محصور در زنجیر بی‌شرفی | اعتماد


«برگ هیچ درختی»- تازه‌ترین اثر صمد طاهری- روایتگر مرگ است؛ نووِلایی که از مرگ انسان، مرگ آزادی و البته مرگ شرف می‌گوید. «من آدم بی‌شرفی هستم. این را عمه کوکب گفته. و عمه کوکب هیچ‌وقت حرف بی‌ربطی نمی‌زند.» اینها اعترافات سیامک است؛ شخصیت اصلی و راوی اول‌شخص داستان. همین‌جاست که در آغاز فصل دوم، تعادل اولیه داستان بر هم می‌خورد و همه‌چیز در زمان حال، شکلی تازه می‌گیرد. نویسنده فصل اول را در زمان گذشته، نوشته است؛ آغازی درخشان که طاهری در آن با ظرافت مقدمه‌چینی می‌کند؛ شخصیت‌های اصلی معرفی می‌شوند و خواننده آرام‌آرام پا در جهان داستان می‌گذارد؛ جهانی که در آن مرگ نقشی اساسی بازی می‌کند و گورهای پشته‌مانندِ بدون سنگ و کتیبه، و خاکستان، همچون شخصیتی داستانی، خط روایی را پیش می‌برند؛ «بالای سر هر کدام از پشته‌ها یک تکه سنگ نتراشیده توی خاک فرو کرده بودند و با رنگ سیاه و خط کج‌وکوله‌ای اسم‌ها را نوشته بودند.»

برگ هیچ درختی صمد طاهری

«برگ هیچ درختی» را سیامک در بزرگسالی روایت می‌کند و داستان اصلی همان داستان بی‌شرف شدنش به دلیل پیوستن به نظام است. البته این درواقع نظر عمه کوکب و دایی عباس است. ولی بازگشت‌هایی به گذشته- به زمان کودکی و نوجوانی سیامک- خرده‌روایت‌های دیگر داستان و روابط شخصیت‌ها را به زیبایی تصویر می‌کند. سیامک بزرگسال، کودکی خود و گذشته دیگر شخصیت‌ها را با نگاهی آمیخته به طنز و در کمال تیزبینی روایت می‌کند. دیدگاهی که نه یک نگاه کودکانه است با فهمی محدود و مشخص، و نه نگاهی بزرگسالانه و آمیخته به قضاوت. همین مساله باعث می‌شود که نتوان به‌طور قطع راوی را کودک یا بزرگسال دانست. و نویسنده با ظرافت مدام خواننده را میان این دو وضعیت نگاه می‎دارد.

«برگ هیچ درختی» نوولایی واقع‌گرایانه است که داستان‌هایش در آبادان اتفاق می‌افتد. با فضاسازی ظریف نویسنده، گاهی مرزبندی میان خیال و واقعیت دشوار می‌‎شود و احساس غوطه خوردن میان دو وضعیت به خواننده دست می‌دهد. حتی تشخیص اینکه داستان در سرزمین زندگان می‌گذرد و مرده‌ها وارد این دنیا شده‌اند، یا اینکه مکان داستان سرزمین مردگان است و انسان‌ها، پای در این سرزمین نهاده‌اند، دشوار است. مثل بخشی از فصل چهارم که کاملا در خیال راوی می‌گذرد. قل‌قل، بوقلمونی است که پای در زنجیر دارد و در این بخش صاحبش، مش نصرالله، راحتش کرده است. «حالا پانزده‌ساله بودم. دیگر بچه نبودم و نباید کارهای شخمی می‌کردم. اگر کلاس پنجم بودم، سنگی برمی‌داشتم و می‌گفتم: «حروم‌زاده برای چی کشتی‌ش؟» و سنگ را پرتاب می‌کردم توی شیشه یخچالش.» داستان از این‌جا به بعد در خیال سیامک می‌گذرد و او تصور می‌کند که اگر سنگ را به شیشه زده بود، چه می‌شد. سیامک به نخلستان می‌رسد. دوستان و آشنایانش همه سوار قایقی می‌شوند و می‌روند ولی او را با خود نمی‌برند. در این فصل که فضایی وهم‌آلود و خیال‌گونه دارد، انگار تکلیف راوی در داستان مشخص می‌شود: «مه و شرجی نخلستان را در خود غرق کرده. تنه دراز نخل‌ها مثل اشباحی پیدا و ناپیدا می‌شوند.» سیامک بی‌شرف شده و از بقیه جدا افتاده است. او کاری کرده که باعث انزوایش شده و دیگر نمی‌تواند همراه‌شان برود. درست مثل وقتی که قل‌قل هنوز زنده بود و سیامک در صحنه‌ای به یادماندنی او را می‌بیند که به خاطر زنجیری که به پایش دارد، نمی‌تواند گله بوقلمون‌ها را همراهی کند؛ درست مثل سیامک که در زنجیر بی‌شرفی‌اش محصور شده است. این فصل با این جمله به پایان می‌رسد: «و من مثلِ آدمی بی‌شرف زیر مهتاب نیمه به خانه برمی‌گردم.»

«برگ هیچ درختی» نماد و نشانه کم ندارد؛ نشانه‌هایی که می‌توان دوبه‌دو برای‌شان در جهان داستان نظیر پیدا کرد. مثل همین بوقلمون و سیامک. ولی یکی از مسائلی که در رمان صمد طاهری نمودی بارز دارد، روابط سیامک و دایی‌عباس است. برای سیامک که پدر و مادرش را در کودکی از دست داده، عباس هم دایی است، هم پدر و هم رفیق. صمیمیتی که در جای‌جای داستان دیده می‌شود. تا زمانی که سیامک وارد دانشگاه افسری می‌شود و به نظام می‌‌پیوندد و این صمیمیت از بین می‌رود و روابط دایی و خواهرزاده، طوری سرد می‌شود که انگار هیچ رابطه‌ای از ابتدا وجود نداشته است؛ رابطه‌ای که به نظر می‌رسد نشانه‌ای از رابطه میان دو نسل است. دو نسلی که جایی از هم جدا می‌شوند و هر کدام راه خود را می‌رود. مرگ عباس به نوعی مرگ نسلی است که نویسنده، در نهایت، کمی بیشتر طرف‌شان را گرفته و تصویری مظلوم از آنها ساخته. مرگی که پایان زندگی نیست و نسلی دیگر که سیامک است به زندگی ادامه می‌دهد؛ حتی اگر آدم‌های زندگی‌اش او را بی‌شرفی تمام‌عیار بدانند. «برگ هیچ درختی» داستان مرگ ارزش‌های یک نسل و زاییده شدن ارزش‌های نسلی دیگر است. نویسنده در به تصویر کشیدن روابط این دو نسل موفق عمل کرده است؛ تصویری بدون توصیف‌ها یا خرده‌روایت‌های اضافی که بتوان از خیرشان گذشت یا حذف کرد.

برگ هیچ درختی» به قلم صمد طاهری در 80صفحه و با قیمت 15هزارتومان توسط نشر نیماژ منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

در قرن بیستم مشهورترین صادرات شیلی نه استخراج از معادنش که تبعیدی‌های سیاسی‌اش بود. در میان این سیل تبعیدی‌ها چهره‌هایی بودند سخت اثرگذار که ازجمله‌ی آنها یکی‌شان آریل دورفمن است... از امید واهی برای شکست دیکتاتور و پیروزی یک‌شبه بر سیاهی گفته است که دست آخر به سرخوردگی جمعی ختم می‌شود... بهار پراگ و انقلاب شیلی، هردو به‌دست نیروهای سرکوبگر مشابهی سرکوب شده‌اند؛ یکی به دست امپراتوری شوروی و دیگری به دست آمریکایی‌ها ...
اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...