در دنیای قشنگ نو چه نوع شادی ارائه میشود، و چه بهایی را ممکن است برای رسیدن به آن پرداخت کنیم؟... رژیم کمونیستی در روسیه و تصاحب نازیها در آلمان هر دو با دیدگاههای آرمانشهر شروع شدند... واژه «مادر» - که بهطور کامل توسط ویکتوریاییها مورد ستایش قرار گرفته بود، به صورت هولناک و زشتی درآمده است؛ و رابطه بیهدف، که وقاحت تکاندهندهای برای ویکتوریاییها بود، درحال حاضر برایشان بسیار سخت است.
ترجمه حدیثه عباسی | آرمان ملی
پس از هشت دهه برای مارگارت اتوود نویسنده برجسته آمریکایی این پرسش به وجود آمده که چگونه دیدگاه آلدوس هاکسلی در مورد آینده استبدادی بشر پس از گذشت هشت دهه از اولین انتشار «دنیای قشنگ نو» هنوز پابرجا مانده است. آنچه میخوانید یادداشت مارگارت اتوود درباره «دنیای قشنگ نو» شاهکار آلدوس هاکسلی است که با عنوان «اکنون همه خوشحال هستند» چاپ شده است.
میراندا، در نمایشنامه «توفان» شکسپیر، در نگاه اول به درباریان حادثهدیده کشتی میگوید: «ای دنیای قشنگ نو، چنین افرادی وجود ندارد!» در نیمه دوم قرن بیستم دو کتاب آرمانشهری بر آینده ما سایه انداختند. یکی از رمانهای جُرج اورول بهنام «نوزده-هشتادوچهار» در سال 1949 با دید وحشتناک خود در مورد بیرحمی یک رژیم مستبد کنترلکننده ذهن، تصویری از برادر بزرگ و تفکر جنایت، دروغپراکنی و شکاف خاطرات و کاخ شکنجهای که «وزارت عشق» نامیده شده بود فراهم کرد که منظره یاسآوری در دید انسان به وجود آوردند.
مورد دیگر، «دنیای قشنگ نو» شاهکار آلدوس هاکسلی (1932) بود که شکلی متفاوت و ملایمتر از استبداد (توتالیتاریسم) را ارائه میداد- یکی نتیجههای حاصل، مهندسی رشد کودکان به صورت ژنتیکی و ترغیب به هیپنوتیزم به جای خشونت و زیادهروی در مصرف بیحدوحصر بود که این مصرف باعث انحراف چرخهای تولید میشد و با سرخوردگی جنسی نیز همراه بود. به همین منظور یک سیستم کلاس مدیریتی از پیش برنامهریزیشده بسیار هوشمند تشکیل شده بود که گروهی از طبقه پایین جامعه را دربرمیگرفت و به آنها القا میکرد تا کارهای سطح پایین (نوکرمآبانه) خود را دوست بدارند و از موادی به نام سُما که یک خوشی لحظهای را بدون عوارض جانبی برایشان به ارمغان میآورد، استفاده کنند.
در حیرت بودیم که کدامیک از این دو الگو برنده خواهند شد. جنگ سرد، «نوزده-هشتادوچهار» به نظر میرسید که حاشیههایی به وجود آورد. اما هنگامی که دیوار برلین در سال 1989 سقوط کرد، صاحبنظران پایان تاریخ را اعلام کردند، خرید این مواد دوباره پیروز شد، و در همین زمان نیروهای شبهسُما در جامعه نفوذ کردند. درست است که، بیبندوباری اخلاقی با بیماری ایدز روبهرو شده بود، اما در حالت عادی بهنظر میرسید که تنها مصرف یک مخلوط بیارزش و مواد مخدر را افزایش داده است: «دنیای قشنگ نو» برنده قابت شد.
با حمله به برجهای دوقلوی نیویورک در سال 2001، این تصویر تغییر کرد. بههرحال از تفکر جنایی و سیلیزدن به صورت یک انسان نمیتوان به این آسانی خلاص شد. به نظر میرسد «وزارت عشق» به ما بازگشته است، هرچند دیگر محدود به سرزمینهای پشت پرده آهنین سابق نمیشود: غرب اکنون نسخههای خاص خود را دارد. از طرف دیگر «دنیای قشنگ نو» از بین نرفته است. مراکز خرید تا آنجاکه بولدوزر میتواند ببیند گسترش یافتهاند.
در حاشیههای بیرحمتر جامعه مهندسی ژنتیک، مومنان حقیقی وجود دارند که از ژنهای غنی و ژنهای فقیر هاکسلی و اپسیلونها استفاده میکنند و درگیر برنامههایی برای پیشرفت ژنتیکیاند و به دنبال بهترشدن از «دنیای قشنگ نو» هستند.
آیا امکان وجود هر دو آینده سخت و راحت در همان زمان و مکان وجود دارد؟ و این چگونه خواهد بود؟
مطمئنا وقت آن است که دوباره به «دنیای قشنگ نو» نگاهی بیندازیم و استدلالها را که در جهت و علیه جامعه توصیفشده، که در آن «همه خوشحال هستند» بررسی کنیم. چه نوع شادی ارائه میشود، و چه بهایی را ممکن است برای رسیدن به آن پرداخت کنیم؟
«آرمانشهر» گاهی اوقات به معنای «هیچ مکانی» است، که ریشه معادل انگلیسی آن قسمتی از کلمه یونانی ou topos و قسمتی دیگر بخشeu از کلمه eugenics به معنای «بومشناختی» استخراج شده است، در هر صورت این کلمه به معنای «مکان سالم» یا «مکان خوب» است. سر توماس مور، در «آرمانشهر» قرن شانزدهم خود به صورت ایهام گفته است: «آرمانشهر مکان خوبی است که وجود ندارد.»
بهعنوان یک کمپوزیسیون ادبی، «دنیای قشنگ نو» یک فهرست طولانی از نیاکان ادبی دارد؛ «جمهوری» افلاطون و کتاب مکاشفههای انجیل و اسطوره آتلانتیس اجداد بزرگی از این شکل هستند؛ نزدیکترین زمان، «آرمانشهرِ» مور و سرزمین اسب سخنگوی هویونم به صورت کاملا منطقی در «سفرهای گالیور» جاناتان سوییفت وجود دارند و اچ. جی. ولز و «ماشین زمان»، که در آن «طبقات مرفه و زیبا» در نور خورشید در طول روز بازی میکنند، و «طبقات پایین و زشت» ماشینهای زیرزمینی را اداره میکنند و شبها برای خوردن پروانهها بیرون میآیند را بیان شده است.
در قرن نوزدهم هنگامی که پیشرفت در سیستمهای فاضلاب، دارو، فناوریهای ارتباطی و حملونقل افقهای جدیدی را نشان داد، بسیاری از آرمانشهرها با «اخبار از ناکجاآباد»ی ویلیام موریس و «نگاه به گذشته»ی ادوارد بلامی با روحیه غالب خوشبینی روبهرو شدند. تاآنجاکه آنها نسبت به جامعه در حال حاضر نوعی انتقاد هستند، اما با وجود این، منظره مبهمی از چشمانداز نسل بشر به رخ خواهند کشید، آرمانشهرها ممکن است در آستانه هجو قرار بگیرند، مانند کار سوییفت، مور و ولز: اما تا آنجا که این دیدگاه را تایید میکنند که بشریت بینقص است یا حداقل میتواند بسیار پیشرفت کند، مانند روایتهای بلامی و موریس، شبیه به عاشقانههای ایدهآل خواهند بود.
جنگ جهانی اول پایان رویای آرمانگرایانه در ادبیات را نشان داد، درست همانطور که قرار بود چندین برنامه آرمانشهر زندگی واقعی شروع شود که با تأثیرات فاجعهآمیز روبهرو شد. رژیم کمونیستی در روسیه و تصاحب نازیها در آلمان هر دو با دیدگاههای آرمانشهر شروع شدند؛ اما همانطور که قبلا در آرمانشهرهای ادبی کشف شده بود، کمالپذیری در اختلافنظرها شکسته میشود. با افرادی که نظراتشان را تایید نمیکنند یا با برنامههای خود متناسب نیستند، چه میکنید؟ ناتانیل هاثورن، فارغالتحصیل دلسردشده از برنامه زندگی آرمانشهر مزرعه بروک، اظهار داشت که بنیانگذاران پیوریتن نیوانگلند که قصد ساخت اورشلیم جدید را داشتند، با یک زندان و یک چوبه دار شروع کردند.
برای هرکسی که مخالف قدرتهای موجود باشد آموزش مجدد اجباری، تبعید و اعدام گزینههای معمول پیشنهادی در آرمانشهر است. مانند «نوزده-هشتادوچهار» که اگر «برادر بزرگتر» را دوست نداشتی به وسیله موش به چشم تو آسیب میرسید. «دنیای قشنگ نو» مجازاتهای ملایمتری دارد: برای افراد غیراصولی، این تبعید به جزیره است، جاییکه در آن افراد میتوانند در میان افراد هوشمند متفکر، بدون اینکه «افراد عادی» را در یک نوع دانشگاه تحتفشار قرار دهند، به بحث بپردازند.
آرمانشهرها و ویرانشهرها از «جمهوری» افلاطون مجبور بودند همان زمینههای اساسی را پوشش دهند که جوامع واقعی آن را انجام میدهند. همه باید به همان سوالات پاسخ دهند: مردم کجا زندگی میکنند، چه چیزی میخورند، چه میپوشند، در مورد تربیت فرزند چه میدانند؟ چه کسی قدرت دارد، چه کسی کار را انجام میدهد، شهروندان چگونه با طبیعت ارتباط دارند و اقتصاد چگونه کار میکند؟
آرمانشهرهای احساسی مانند «اخباری از ناکجاآباد» موریس و «عصر یخبندان» وی. اچ. هادسون، تصویری پیشارافائلی را ارائه میدهند. ساکنانی که بهدنبال رداهای راحت و تنظیمات طبیعی در اطراف خانههای ییلاقی انگلیسی با شیشه پررنگ و صنایعدستی هستند. به ما گفته میشود، همهچیز خوب خواهد بود اگر فقط بتوانیم صنعتگری را کنار بگذاریم و به طبیعت بازگردیم و با جمعیت زیاد مقابله کنیم، (هادسون آخرین مشکل را با از بینبردن رابطه حل میکند، تنها یک زن و شوهر غمگین در یک خانه از کشور محکوم به تولید مثل هستند.)
اما وقتی هاکسلی در ابتدای دهه 1930 در حال نوشتن «دنیای قشنگ نو» بود، بهقول خودش، دارای «تفکر سرگرمکننده» بود، عضو آن گروه از افراد سطح بالای جوان و باهوش بود که به دور گروه بلومزبری میچرخید و از حمله به هر چیز ویکتوریایی یا ادواردیایی خوشنود بود.
این «دنیای قشنگ نو» ردای راحتی، صنایعدستی و درخت را در آغوش میکشد. معماری آن مربوط به آینده است - برجهای چراغانیشده و شیشه صورتی درخشان - و همهچیز در منظره شهر بهطور خستگیناپذیر غیرطبیعی و به همان اندازه بهطور خستگیناپذیر در حال صنعتیشدن است.
ریون، جوهر سرکه، چرم مصنوعی مواد انتخابی آن هستند: ساختمانهای آپارتمانی، که با موسیقی مصنوعی و شیرهای آب با عطر، کامل شدهاند خانههایشان هستند؛ حملونقل توسط هلیکوپتر خصوصی انجام میشود. نوزادان دیگر به دنیا نمیآیند، آنها در محلهای تکثیر بزرگ میشوند، بطریهای آنها در امتداد خطوط مونتاژ، در انواع و دستههای مختلف مطابق نیاز «کندو» حرکت میکنند و بهجای «شیر» از «ترشح خارجی» تغذیه میشوند.
واژه «مادر» - که بهطور کامل توسط ویکتوریاییها مورد ستایش قرار گرفته بود، به صورت هولناک و زشتی درآمده است؛ و رابطه بیهدف، که وقاحت تکاندهندهای برای ویکتوریاییها بود، درحال حاضر برایشان بسیار سخت است.
بسیاری از شوخیهای متشنج «دنیای قشنگ نو» برای مخاطبان اول خود این نوع وارونگیها را، شاید بیشتر از ما، روشن میکنند، فقط کنایهها کافی هستن. صرفهجوییهای ویکتوریایی به اجبار برای مصرفکردن تبدیل میشود. ویکتوریایی تا زمان مرگ، تکهمسری را با «متعلق به هر کسیبودن» جایگزین کرده است، تعصب مذهبی ویکتوریایی به نیایش یک خدای اختراعشده تبدیل شده که از طریق عیش و عشرت همگانی نامگذاریاش کردهاند: «فورد ما» بعد از خودروی آمریکایی «هنری فورد»، خدای خط مونتاژ نامگذاری شده.
خود هاکسلی هنوز یک پا در قرن بیستم داشت: او نمیتوانست اخلاق را در نطفه خفه کند، مگر اینکه خودش نیز آن را تهدیدآمیز ببیند. در آن زمان که او در حال نوشتن «دنیای قشنگ نو» بود، هنوز در شوک بازدید از ایالات متحده بود، جاییکه از مصرفگرایی گسترده، ذهنیت گروهی و ابتذال آن به وحشت افتاده بود.
من از توصیف کلمه «رویا» استفاده میکنم، زیرا «دنیای قشنگ نو» - کاملا متلاشی میشود- و به اثری دست مییابد که شبیه یک توهم کنترلشده نیست. همهچیز سطحی است؛ هیچ عمقی وجود ندارد. همانطور که ممکن است از یک نویسنده با بینایی مختل انتظار داشته باشید، حس بینایی غالب است: رنگها شدید، نور و تاریکی به وضوح توصیف میشوند.
صدا از اهمیت بعدی برخوردار است، بهویژه در هنگام مراسم گروهی و تشریفات ارگانی، و تماشای فیلمهای «احساسی» که در آن احساسات روی صفحه را حس میکنید، «عروسی گوریلها» و «زندگی عشقی نهنگ...» مثالهایی از این فیلمها هستند.
بوی عطر در درجه سوم است؛ عطر در همهجا پخش میشود و به همهجا منتقل میشود؛ یکی از مهمترین برخوردهای بین جان وحشی و لنینای دوستداشتنی این است که او درحالیکه معصومانه خواب است چهره مورد پرستش خود را تحتتاثیر مصرف دوز بالایی از سُما در زیر لباسهای معطر و طعم خودش پنهان میکند؛ زیرا نمیتواند بوی واقعی و وحشتناک آن مکان اختصاصی را قبل از دنیای قشنگ نو تحمل کند.
بسیاری از آرمانشهرها و ویرانشهرها بر غذا تاکید دارند (خوشمزه یا افتضاح یا در مورد اسبهای متمدن سوییفت، جوی دوسر) اما در «دنیای قشنگ نو» منوها عرضه نمیشوند.
لنینا و دوستش یک ماههاش هنری، یک وعده غذایی عالی را میخورند، اما نمیدانیم که چیست. علیرغم فقدان رابطه، افراد در «دنیای قشنگ نو» بهطرز عجیبی فاقد اندام هستند، که به روی یکی از نقاط هاکسلی تاکید میکند: در دنیایی که همهچیز در دسترس است ، هیچ چیز معنایی ندارد.
تا جای ممکن، معنا در حقیقت حذف شده است. همه کتابها بهجز آثار تکنولوژی ممنوع شدهاند - رمان برادبری «فارنهایت 451» ، را با «تاریخچه نیست» اثر هنری فورد مقایسه کنید.
درمورد خدا ، او بهعنوان «غیبت» حضور دارد؛ گویی که اصلا در آنجا نبوده، بهجز برای جان که عمیقا مذهبی بود. جان وحشی، در زمینی اختصاصی، که زندگی باستانی در آن انجام میشد بزرگ شده بود، در این مکان شدیدترینها در هر چیزی معنا داشت. جان تنها شخصیت این کتاب است که جسم واقعی دارد، اما او از طریق درد آن را میشناسد، نه از طریق لذت، درباره دنیای قشنگ معطر، جایی که او را برای یک «آزمایش» آورده بودند گفت: «هیچ چیز به اندازه کافی در اینجا ارزش ندارد.»
در پیشگفتار نسخه جدیدی از «دنیای قشنگ نو» که در سال 1946 منتشر شد، پس از وحشتهای جنگ جهانی دوم و «راهحل نهایی» هیتلر، هاکسلی از خودش انتقاد میکند که در آرمانشهر/ویراشهر در سال 1932 تنها دو گزینه «زندگی مجنون در آرمانشهر» و «زندگی بدوی در یک دهکده هندی» را ارائه کرده است. از بعضی جهات انسان بیشتری وجود دارد، اما در بعضی جهات دیگر وجود آن کمرنگ و غیرطبیعی است. (او درواقع یک نوع سوم از زندگی را ارائه میدهد - که جامعه مقعولی در جزیره به وجود میآورد- اما جان بیچاره و وحشی اجازه رفتن به آنجا را ندارد، و نباید آن را دوست داشته باشد، چون هیچ مجازات عمومی وجود ندارد.)
این نبوغ هاکسلی بود که ما را در درون ابهامات به خود ما معرفی کرد. در میان حیوانات، فقط ما از تنش کامل آینده رنج میبریم. سگ نمیتواند دنیای سگهای آینده را تصور کند که در آن همه ککها از بین بروند و سرانجام سگ به پتانسیل کامل شکوه خود دست یابد. اما به لطف زبانهای ساختاریافته منحصربهفرد ما، انسانها میتوانند چنین حالات تقویتشدهای را برای خود تصور کنند، هرچند میتوانند سازههای باشکوه خود را نیز زیرسوال ببرند. این تواناییها تخیلی دوطرفه است که شاهکارهای حدسوگمانی مانند دنیای قشنگ نو را به نقل از نمایشنامه «توفان»، منبع عنوان هاکسلی، تولید میکنند: «ما چنین چیزهایی هستیم، همانطور که رویاها و کابوسها روی دادهاند.»