها آماده فروشند. هم خاکشان هم مردمشان. پول کافی بده و مالک آنها بشو. هیچکس بدون اجازهی تو نَفَس هم نمیتواند بکشد.»
شاگرد با دستش اشاره به تصویر رنگی دریایی کرد و گفت: «این دریا آماده فروش است. همهی ماهیانش مال تو میشود. هیچ کشتی بدون پرداخت پولی که تو میخواهی، نمیتواند از آن عبور کند. جای تردید نیست که خرید این دریا سود تضمینی است.»
شاگرد به مرد چاقی اشاره کرد و گفت: «به تو نصیحت میکنم این شاهزاده را نخری. نه دست از خوردن میکشد نه به کمتر از غذاهای گرانقیمت راضی میشود. خرجش سنگین است و پولی که بابت خرید او بدهی، بر نمیگردد.»
شاگرد فروشگاه متوجه شد یکی از مشتریان به او اشاره میکند و از وی میخواهد نزد او برود، برای همین به آقای پریشانفکر عصیانگر گفت: «ببخشید! یک دقیقه به من مهلت بده. این آقا از مشتریان قدیمی ماست... میلیونری است که پول برایش اسباب بازی است.»
شاگرد با شتاب به طرف مشتری دوید و با او حرف زد. بعد با چهرهای برافروخته پیش آقای پریشانفکر آمد و به او گفت: «یک فرصت استثنایی برایت پیش آمده، این میلیونر با اولین نگاه از تو خوشش آمده و دلش میخواهد تو را بخرد. هر چه بگویی قبول است.»
آقای پریشانفکر عصیانگر پرسید: «خب میخواهد با من چهکار کند؟» شاگرد خندید و گفت: «سؤال عجیبی میپرسی. وقتی نان میخری، نان از تو میپرسد میخواهی با او چهکار کنی و برایت شرط میگذارد؟ چرا مرددی؟ دلم میخواهد آدمی مثل او پیدا شود و مرا بخرد.»
آقای پریشانفکر پرسید: «یعنی من خرید و فروش میشوم؟»
شاگرد گفت: «خیلی عجله نکن. به فکر سودت باش. پولت را میگذاری توی بانک و هر ساله بانک سود سپردهات را میدهد. بعد از چند سال میبینی که جزء پولدارها شدهای.»
آقای پریشانفکر پرسید: «چند سال باید مال او باشم؟»
شاگرد پاسخ داد: «و این موضوعی است که قبل از اتمام معامله باید دربارهاش به توافق برسید. فکر میکنم میخواهد مدت ده سال تو را بخرد. الان چند سالهای؟ سی سال یا یک خرده بالا و پایین. فکرش را بکن. بعد از ده سال میشوی چهل ساله. بر میگردی، آن هم با سرمایهای که به تو این امکان را میدهد بازنشسته شوی و راحت زندگی کنی. اجازه بده فضول باشم و در مسائل شخصیات دخالت کنم. چه کارهای؟»
ـ کارمند یکی از ادارات دولتی هستم.
ـ یعنی در ماه سی روز کار میکنی و هر روز دست کم هشت ساعت و مدیرهای مافوقت ازت راضی نیستند و مدام توبیخت میکنند، و از حقوقت کسر میکنند. یکجوری از بالا نگاهت میکنند که انگار به مگس نگاه میکنند. آخر برج هم حقوقی بهت میدهند که شکمت را هم سیر نمیکند.
ـ من فارغالتحصیل دانشگاهم و در دوران تحصیل یک سر و گردن از دیگر دانشجوها بالاتر بودم.
ـ بله، میدانم، فارغالتحصیلان دانشگاهها تابستانها خربزه میفروشند و زمستانها لبو. بگو ببینم زن داری؟
ـ نه، مجردم.
ـ عاشق کسی هستی؟
ـ نه.
ـ پس عقلت را به کار بینداز. زندگیات آنقدر ارزش ندارد که برایش حرص بزنی. اگر قبول کنی که خودت را بفروشی، همهی مسئولیتها از دوشت برداشته میشود و راحت میشوی. یک نفر پیدا شده که مجانی مخارجت را میدهد. فقط باید هر چه میگوید انجام بدهی.
ـ از من چه چیزی میخواهد؟
ـ در فروشگاه ما مرسوم نیست از مشتری بپرسند با کالایی که میخرد چهکار میکند. اما مطمئناً از تو نمیخواهد تا کرهی ماه پیاده بروی...
ـ از این معادله چه سودی به فروشگاه شما میرسد؟
ـ ما چند درصدی حق دلالی میگیریم.
وقتی مرد پولدار پول آقای پریشانفکر عصیانگر را پرداخت و فروشگاه را ترک کرد، آقای پریشانفکر عصیانگر با سری خمیده پشت سرش میرفت. پاهایش میلرزید. بالاخره هم جورابهای تازهای را که احتیاج داشت، نخریده بود.