۲۳ فروردین سالروز درگذشت شادروان شاهرخ مسکوب است. آنچه در ادامه می‌خوانید برشی از جلد دوم کتاب «روزها در راه» خاطرات خودنوشت اوست که به انتخاب امید حسینی و در صفحه شخصی وی منتشر شده است:


«گیتا می‌گوید که در زندگی با من خوشحال نیست و می‌خواهد از هم جدا بشویم. محیطی که اختلافهای ما ایجاد کرده طوری است که اگر از هم جدا بشویم برای غزاله هم بهتر است. نمی‌خواهم چیزی بنویسم. رابطه زناشویی «تابو» است. چون هرچه بنویسم يك‌طرفه و جانبدار خواهد شد. بهتر است خفه بشوم، چاره‌ای ندارم. قرار شد در این دو ماهی که نیستند کم‌کم به گوش غزاله بخواند و آماده‌اش کند، وقتی برگشتند من بروم. کجا؟ تنها جایی که به نظرم می‌رسد پستوی دکان است. همانجایی که می‌خواهیم دفتر شرکت بکنیم. يك كاناپه هم اضافه کنیم. خوشبختانه مستراح موجود است و برای قضای حاجت دچار دردسر نمی‌شوم.



بهتر است فعلاً فکرش را نکنم. گیتا می‌گوید تو متخصص ماست‌مالی هستی. فعلاً بگذرد، بعد يک‌طوری می‌شود. راست می‌گوید ولی در چنین مواردی چه‌کار می‌توانم بکنم جز ماست‌ چی در چنته دارم و جز مالیدن چه هنری؟ نمدمالی، خشت‌مالی، شیره‌مالی به سر خود. آره سر خودم را شیره بمالم و بگویم چو فردا شود فکر فردا کنیم. فقط فکر نوشتن است که همیشه ماهها و گاه سالها پیشاپیش می‌دود وگرنه چه فردایی؟ فردای من کی و در کجاست؟ هم زمانش مبهم است و هم مکانش. برای همین از ترس روز بدتر و جای بدتر می‌خواهم همین امروز و هم این‌جا با وجود تلخکامی در من پایدار شود و جایی برای آینده نگذارد.

ترسم کمی ریخته است؛ از صندوق، مشتری و مغازه. صبح می‌روم پشت صندوق روبروی در می‌ایستم و آیندگان و روندگان را می‌پایم تا ببینم کی می‌آید تو يك حلقه فیلم می‌دهد که ظاهر کنیم یا یک حلقه می‌خرد. تمام روز که نگاه کنی بالاخره ده دوازده نفری می‌آیند. باید پشتکار و سماجت را از امیرتیمور لنگ یاد گرفت که خودش از مورچه یاد گرفته بود. لقمان را گفتند کاسبی از که آموختی گفت از مورچه که گرد آورد به تابستان. ولی در زمستان دارم گرد می‌آورم تا فراغت بود پس از مرگم.

به ایستادن پشت دخل دارم عادت می‌کنم. آدم به چه کارهائی عادت نمی‌کند؟ صبح می‌روم و تا غروب عمرم را موریانه‌وار می‌جوم و مثل خاک اره تف می‌کنم. چنان از عالم خیالات همیشگی خودم دور افتاده‌ام که نگو. گوئی هزار سال است که در هیچ حال و هوای دیگری نبوده‌ام. نه در هوای عدالت، نه عشق و نه زیبایی در کلام و در طبیعت و یا آرزوی حقیقت. که افتاده در پستوی این چاردیواری و بدل شده به رابطه من که کنار صندوق روبروی در مغازه در کمین مشتری ایستاده‌ام و مشتری که دست به جیب کند و چند فرانکی از اکسیر «حقیقت» بیرون بکشد. شاعر علیه‌الرحمه می‌فرماید: حقیقت «سرایی» است آراسته! چقدر دستپاچه می‌شوم، چقدر ناشی و دست و پا چلفتی هستم. حرف زدن، قیمت فیلم‌ها، طرز کار با صندوق، مهلت تحویل عکسها و خیلی چیزهای دیگر یادم می‌رود. از خودم عصبانی و نومید می‌شوم و اینها بی‌اعتمادی و حواس پرتی را بیشتر می‌کند.

این پرت و پلاها را روی پیشخوان کنار دخل دارم می‌نویسم. من در کنار دخل و دلم جای دیگر است. همان حضور حاضر و غایبم. در جایی که هستم نیستم. آنجائی هستم که نیستم ولی مشتری می‌آید و افسار مرا می‌گیرد و به آخور حقیقت برمی‌گرداند؛ به حقیقت کرایه خانه، نان و آب، برق و گاز، گاز و گ....

صبح‌ها از بیدار شدن دلخورم و این همیشه برای من علامت بدی است. بودنم را در خانه لحظه به لحظه حس می‌کنم و طعم تنها و دلگیر آن را با حسرت می‌چشم. مثل کسی که می‌داند چند روزی بیشتر به آخر عمرش نمانده و لحظه‌ها را با تنگدستی خسیسانه‌ای می‌گذراند. غزاله و گیتا که برگردند من دیگر در این خانه نخواهم بود.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...