خوشباشی سیاسی | شرق
«برهنه در باد» یکی از بهترین آثار محمد محمدعلی است؛ رمانی که به مهمترین برهه تاریخی ایران، انقلاب و جنگ میپردازد. البته جنگ در این رمان بیش از آنکه به تصویر کشیده شود، وقوع آن از زبانِ شخصیتهای داستان روایت میشود. این گفته درباره انقلاب هم صادق است، با این تفاوت که انقلاب بخشِ بیشتری از روایت را به خود اختصاص داده است. رمان «برهنه در باد»، شخصیتمحور است و این شخصیتهای رمان هستند که بارِ دراماتیزهکردنِ رمان را بر دوش دارند. قهرمان داستان، شخصیت پُرگو و جذابی است به نامِ «منصور مرعشیپاچناری» که همه وقایع تاریخی رمان بر گرد شخصیت او میچرخد. با علی خدایی درباره این رمان به گفتوگو نشستهایم که میخوانید.
احمد غلامی: «گفتم: هر چیزی که خوب نوشته شده لزوماً صحت ندارد ولی میتواند صحت پیدا کند، البته نه به این مفهوم که اتفاق بیفتد» («برهنه در باد»، صفحه ۱۵۲). این دیالوگ، تکلیفِ خواننده را با کتاب «برهنه در باد» تا حدودی روشن میکند. اینکه آیا این کتاب داستانِ مستند و روایتی تاریخی است، یا داستانی قوامیافته با قوه خلاقیتِ نویسنده با پسزمینههای سیاسی و تاریخی است، یا هر دو؟ نویسنده به خواننده میگوید فرقی نمیکند پیشفرضهای او چه باشد، مهم این است که این واقعیت را بپذیرد و داستانش را باور کند. شاید «برهنه در باد» از این جهت که بهنوعی درباره «چگونه نوشتن» هم حرف میزند، برای تو جذاب باشد. پس تو بحث را شروع کن تا جلو برویم.
علی خدایی: خیلی خوشحالم که درباره این کتاب صحبت میکنیم. باید مقدمهای بگویم که ممکن است طولانی شود، اما خواندنِ «برهنه در باد» این فکرها را برایم ساخت و به یادم آورد. یکی اینکه استادم، دکتر احمد اخوت همیشه میگوید یک داستان از اسم شروع میشود. یک کتاب از جلد شروع میشود. از گوشوارههایی که کنارش است، و من به این مسئله برمیگردم چون معتقدم کتاب از جلدش شروع شده. نکته دومی که میخواهم به آن اشاره کنم این است که در سال گذشته تاکنون، من با شما کتابهای گوناگونی را خواندهایم و دربارهاش صحبت کردیم. من خیلی به جهانِ داستانی باور دارم و اینکه داستانهای ایرانی، جهانی را میسازند و کنار جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، میگذارند. بنابراین خواندنِ این کتاب برای من بخشیاش تکمیلِ آن جهان بود و بخشیاش به دلیل آشنایی با آن داستانها بسیار ملموس بود، که اشاره خواهم کرد. و سوم، داستانِ «برهنه در باد» تلاش میکند در هر بخش، خواننده را به هر نحوی که میتواند درگیر کند. از هر شیوهای کمک میگیرد تا مخاطب را با خود همراه کند و به گرانیگاههای مختلفی برساند.
صحبتم را با این نکته که گفتم برای من کتاب از جلدش شروع میشود، ادامه میدهم: جلد کتاب را نگاه میکنم، به نظر پروندهای میآید که در میان آنها کاغذهای زیادی گذاشته شده و بسته شده. آیا «برهنه در باد» تلاش میکند این پرونده را باز کند؟ آیا «برهنه در باد»، من را پلهپله به اعماقِ تاریخ زندگیِ عکسهایی که روی جلد هستند میبَرد که به یک گیره متصل شدهاند؟ و با نخ بستهشدهاند، چیزی که در این دوره دیگر استفاده نمیشود. پس یک نکته تاریخی هم میتواند در آن وجود داشته باشد. کتاب را که باز میکنم نوشته شده: «جلدی سرخ و عنابی دارد، با نخ پرک سفید. محکم بسته شده تا شیرازهاش از هم نپاشد. چرا نپاشد. حداقل ده سال است که از بو و شکلشان میفهمم که آساناند یا پُردستانداز. مرددم نخ دورش را باز کنم یا بگذارمش برای صبح شنبه». پروندهها، زبانهای خاصی را ارائه میکنند. این پرونده درباره مجموعه اَعمالی است که یک نفر انجام داده و جلوتر که میرویم میخوانیم میخواهد بازنشسته شود. و زبانِ خودش را دارد. همانطور که پزشکی زبان خودش را دارد. همانطور که پیشهورها زبان خودشان را دارند. این زبان در طول داستان، شکلِ داستانی خودش را پیدا میکند. راوی و روایتهای آدمهای داستان، با شیوههای خودشان داستان را میسازند. بنابراین ما از همان فصل یک از پلههای یک پرونده پایین میرویم و به قول یکی از راویان در صفحه 38: «اگر درست فهمیده باشم داستان با مشارکت منِ خواننده شکل میگیرد». من باز به بخش اول این کتاب برمیگردم.
غلامی: من بحثم را با یک سؤال ادامه میدهم. تو بارها و بارها درباره جهان داستانی حرف زدهای. اینبار از جهان داستان ایرانی حرف میزنی. این گفته تو کمی کلی به نظرم میرسد. مایلم آن را باز کنی. چه چیزی جهان داستان ایرانی است و چه چیزی جهان داستانی دیگر کشورها است؟ مثلا جهان داستانی آمریکای لاتین، آمریکا چیست، یا کشورهای اروپایی که مبدأ داستان کوتاه و رمان هستند؟ وجه ممیزه داستان ایرانی با دیگر داستانهای دنیا چیست؟ اصلاً چه فرقی بین جهان داستان ایرانی و جهان داستانی یک نویسنده وجود دارد؟
خدایی: وقتی که من از جهان داستان ایرانی صحبت میکنم یا مثلاً از جهان داستان آمریکای لاتین و بهطور کلی جهان داستانی، منظورم این است که جهان داستانی، تاریخ است بهاضافه زمانهای که نویسنده از آن یاد میکند و روایتِ نویسنده. اینها جهانی را میسازند که من به آن میگویم جهان داستانی. من نمیتوانم به جمالزاده فکر کنم، بدون اینکه فکر کنم جمالزاده انزلیای را برای من میسازد که وقتی در آغاز قرن واردش میشود و کشتی میرسد، روایت میکند قایقرانها مثل کسانی که در ترمینالهای ما الان هستند، دست مسافر را میگیرند و تلاش میکنند آنها را ببرند. اولین برخورد جمالزاده با اینها چیزی است که نویسنده میبیند، روایتش میکند و به داستان میسپارد. وقتی آن را به داستان میسپارد، دیگر وقتی من میخواهم به انزلی یا آن دوران فکر کنم، حتماً تکهای دارم که دستم را دراز کنم و بگیرم. یا وقتی گلی ترقی از شمیران برای ما صحبت میکند و تاریخ را قاطی داستانش میکند -تاریخی که با نگاه طبقاتی هم همراه است- و روایتِ خودش را از زمانه خودش میگوید، شمیرانی میسازد که در داستان وجود دارد و ممکن است در آن زمانه هم وجود نداشته باشد، اما حالا وقتی که من میخواهم به شمیران فکر کنم، این روایت جزئی از ذهنیت داستانی من است که میتوانم با آن جهان را برای خودم ملموستر کنم. وقتی شما از آمریکای لاتین صحبت میکنید و مثلاً مارکز میخوانید، تاریخ است بهاضافه زندگیای که جاری بوده و روایت نویسنده هم به آن اضافه شده است. این جهانی است که نویسنده میسازد و در مقابلِ زندگی عادی قرار میدهد، در مقابل تاریخِ مرسوم قرار میدهد. در مقابل آنچه میگذرد قرار میدهد، اما آن جهان داستانی این را تثبیت میکند. مثل یک تور دورِ داستان و فضا و تاریخ را میگیرد.
برای همین فاصله بین داستان و تاریخ، برساخته ما است. برمیگردم به «برهنه در باد» و تکهای از آن را میخوانم: «مطمئن بودم روزی روزگاری دربارهاش مینویسم، همیشه فکر میکردم از آن کانون آشوب منطقه مینویسم. از قصبهای بادکرده که اسمش شهر فلان بود و شهریت نداشت... ولی فراموشم میشد، یا دلسرد بودم... صبح تا غروب و گاهی حتی شبهای پاییز و زمستان، گاوها و اسبها و قاطرهای چموش تو تنها خیابانِ آسفالت و کوچههای کجومعوجِ خاکیاش ولو بودند. چیز دندانگیری نمییافتند. بعضی وقتها میرمیدند و ماغکشان و سراسیمه میدویدند طرف درۀ انتهای شهر و سرنگون میشدند. آنها که زنده میماندند یادشان میرفت سرنگون شدهاند و باز... آنها که میمردند، کسی همت نمیکرد بیاوردشان بالا یا میپوسیدند یا خوراک حیوانات وحشی میشدند. شهر مجموعهای بود از خانههای بزرگ و کوچک و غالباً کوچک... بامهای کاهگلی و تکوتوک شیروانی... ساختمانهای بانک و بهداری و کافه و رستوران و سینما نوساز بود، با روکاری از سنگهای سفید و مرمریِ عُروه. از همه مهمتر پادگان و هنگ نسبتاً بزرگ و مقتدری بود که همه وصله شده بود به جایجای تن پرفرازونشیب شهری محصور در کوهها و تپهها و درههای جنگلی» («برهنه در باد»، صفحه 2-3).
نویسنده شهری را روایت میکند که شهریت ندارد، سقفی را برای ما میسازد که کاهگلی است، اما اولین اِلمانهای شهری با شیروانیها شکل میگیرند که ساختمانهای رسمیِ اداری هستند و آدمهایی که بعداً وقتی با آنها جلو میرویم میبینیم، انگار به این شهر تبعید شدهاند، گرچه درواقع نظامی هستند و تبعید نشدند. این تبعید، شما را یاد بندر لنگه نمیاندازد که احمد محمود از آن برای ما صحبت میکرد؟ این، آن جهانِ داستانی است. یعنی من الان این داستان را میتوانم با آن اینهمانی کنم. یادتان باشد که در داستانِ «تهران شهر بیآسمان» نوشته امیرحسین چهلتن هم همین واقعه را میدیدیم. «کرامت»نامی را میدیدیم. آیا شما نمیتوانید قهرمان داستانِ «برهنه در باد» را با آن قهرمان مقایسه، یا با هم همخوانی کنید؟ جهان داستانی ایرانی به ما کمک میکند تا آدمهایی را که در تاریخ رسمی نوشته نمیشوند، در داستانهای خودمان جاودانه کنیم. همینطور وقایع را. الان من حسِ همان تبعیدی را دارم که در کتاب «داستان یک شهر» خواندم. در آنجا اصلاً آدمها نمیدانستند چه کار میکردند، هر شب پی رفتن به یک قهوهخانه بودند. در اینجا هم همین اتفاق میافتد. به خاطر همین، فکر میکنم این جهانِ داستانی خیلی به من کمک میکند تا داستانها را بهتر بفهمم و لذت بیشتری ببرم. داستان این را به خواننده میدهد. ضمناً من اینجا درباره قسمت دوم هم صحبت کردم؛ جهان داستانی که مقداری برای ما آشنا هست، منتها از نظر تاریخی حدود 10، 20 سال جلوتر آمده است، و من به این جلوتر آمدن در جای دیگری اشاره خواهم کرد، به این سنت که از ابتدای قرن شروع شد و آقای کریم کشاورز «در خارک» گزارش داد و احمد محمود دهه 30 را برای ما شکل داد، و در اواخر دهه 40 با «برهنه در باد» توانستم این جریان را بهعنوان یک جریان تاریخی از موقعیت آدمهایی شناسایی کنم که در جایی که با آن مأنوس نیستند، گرفتار شدند.
غلامی: اگر بخواهم با تسامح به این موضوع بپردازم، باید بگویم جهانِ داستانی نویسنده را نوعی معرفتشناسی تلقی خواهم کرد و جهان داستان ایرانی را نوعی هستیشناسیِ آدم ایرانی در مواجهه با جهان خودش. نویسنده ایرانی تلاش میکند از طریق معرفتشناسی به درک و دریافتی عمیقتر از آنچه آدمهای دیگر در رابطه با هستی دارند برسد. از این منظر، جهانِ داستانی «برهنه در باد» مواجهه آدمهایی است که هر یک جهان خود را دارند. جوانمرد، راوی داستان، سودای نویسندگی دارد و همسرش نیز در دستیابی به این رؤیا با او همدل است. پدر عیالِ جوانمرد که سرهنگ اداره آگاهی است هم سودای نوشتن دارد و ستوان، سوژهای است که میتواند آنان را به رؤیای مشترکشان نزدیک کند. ستوان منصور پاچناری، از آن آدمهای ناتوی روزگار است که در عین شارلاتانی، هم از جذابیت ظاهری برخوردار است و هم بیقیدی و رهاییاش در عبور از مرزهای رایج زندگی، از او شخصیتی داستانی میسازد. او شیفتۀ قمار است و قمارباز قهاری است. خصیصهای که به او قدرت خطرپذیری میدهد. با اینکه او از سَمت تیمسار رحیمی مورد حمایت است، اما دوره پرآشوبی را در ارتش پشت سر میگذارد و بیش از هر چیز، شبیه آدمهای تبعیدی در ارتش است تا ستوان (سروانی مقید به نظام) همین خلافآمدِ عادت در نگاه به ارتش که نماد نظم و خشونت است، از او چهرهای منحصربهفرد میسازد.
جهان داستانی محمدعلی در «برهنه در باد»، بازنشستگی آدمهاست که در نهایت با همه فرازوفرودهای زندگی بالاخره به دوران بازنشستگی خواهند رسید. با همه تبوتابهایشان و تاریخی که پشتسر گذاشتهاند، دورهشان به سر خواهد رسید. منصور مرعشی پاچناری هم بعد از فراز و نشیبهای بسیاری به بازنشستگی رسیده و در پی آن است بیدردسر کنار بکشد، اما از بخت بد یا اقبال خوش بررسی پروندهاش زیر دست دوست قدیمیاش است و اوست که آن را ارزیابی میکند. اساسِ داستان، همین ارزیابی است. نویسنده، ارزیابی است که مُهر نگاهش را بر جهان آدمهای دیگر میگذارد. نویسنده، نه در قامت ارزشگذار بلکه در قامت ارزیابی است که اجازه میدهد تا خواننده، خودش بعد از ارزیابی، درباره پرونده منصور بیتل، منصور دماغ و منصور کاردی به قضاوت بنشیند. نویسنده، قاضی نیست، اصراری بر قضاوت هم ندارد، اما زمینه را برای قضاوت و اجرای عدالت مهیا میسازد. قاضیِ مجری عدالت خودِ خوانندگان هستند، از همینروست که پدر عیال جوانمرد که دست بر قضا از دوران کودکی با منصور بیتل آشنا است و بچهمحل آنها بوده است، بعد از آمدن او به ویلایش او در انباری زندانی میکند تا پرده از زوایای گذشتۀ نامکشوف بردارد. پدر عیال جوانمرد درصدد اجرای عدالت نیست، بلکه درصدد افشای حقایق تاریخی است و اینکه هر آدمی در این وقایع (حقایق تاریخی) چقدر سهم دارد. پس بیدلیل نیست جوانمرد قبل از آنکه پرونده منصور پاچناری را که به دست پروندهسازانْ فربه شده است ارزیابی کند، به برملا کردن زوایای پنهان زندگی او میپردازد، تا فاصله زندگی واقعی آدمها را از آنچه پروندهسازان برایش میسازند جدا کند. از همینجاست که محمدعلی به جهانبینیِ عمیقتری دست پیدا میکند که ملهم از معرفتشناسیاش است. در پروندۀ پروندهسازان، بسیاری از زوایای زندگی آدمها مغفول میماند و این پروندهها فقط به کارِ پروندهسازان و کسانی که بر اساس این پروندهها به قضاوت مینشینند میآید، نه خوانندگان (مردم).
خدایی: نکات خیلی مهمی را در مورد جهان داستانی مطرح کردی، و جهان داستانی «برهنه در باد». از این جهت مهم است که ما تنها با یک نویسنده روبهرو نیستیم، با آدمهایی روبهرو هستیم که جهانهای خودشان را دارند و قرار است نویسنده آن را با شکل هنرمندانه ارائه و ارزیابی کند. این ارزیابی در نهایت به عهدۀ خواننده است. و من خیلی خوشحالم که تو با صحبتهای خودت «برهنه در باد» را آنقدر کامل توضیح دادی و برای من روشن کردی که تقریباً جای اضافهکردنِ بحثی نمیماند. اما قرار بود من برگردم به اول کتاب و از جای دیگری شروع کنم به دیدنِ این داستان. به نظر من با بازکردن پرونده منصور مرعشی پاچناری، و برگۀ مقوایی خلاصه خدمت، نویسنده از یک شیوه استفاده میکند برای نشان دادن زمانه، برای نشان دادن ارتش، برای نشاندادن شهری که آنها در آن زندگی میکنند و اتفاقی که قرار است بیفتد. و آن شیوه، استفاده از پارچه و نخ و لباس است. در فصل یکِ این کتاب، با یک نخ روبهرو میشوید، در پنجمین یا ششمین کلمه. و بعد از آن با یک گروهبان سپاه ترویج و آبادانی. لباسش را تجسم کنید. و بعد از آن با گروهی تفنگچی دولتی و غیردولتی، با لباسهای کُردی، نظامی و اسبهای ایرانی و عربی... و چند سطر بعد روایتِ درگیریهایی است مثل فیلمهای وسترن آمریکایی و شاید هم سوارهنظامهایی که با سرخپوستها میجنگیدند. لباسهایشان را تصور کنید.
در صفحات بعد واکس کفش، ادکلن معطر، آخرین مُد لباس رایج در تهران، عینک آفتابیِ قاب طلایی، «در خیابان که میایستاد دستش را تو جیب پشت شلوارش فرو میکرد». یقه باز، زنجیری نازک بر گردن قطور، زنجیر طلایی، موهای شانهزده، پیراهن بییقه سرمهای، ریش کوتاه خاکستری. دکمهاش بهسختی بسته شده. صورت زیبا و مردانه، خوشتیپ، چهره و اندام، مثل پارچهای گرانقیمت وصله میشد، کفش ورنی زرشکی، جوراب ابریشمی سفید، دندانهای صدفی مرتب، رئیسِ کلاه شاپویی... این مجموعه از لباسها، نشانههای یک دوره را میسازند و من فکر میکنم این یک امتیاز خیلی مشخص و خوب برای یک نویسنده است برای اینکه یک دوره را نشان دهد. نویسنده از نکاتی استفاده میکند و مسائلی را پیش میکشد که نویسندگان دیگر کمتر به آن پرداختهاند. بنابراین من با تمام آنچه در اینجا، در فصل یکِ رمان نشان داده میشود؛ از لباس، پوشاک و آدمی که از اینها استفاده میکند، دوره خودم را میسازم. دورهای که این داستان قرار است در آن بگذرد. اما این داستان چیست؟ داستانِ منصور مرعشی چیست؟ اگر بخواهم منصور مرعشی را بهصورت یک شکل، تصویر نشان دهم و یا چیزی که توی چشم میزند و مهمترین ارجاع را به مخاطب میدهد و قرار است داستان را به این دلیل ادامه دهیم، مردی با کفشهای ورنی زرشکی و جوراب ابریشمی در این شهر است.
آنقدر این تصویر برجسته و بزرگنمایی شده و خودش را در فصل یک نشان میدهد، تمامِ شهر کهنه را، شهری که شهر نیست، قصبه نیست، شهری که حیوانات میروند تهش، میافتند و میمیرند، شهری که پشتبامهای کاهگلی دارد و فقط چند پشتبام شیروانی دارد، شهری که ارتش و سرباز دارد، حالا یک نفر با کفش ورنی زرشکی و جوراب ابریشمی میآید و تمام این جهان را تکان میدهد. «برهنه در باد»، تکانخوردنِ کفش ورنی زرشکی و جوراب ابریشمی است که تمام داستان را تکان میدهد و تلاش میکند «برهنه در باد» را با این تصویر بزرگنماییشده و اتفاقی که میافتد، به خواننده خودش نشان دهد. چه اتفاق عادیای برای این مورد غیرعادی میافتاد. کنتراست این دو به هم است که «برهنه در باد» را میسازد و این اشیا هستند که با جای گرفتن در این فصل، آخر داستان را هم برای ما خواهند گفت. کفش ورنی زرشکی و جوراب سفید ابریشمی، تا پایانِ این داستان چگونه خودش را ارائه خواهد داد، چگونه از بین خواهد رفت و چگونه در لحظهای که در مقابل پرونده بازش قرار میگیرد به لباس مندرس و کثیفی تبدیل میشود که با دیدنِ دوست، زنده میشود و تبدیل به یک لباس تازه میشود. به بیان دیگر، یک ناهماهنگ در میانِ نظم موجود میآید و آنچه را هماهنگ هست، به شیوه خودش ناهماهنگ میکند تا بتواند زندگی کند.
غلامی: من بحثم را با دو سؤال ادامه میدهم. موافقم فضاسازیِ یک دوره با عناصر متعدد از جمله لباسها، خوردنیها و آدابورسوم، یکی از ویژگیهای مهم داستاننویسی است، اما مهمترین کار نویسنده این است که این دوران را اکنونی کند؛ یعنی با پریدنِ بارقههایی زنده از گذشته، آتشِ اکنون را بگیراند. به نظرت محمدعلی چطور به این کار دست پیدا میکند؟ تو بسیار دقیق به تضاد دو نوع پوشش اشاره کردی. پوشش انقلابیهای دهه شصت و پوشش منصور که حتی در زمان خودش هم نامتعارف بود و در آن شهر مرزی وضعیت آنجا را بحرانی کرده بود. نامتعارفی که هرگز نتوانست متعارفِ جامعه شود. نامتعارفی که شاید یکی از زمینههای انقلاب هم باشد. به نظرت چرا نامتعارفها را با تسامح میگویند مدرنها. چرا به عادتها با تسامح میگویند سنتها و در بین مردم ما دیر پذیرفته میشوند، چرا دامنه این نوع جدال همیشگی است؟
خدایی: من هم خیلی موافقم که این فضاسازی که از جزئیات بهره میگیرد و در جایگاه خودش در داستان مینشیند، در پیشبرد داستان و گشودن معناهای نهفته در داستان، نقشِ خیلی مهم دارد. اما اینکه نویسنده چگونه این را اکنونی میکند، یکی همین دقت است. دقت در همین جزئیات که میتواند رازهای داستان و معناهای زیرینِ داستان را در خودش پنهان کرده باشد که در هر زمان گشودن و دریافتِ آن میتواند به لذتبردنِ خواننده منتهی شود. مثلاً من فکر میکنم در همان فصل یک، همان گشودنِ پرونده، خاکی که روی پرونده را گرفته، انگار ما را وارد دالانی میکند که ما در آن مردی را میبینیم با کفش ورنی زرشکی و جوراب سفید و فکر میکنیم که نویسنده با این گِرا، ما را در این دالان پیچدرپیچ که ستوان مرعشی در موقعیتهای مختلف قرار میگیرد، سوار یک سرسره میکند تا از تمام امکانات نوشتن، در فصلهای بعدی بهره بگیرد. این نوعی اکنونیکردن است. ما در این کتاب، با نامه و کاغذ و فیلمنامه روبهرو هستیم، با نوار ضبط صوت روبهرو هستیم، با دستنوشته، شعرخوانی و حتی با سکانسهای سینمایی روبهرو هستیم. اینها اتفاقهایی را ایجاد میکنند که انگار ما از قصهای به قصه دیگر میرویم و این بهنوعی ما را به ادبیات کهنمان میبرد. اینها همه رمز هستند، رمزهای واضحی هم هستند که اجازه میدهد ستوان مرعشی چهرۀ خودش را با آن کفشی که پوشیده بیشتر نشان دهد و خواننده او را ببیند.
اما در بعضی جاها این قناسی، که میتواند حضور این کفش باشد، میتواند بینی عملکرده باشد، یا چاقوی خورده بر صورت، یا بنز باشد، میتواند سفر به انزلی برای بردن مرشدشان باشد... همه اینها، ما را میبرد به سمت این فکر که چه اتفاق دیگری برای ستوان خواهد افتاد و یا نخواهد افتاد. اینها، طنازی خاصی را ایجاد میکند. طنازیای که شما در بعضی جاها شاهدش هستید؛ از حاضرجوابیهایی که ستوان دارد، تا آن دستی که در راه انزلی محکم میزند به پای مهرعلی جوانمرد. البته این موضوع بحث ربط ندارد، اما در پرانتز بگویم اگر شما مهرعلی را شکسته بنویسید بسیار شبیه محمدعلی میشود. و به این ترتیب، رازهای داستان خواننده را آنچنان درگیر میکند که هیچوقت ما این را کهنه نمیبینیم. شما بازیِ سه زن و رخدادهایی را که در این کتاب اتفاق میافتد ببینید. حالا به اینها اجازه تفسیر بدهید. من فکر میکنم به این ترتیب، ما مفروضاتِ خوانندۀ عادی را از نظر تاریخی، از نظر روانشناسیِ این شخص به هم میریزیم و رابطه او را با خودمان دچارِ سؤال و جوابهای مکرر میکنیم. تا زمانی که سؤال و جوابهای مکرر در متن برای ما به وجود بیاید این متن امروزی است.
اما در مورد قسمت دوم سؤالتان، من فکر میکنم قطعشدنها، جابهجاییها، ناتمام ماندنها، در رفتارهای حقوقی و اجتماعی ما باعث شده هیچ روندی که دارد تلاش میکند به سمت آینده برود، سالم به مقصد نرسد و همیشه ناکام بماند. این فرصتهای ناقص از زمانی که قرار بود معنی مردم، مردم باشد و دیگر رعیت تفسیر نشود، شروع شده و همیشه این رویارویی وجود دارد. در کشور ما هم همیشه وجود داشته و نویسندگانِ بسیاری تلاش کردهاند از آن بگویند، اما ما در طول این سالیان، از مشروطیت تا حالا، هیچوقت از آن سالم گذر نکردیم و گذارمان همیشه لرزان بوده است. برای همین است که گاهی وقتها مدرنها، امروزیها، همیشه انگشتنما بودهاند.
غلامی: نوعی خوشباشی در «برهنه در باد» موج میزند. این خوشباشی و به بازی گرفتنِ روزگار در همه شخصیتهای داستان قابل مشاهده است. محورِ این خوشباشی، منصور مرعشی پاچناری است. همه بدون استثنا در این خوشباشی به شیوه و روش خود مشارکت دارند. علت نزدیکی جوانمرد به منصور بیتل هم از همینجا ناشی میشود که در بدترین شرایط با او خوش میگذرد. اهل خطر است و ماجراجویی و دم را غنیمتشمردن. رمان لحظههای تلخی دارد؛ لحظههای تلخی که اگر در آثار دیگر نویسندگان با آن مواجه میشدیم تلخیاش مدتها در کام ما میماند. محمدعلی همین تلخیها را روایت میکند، اما این تلخیها چنان جزئی لاینفک از زندگی ماست که دیگر تلخ به نظر نمیرسد. رقص خفتبار عینالله (که سرهنگ وادارشان میکند به خاطر پول برقصد و جمع را سر حال بیاورد)، یکی از این موارد است. عینالله میرقصد و سرهنگ برای خوشگذرانی در شلوار او مرکورکروم (مایع سرخرنگ ضدعفونی) میریزد. عینالله تحقیر میشود. تحقیر آدمی از طبقه فرودست صرفاً برای کسب پول، دردناک است. محمدعلی خشونتِ این تصویر را توجیه نمیکند، فقط این ماجرا را بهعنوان بخشی از زندگیِ آدمها به تصویر میکشد و نشان میدهد آنچه جنبه تحقیرآمیز آدمی را دارد، بیش از هر چیز یک شوخی برای خوشباشی است.
منصور بیتل هم قماربازی است که نهتنها به قمار عشق میورزد، بلکه زندگیاش بر محور قمار میگردد. از هیچچیز واهمه ندارد. اوج این خوشباشیها جناب سرهنگ (پدر عیال راوی) است که با همهچیز و همهکس سَر شوخی دارد و در بسیاری مواقع شوخیهایش از حد میگذرد. بازداشتِ منصور بیتل در ویلا و زندانیکردن او در زیرزمین خانه قابل اشارهترین این موارد است. مردی که برای مهمانی آمده است، چشم باز میکند و خود را در اسارتِ دوست و همسایه سابق خود میبیند. کسی که روایتهای منحصربهفردی از گذشتۀ او در راستین دارد. محمدعلی همه این وقایع را کنار هم میچیند تا داستان شکل بگیرد. او میگوید هرچه در زندگی است داستان است. با داستان است که زندگی قابل تحمل و قابل پذیرش میشود، حتی تلخیهای خشونتبار است و تحقیرهایش. مگر نه اینکه هزارویکشب قصهای جذاب از خشونتهای آدمی است.
خدایی: به نکته خیلی خوبی اشاره کردی، خوشباشی. خوشباشی این کتاب. پرداختن به این بخش از «برهنه در باد» به نظر من از توفیقِ نویسنده حکایت دارد. مثل اینکه همهچیز جوری تحملپذیر شده است. و این تحملپذیرشدن و گذشت زمان از آن، درحالیکه خواننده آن را میخواند، نوعی طنز، نوعی فانتزی بههمراه دارد که از آن تحملپذیرشدن میآید. این سبککردن و کمکردن از چگالیِ واقعهها شگردی است که نویسنده در این کتاب به کار برده، وگرنه ما باید جور دیگری از ابتدای داستان با وقایع روبهرو میشدیم. مثلاً حساب کنید از همان ابتدای داستان، وقتی از شهری صحبت میکند که اصلاً شهر نیست، و بعد حیوانات و آدمهایش میروند تا ته شهر و توی گودال میافتند و کسی دنبالشان نمیرود... اصلاً گمشدن، غایب شدن در آنجا معنا ندارد، میمانند تا حیوانات بخورندشان. و بعد هفتهای یکی دو بار آنجا درگیری میشود، درگیریِ نیروهای محلی با نیروی نظامی، و بعد هم مردم معتقدند که اینها دیوانهاند و بیخودی همدیگر را کتک میزنند و درگیری ایجاد میکنند. با اینکه ما بهعنوانِ خواننده با شهری این شکلی روبهرو میشویم و بهراحتی صفحات را ورق میزنیم، نویسنده اینجا با کلماتش چیزی را به ما نشان میدهد، یا در داستان حل کرده که خود خواننده میفهمد مسائل سادهای نیست، چراکه ما از همان ابتدا درگیریهای قماربازی و دماغبریدن داریم و عکسگرفتن با ماشین، زندانیکردن منصور توسط سرهنگ کیهانی و بازی ورود به شهرک ساحلی را داریم، و هزار واقعه دیگر که در اینجا اتفاق میافتد، اجازه میدهد که ما با بلندنظری نویسنده روبهرو شویم.
دلیل اصلیِ اینها را همانطور که گفتی باید در هزارویکشبیبودن «برهنه در باد» ببینیم. به خاطر اینکه آدمهای داستان ناکامیهای زیادی برایشان اتفاق نمیافتد، یعنی به مجازاتهای عظیمی دچار نمیشوند. بلکه ناپدید میشوند، بهراحتی دور میشوند. از طرف دیگر، به نظرم دلیل اینکه این خوشباشی وجود دارد به خاطر این است که ما داریم درباره یک پرونده مقوایی که داستان شده میخوانیم و آن از گذشته صحبت میکند. و وقتی که ما از گذشته صحبت میکنیم، جای زخم وجود دارد، زخم وجود ندارد و ما از بعد از زخم صحبت میکنیم که چطور آرامآرام آن زخم خوب شد و فقط یک خارش از آن باقی ماند.
غلامی: به نظرم یک رمانِ ماندنی را داستانهای فرعیاش میسازند و کتاب «برهنه در باد» اساساً بر داستانهای فرعیاش استوار است. داستانهای فرعی که پازلهایی از یک داستان بزرگترند. پازلهای از زندگی منصور مرعشی پاچناری که در کنار آن داستان آدمهای دیگری هم روایت میشود. اگر بخواهم از داستانهای فرعی و درخشان نام ببرم که در این داستان از حاشیه به متن آمدهاند، داستانِ رقصیدن عینالله، داستان مسابقه کفتربازی بر سر ازدواج مریم و منصور و وقایع آن و از همه مهمتر، داستانِ منصور بیتل که روحش از بیمارستان خارج میشود و به آن دنیا، دنیایی که شبیه دنیای زمینی ما است میرود، از درخشانترین بخشهای رمان است، خاصه آن دیالوگِ مریم که از منصور میپرسد آیا به دست او قتل رسیده و وقتی جواب منصور منفی است، انگار چیزی گرانبها و ارزشمندی را به دست آورده است. داستان «برهنه در باد» مملو از داستانهای فرعی است و از این جهت متأسفانه گاهی دچار فربگی میشود. این فربگی باعث شده است اساس و خط محوری داستان که میبایستی یک مفهوم (ایده) باشد و همان جابهجایی دو دوره یعنی انقلاب و قبل از انقلاب است، کمرنگ شود. شاید این سبک «برهنه در باد» باشد که حاشیه به متن میآید، مثل خود انقلاب که حاشیهنشینها به متن جامعه بازگشتند و متن به سیطره آنها درآمد.
خدایی: به نظر میرسد من و شما از این کتاب خیلی لذت بردیم و از خواندن این کتاب خوشحالیم. دلیلش هم این است که در بسیاری بحثها ما به هم نزدیک هستیم و این نزدیکی، عاملش این کتاب و جذاببودن آن بوده است. من فکر میکنم پرداختن به زندگی با همان خوشباشیهایی که اشاره کردی و جاریبودن آن از دورترها، پرداختن به منصور مرعشی و ربطدادن آنها به همدیگر توسط شیوههای مختلف برای نویسنده جذابتر و شیرینتر بوده که البته آنهم یکجور از آنچه بر ما گذشت حکایت است و همانطور که در کتاب میگوید «روزی روزگاری دربارهاش مینویسم». و آنقدر این زمان بهاندازه عمر منصور مرعشی طول کشیده که یک انقلاب در پشت سر اتفاق افتاده است. هرچند انگار ما با بازکردن این پرونده و نوشتنش توسط مهرعلی از یک دورۀ هویتدار که منصور مرعشی در همهجا حضور دارد، میرسیم به بازنشستگی و جایی که او قرار است برود توی اجتماع و دیگر دیده نشود. نمیخواهم بگویم هویتش را از دست میدهد، ولی دیگر دیده نمیشود، چون او مثل یک قصهگو میتواند مدام این قصه را برای ما تعریف کند.