گزیده‌ای از فصل اول رمان «برهنه در باد» نوشته‌ی محمد محمد علی

جلدی سرخ و عنابی دارد، با نخ پرک سفید، محکم بسته شده تا شیرازه‌اش از هم نپاشد. حداقل 10سال است که از بو و شکل‌شان می‌فهمم آسانند یا پر دست‌انداز. مرددم نخ دورش را باز کنم یا بگذارمش برای صبح شنبه...  امروز، چهارشنبه، بعد از ناهار می‌روم چالوس پیش خانم و بچه‌ها و صبح شنبه برمی‌گردم ولی بعید نیست یکی، دو ساعت دیر برسم یا طوری بشود که حال و حوصله هیچ کاری... حتما یکی، دوتای دیگر هم می‌آورند که آن وقت مصیبت عظماست. انگار که  بخواهم به چیزی ناخنک بزنم، اول پشت و روش می‌کنم. یک‌بار دیگر و... مشخصات پرسنلی با ماژیک سورمه‌ای... منصور مرعشی... متولد... تهران... کارمند مشمول قانون استخدام کشوری... نخ دورش را باز می‌کنم...  با عطر سیگار به مقابله بوی نفس‌گیر خاک بایگانی گمرک می‌روم... اسم آشناست... آیا بین فامیل و دوستان... از خودم بیزارم، به‌طور غم‌انگیزی گرفتار این زندگی و مشغله‌های مسخره‌اش شده‌ام... بین همکاران سابق اداری... بچه‌های محله هم نیست. یادم می‌آید... آب در کوزه و ما گرد جهان می‌گردیم... منصور مرعشی پاچناری... ستوان ژاندارمری کل کشور... تنها کسی که تو دوره نظام وظیفه، گاهی از من سراغ رمان و داستان می‌گرفت، البته از نوع پلیسی و پر آنتریک... زیاد نمی‌خواند، ولی... ولی چه؟ هیچی، فقط...

برهنه در باد محمد محمد علی
***
اواخر دهه 40، تو یک شهر مرزی، من گروهبان سپاه ترویج و آبادانی بودم. او ستوان کادر و رسمی... یادم نیست چرا از هم رنجیدیم، شاید هم نرنجیدیم، تغییر شرایط... همدیگر را گم کردیم، گرفتاری‌ها... پس از پایان دوره نظام وظیفه دنبالش هم نگشتم که مثلا بخواهم پیدایش کنم و قراری بگذاریم برای ملاقاتی. او هم سراغم نیامد. نشانی از هم نداشتیم. گاهی که یادها و خاطره‌هایش زنده می‌شد، قلم‌انداز چیزی می‌نوشتم، طرح مانندی می‌زدم با حاشیه‌ای که مثلا چگونه و از کجا شروع کنم. بعد می‌انداختم گوشه‌ای برای روز مبادا. گاهی هم می‌فرستادمش دفتر مجله‌ای، البته با ترس‌ولرز و هنوز هم...
از ابتدای آشنایی مطمئن بودم روزی روزگاری درباره‌اش می‌نویسم، همیشه فکر می‌کردم، قبل از او، از آن کانون آشوب منطقه می‌نویسم. از قصبه‌ای باد کرده که اسمش شهر فلان بود و شهریت نداشت... ولی فراموشم می‌شد یا دلسرد بودم...  صبح تا غروب و گاهی حتی شب‌های پاییز و زمستان، گاوها، اسب‌ها و قاطرهای چموش تو تنها خیابان آسفالت و کوچه‌های کج‌ومعوج خاکی‌اش ولو بودند. چیز دندان‌گیری نمی‌یافتند. بعضی وقت‌ها می‌رمیدند و ماغ‌کشان و سراسیمه می‌دویدند طرف دره انتهای شهر و سرنگون می‌شدند. آنها که زنده می‌ماندند، یادشان می‌رفت سرنگون شده‌اند و باز... آنها که می‌مردند، کسی همت نمی‌کرد بیاوردشان بالا یا می‌پوسیدند یا خوراک حیوانات وحشی می‌شدند.  شهر مجموعه‌ای بود از خانه‌های بزرگ و کوچک و غالبا کوچک... بام‌های کاهگلی و تک و توک شیروانی... ساختمان‌های بانک، بهداری، کافه، رستوران و سینما نوساز بود با روکاری از سنگ‌های سفید و مرمری عروه. از همه مهم‌تر پادگان و هنگ نسبتا بزرگ و مقتدری که همه وصله شده بود به جای‌جای تن پر فرازونشیب شهری محصور در کوه‌ها و تپه‌ها و دره‌های جنگلی، اگر حتی از کمرکش دره نگاه می‌کردی، انگار که در ته کوچه بن‌بست دنیا بودی.
...

عمو رجب گفت ضربه اول مال تو. هر وقت دیدی بزنش، تا ندیدی نزنش. چاقو را در آوردم، ضامنش را زدم، انداختم بالا، سه دور که رو هوا چرخید گرفتم و راه افتادم. فریاد زدم دیدمش عمو! دیدم. تازه خوابش برده بی‌پیر! حتما از قله آتشفشان دماوند آمده و خسته شده حالا. عمو رجب گفت چشمت روشن، ولی نه با چاقو. از جیب بغل کتش قمه‌ای در آورد و انداخت طرفم. تو هوا گرفتم و نیم‌دایره‌ای زدم دور خودم. گفتم همه‌جا فرصت، از پیشکسوتان رخصت. عمو رجب گفت رخصت عمو رجب به شرط یک وجب.  قمه را محکم زدم وسط کمر اژدها، فقط یک ضربه زدم ولی پر زور زدم، طوری‌که فقط سر و دمش می‌جنبید. نپرس سر و دم چی؟ خب معلوم است، سر و دم اژدهایی که می‌دیدمش، از کمر ساقطش کرده بودم. میخش کرده بودم به زمین، در حال خواب. عمو رجب نشسته بود همین جایی که تو نشسته‌ای، با سر انگشت می‌زد به آب و موج پشت موج می‌ساخت. گفت خوب زدی ولی اگر جان سالم در ببرد با آتیش جگرش و نیش پرزهرش خاکسترت می‌کند.  گفتم سگ کی باشد که جان سالم در ببرد! اصغر دایره را بزرگتر کرد. با قمه خودش بالا سر اژدها ایستاد. از عمو رجب رخصت گرفت. چرخ زد و یک‌باره قمه را به سر اژدها کوبید. قمه جرقه‌زد و سه بند انگشت فرو رفت تو آسفالت خیس. اصغر گفت لعنت به این تیغه کند. عمو رجب گفت لعنت به بازوهای بی‌رمق تو. قمه را با یک یا علی مدد بیرون کشید و داد به من. لحظه خیلی حساسی بود. رودررویی من و اصغر عواقبی داشت ولی چاره نبود. کوتاه می‌آمدم بور می‌شدم تا ابد. پیش می‌افتادم دو تا دشمن می‌تراشیدم بیخود و بی‌جهت. شاید هم دو دوست...  گفتم نیش پرزهری دارد عمو؟ گفت با سه شماره بزن، یک، دو، سه.  قمه را از راست شقیقه‌ام پایین آوردم و یک‌باره با نعره‌ای که نفهمیدم از کجای گلوم بیرون آمد، به سر اژدها کوبیدم. سه بند انگشت از تیغه قمه بیرون مانده بود، برای ترکیدن چشم حسود.  عمو رجب گفت صندوق را کسی به آب می‌اندازد که این دو قمه را به یک ضرب و زور بیرون بکشد.  اکبر گفت من! عمو رجب گفت بسم‌الله، این تو و این زور و غیرت تو! بازویم را گرفت و کشاند طرف آبنما. سرما را توی انگشتان زمختش احساس می‌کردم ولی نه اینکه انگشت‌ها شل و وارفته باشد، محکم بود و سرد. انگار که از گل و خمیر ساخته باشند.  گفت با ما آمدی که به اینجا برسی؟ گفتم خجالت زده‌ام، مسافرکشی کار من نیست، امر شما را اطاعت کردم. پوزخند زد. دلم لرزید، گفتم نکند شک کرده باشد به همه‌چیز. در سکوت به چشمهایش زل زدم.

[رمان ایرانی «ب‍ره‍ن‍ه‌ در ب‍اد» نوشته م‍ح‍م‍د م‍ح‍م‍دع‍ل‍ی در 328صفحه توسط نشر مرکز در سال 1379 منتشر شد.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...