ترجمه نوشین آلطیب | اعتماد
ویلی، پسر 11 ساله آبراهام لینکلن، در تاریخ 20 فوریه 1862 درگذشت. رییسجمهور که پیشتر از جنگ داخلی به ستوه آمده بود، آنچنان آشفته و پریشان بود که گفته میشود چند روز بعد به سردابه کلیسا، جایی که پسرش در آن به خاک سپرده شده بود، رفت و او را از تابوت خارج کرد. تسلی، عذاب روحی یا اندوه؛ هیچکس دلیل این کارِ او را نمیدانست و حتی هیچکس نمیدانست آیا او واقعا دست به چنین کاری زده است یا خیر. جورج ساندرز [George Saunders] نتوانست این داستان را از ذهنش بیرون کند. نویسنده کتاب «دهم دسامبر» و استاد داستانِ کوتاه چندین بار دست به قلم برد تا اینکه سرانجام توانست رمانی عجیب درباره لینکلن با نامِ «لینکلن در باردو» بنویسد. نویسنده در این کتاب از صداهای مختلفی، مانند روایات تاریخی، آشنایان لینکلن و حال و هوای گورستان در دورههای تاریخی و موقعیتهای بسیاری استفاده کرده است تا بتواند روایتی شخصی و در عین حال جهانی را درباره آن شب تاریخی در سال 1862 بازگو کند. تاد لئوپولد در تماسی تلفنی از واتسون ویلِ کالیفرنیا، جرج ساندرز، استاد ادبیات داستانی دانشگاه سیراکیوس را به دام انداخت و با او گفتوگو کرد:
چرا در عنوان کتاب از واژه بودایی «باردو» استفاده کردهاید؟ چرا عنوان کتاب را «لینکلن در برزخ» یا «لینکلن در اعراف» نگذاشتید؟
من با آیین کاتولیک بزرگ شدهام و درک من از برزخ جایی است که به آن وارد میشویم و تا بخشش گناهانمان در آنجا میمانیم. فاصله و دوری ما از خدا نوعی مجازات وحشتناک است. سرانجام پس از سالهای بسیار طولانی میتوان از آنجا نجات یافت. برای من چنین جایی به زندان بیشباهت نبود. اما تصور ذهنی من از باردو و آن گونه که دوباره آن را در ذهن خود مجسم کردم، جایی است که تا به خودشناسی نرسیدهاید و از پریشانی و سردرگمی بیرون نیامده باشید، در آن خواهید ماند. پس هنگامی که این مسائل را به درستی درک کردید، میتوانید در هر زمان که مایل باشید آنها را رها کنید. فقط کافی است بدانید این نوع مسائل کهنه و زودگذر هستند و میتوان از آنها رهایی یافت.
من تحت تاثیر ساختار داستان قرار گرفتهام. این گونه که داستان به وسیله چند راوی بازگو میشود مرا به یاد تاریخ شفاهی میاندازد و این نوع داستانسرایی با نوعی همسرایی یونانی نیز مقایسه شده است و حتی داستان تجربی جی آرِ ویلیام گادیس را بهخاطرم میآورد. آیا موقع نوشتن، این داستانها را در ذهن داشتید یا اینکه ساختار داستان به طور طبیعی شکل گرفت؟
در کمال تعجب باید گفت هر دو را مدنظر داشتهام. حافظه من این گونه است که هر آنچه را در جایی خوانده یا در فیلمی دیدهام در ذهنم میماند و میتوانم به راحتی آن را بهکار ببرم.
گاهی یک اثر ادبی صرفا در تلاش برای حل مسالهای است. در این مورد چنانچه بر این باور بودم که لینکلن واقعا به سردابه کلیسا رفته است، آنگاه این مساله جالب میشد و به دنبال آن جزییات تخصصی دیگری نیز مطرح میشد. برای نمونه، لینکلن آخر شب در سردابه کلیسا... از کجا میدانیم چه اتفاقی افتاده است؟ چه کسی آنجا بوده که بتواند این اتفاق را برای ما روایت کند؟ در اینجاست که پای ارواح به میان میآید. همچنین آن لحظه خاص در سردابه کلیسا- حداقل برای من، آن گونه که در ذهنم آن را تصور کردم، با سایر رویدادهای عالم خارج و زندگی لینکلن به خوبی هماهنگ شده است- نکته اینجاست که باید آن لحظه خاص را نقطه عطفی در تاریخ درنظر بگیریم، در غیر این صورت آن لحظه معنی خاصی نخواهد داشت.
کار من تماما سختکوشی بود و البته سختکوشی همواره به پیشرفتی نسبتا منظم میانجامد. نوشتن داستان، پس از یادآوری و بازآفرینی آنچه رخ داده، کاری دشوار است و میتوان گفت به مدت چهار سال دیوانه و از خود بیخود شده بودم.
در فصلهای آغازین کتاب ظاهرا مطالبی را از روایات تاریخی نقل میکنید اما بعدها مشخص میشود برخی از این مطالب غیرواقعی و تخیلی هستند.
در ابتدای کار هدف من استفاده از اسناد تاریخی و گزینش و تنظیم آنها به صورت روایت بود. اما هنگامی که داستان را نوشتم متوجه نوعی ناهماهنگی میان نوشتههایم و روایتی که در همه آن سالها در ذهنم شکل گرفته بود، شدم. از این رو چنانچه مجبور باشم با اضافه کردن برخی نکات، شبکهسازی را رفع و رجوع کنم، باید بگویم آنچه نوشتهام رمان و سوژه مناسبی برای منتقدان است.
آیا برای نوشتن کتاب «باردو» قانون و قاعدهای را درنظر گرفته بودید؟
در حقیقت، این اتفاقی است که موقع بازنگری کتاب رخ داد و در برخی قسمتهای کتاب مانند صفحه 10 و 60 برخی قواعد را مورد توجه قرار دادم و از آن جا که کاربرد برخی قواعد با هم نامفهوم است، نویسنده مجبور به انتخاب است و با گزینشهایی که انجام میدهد در هر پیشنویس تا حدودی دست به تدوین قواعد میزند. نکته جالب این است، هنگامی که از قواعد پیروی میکنید، نتیجه دقتی را که به خرج دادهاید، میبینید.
چهره و شخصیت برخی از ارواح متعارف و معمول نیست. این تصویرها را از کجا گرفتهاید؟
نویسنده از برخی جهات همواره از اثر خود کمک میگیرد و آن را پیش میبرد. من کتابی به نام «فرمانروایی کوتاه و وحشتناک فیل» دارم که به کل درباره آرایش و شکلبندی عناصر داستان است. در این کتاب به این مساله پرداختهام که اگر شخصیتی عنصر روحی و روانی خاصی دارد، آیا این عنصر نمود فیزیکی و جسمانی دارد؟ - برای مثال اگر فردی بینهایت سختگیر باشد، آیا این بدان معناست که از سنگ ساخته شده است؟
همچنین فکر میکنم من به عنوان نویسنده هنگام نوشتن میتوانم ایرادهایی را که ممکن است خواننده بگیرد، پیشبینی کنم. برای نمونه، واژه «روح» در کتاب بهکار نرفته است، زیرا نمیخواهم خواننده از این شخصیتها تصور روح را داشته باشد به این دلیل که اگر فکر کنید این شخصیتها روح هستند، آنگاه تصور شما از این شخصیتها تصوری مبهم خواهد بود. بخشی از بازی این است که خواننده به تدریج درگیر داستان شود ـ این شخصیتها دقیقا چه هستند؟- چنانچه تصور کنید روح هستند، در طی داستان متوجه خواهید شد که در اشتباه هستید و به طور دقیق نمیتوان اسم آنها را روح گذاشت. بخشی از این چالش نگارشی دریافتِ این مساله است: وقتی که وارد حوزهای بیش از حد شناختهشده میشوید، تلاش کنید برای جذب بیشترِ خواننده به نوعی در آن حوزه تحول و تحرک ایجاد کنید.
دومین دلیل ـ که در حقیقت همان دلیل اول است ـ این است که یکی از چالشهای این کتاب تا حدودی طنزآمیزکردنِ آن بوده است. شم من میگوید اگر قرار است خیلی سرراست و بدون شاخ و برگ به روایت داستان بپردازم ترجیح میدهم به نوعی با شوخطبعی آن را بیان کنم. امتیاز این کار در این است که غرابت فیزیکی (جسمانی) شخصیتها به دلایل روانشناختی حضور آنها در داستان مربوط است.
یکی دیگر از آثار شما داستان کوتاه «سرزمین جنگ داخلی در افولی ناخوشایند» است. آیا علاقه خاصی به این دوره تاریخ دارید؟
در این دوره تاریخ یک چیز فوقالعادهای وجود دارد. شاید این است که این رویدادهای افسانهای که هومر پدیدآورنده آنها است در همینجایی که هماکنون رستوران چیک ـ فیل ـای و پارکینگ پاساژ وجود دارد، اتفاق افتاده است. این قضیه همیشه برای من جالب بوده است.
من تمایل دارم به دنبال علاقهام بروم، بدون آنکه هیچ تعقلی درباره آن کنم. برای داستاننویسی باید سخت به آن علاقهمند باشید. اینکه چیزی صرفا به لحاظ عقلی برایم جالب باشد، برای استمرار کار کافی نیست. اما اگر آن چیز به طرزی غیرمنطقی و غریزی برایم جالب باشد ـ مثلا اگر آن چیز برای من مایه خنده باشد یا اگر گنجینهای از واژههای موردنیاز آن زمینه را در اختیار داشته باشم، میدانم که میتوانم آن کار را ادامه دهم.
در این بخش به پرسشهای خوانندگان میپردازیم. بسیاری از خوانندگان ـ مانند امیلی، جیمز، فیگی، و کیلا- میخواهند بدانند چه تفاوتی میان نوشتن داستان کوتاه و نوشتن رمان وجود دارد.
واقعا تصمیم گرفته بودم به هیچوجه رمان ننویسم. و از اینکه رماننویس نیستم خیلی به خودم میبالیدم و بسیار خرسند بودم که نویسنده داستان کوتاه هستم. اما این قضیه در تمام آن سالها مرا آزار میداد، زمانی که شروع به نوشتن کردم، طولی نکشید که فهمیدم داستانم بیش از 50 صفحه است. دایما به خود میگفتم: « این کتاب نباید خیلی حجیم باشد. میخواهم کتابم کوتاه باشد. اگر بشود این داستان، داستانِ کوتاه باشد، خیلی خوب میشود زیرا میدانم داستان کوتاه تا چه اندازه تاثیرگذار است. » «اما، مجبور شدم داستانم را اندکی طولانی کنم. و از اینکه دیدم تفاوت چندانی میان داستان کوتاه و رمان وجود ندارد، به هیجان آمدم. تنها تفاوت این بود که در قابی بزرگتر مینوشتم.»
سایرا پرسیده است: مایلم بدانم آیین بودا چگونه شیوه داستاننویسی ساندرز را تغییر داده است.
تجربه من به این صورت بود: از همان آغازِ کار اصولی را که مایلم آنها را اصول آیین بودا بنامم در نوشتههایم رعایت میکردم. هنگامی که تازه شروع به آموختن داستاننویسی کرده بودم و تا حدودی در آن موفق شده بودم، از اینکه فهمیدم تنها کاری که باید انجام داد این است که آنچه قبلا نوشتهام را بخوانم و عملکرد خود را بررسی کنم، به شگفت آمدم. اگر کارم خیلی خوب نیست، آن را اصلاح میکنم. در چنین مواقعی به جای قبولاندن پیشبینیهایم و تصمیمگیری در مورد آنها، سعی میکنم تا جای ممکن بیهیچ گونه قضاوتی واکنش نشان بدهم.
سوال بعدی از یکی از خوانندهها است که خود را جورج کوچکتر معرفی کرده است.
اوه، او را میشناسم. من هم خیلی از روزها خود را جورجِ کوچک مینامم.
ممکن است جذبه مکاشفه و شهود را برای شخص خودتان و به طور کلی برای انسانها شرح دهید؟
بله، راستش را بخواهید این مسائل حاصلِ زمانی است که در تلاش بودم خط به خط داستانها را به صورت هیجانانگیز ادامه بدهم. این کار اساسا مایه سرگرمی من بود. شما نیز میتوانید این شیوه را تا پایان داستان دنبال کنید. و بعد سر خود را بلند کنید و ببینید چقدر در آن پیشرفت کردهاید؛ اوه، این کار دودویی است. درست است من به این روش معتقدم، اما شاید نمیدانستم به آن ایمان دارم.
من همیشه از گفتن این مساله شرمگین میشوم، اما در اکثر موارد این کار در واقع تلاش برای جذاب کردن ظاهر داستان است و دریافتهام که اگر بر این کار متمرکز شوم، سایر بخشهای داستان نیز به خوبی پیش خواهند رفت.
بن گریفین مایل است درباره احساس دلسوزی، که بنمایه داستانتان است، بداند. در تمام مدتی که مشغول نوشتن مقاله «این طرفداران ترامپ که هستند؟» در هفتهنامه نیویورکر بودید، آیا دچار این حس شدید که نمیتوانید بر این نوع رفتار و حرکات دل بسوزانید؟
منظور من رفتار نبود... بسته به اینکه تعریف شما از دلسوزی چه باشد، رفتار انسانها هیچوقت قابلترحم نیست. گاهی اوقات معنای دلسوزی را به درستی متوجه نمیشویم و آن را خوبی و سر فرود آوردنِ موقر و متین تعبیر میکنیم: مثلا کسی با سنگ به سر شما میزند و شما به او میگویید، «ممنون که به من زمینشناسی یاد دادی». اما دلسوزی در فرهنگ مشرقزمین به مراتب ددمنشانهتر است. و اساسا به معنای گفتن حرف بیهوده به کسی است. در کنه آن معنای دلسوزی این گونه شفافسازی شده است: بهترین کار این است که بتوانم دکمهای را فشار دهم و به آن فرد شیوه رفتارش را نشان بدهم.
من فقط در تلاشم مراقب هر گونه حس منفی بیدلیل باشم. فکر میکنم موقع نوشتن این داستان مسیح، بودا، گاندی، تولستوی و مادر ترزا در اینجا حضور داشتند، همه آنها در اصل یک چیز را گفتهاند: توانایی ما برای درک دیگری بسیار بیش از آن است که فکر میکنیم. درک دیگران کار سادهای نیست و ما معمولا در این کار خیلی موفق نیستیم، اما میتوانیم توانایی خود را در این زمینه افزایش دهیم و این کار همواره مفید خواهد بود. من در زندگی واقعی و در اینترنت نجواکنان گفتهام که این کار به نفع خود شما و به نفع دیگران است.
نویسندههای مورد علاقهتان چه کسانی هستند و در حال حاضر مشغول خواندن چه کتابی هستید؟
به تازگی کتاب «چرخش زمانِ» زادی اسمیت را خواندهام و واقعا آن را دوست داشتم و کتاب «درخشش ماهِ» مایکل شیبن را خواندهام که آن هم کتاب جالبی بود. در حال حاضر مشغول خواندن «بنیادگرای ناراضی» محسن حمید هستم و زادی پیشنهاد کرده است دیگر کتاب محسن حمید، «خروج از غربِ»، را نیز بخوانم که بیصبرانه منتظر آن هستم. بر مجموعه آثار بابی آن میسون مقدمهای نوشتم و خیلی خوب بود که دوباره به سراغ کتابهای او رفتم و بعضی از آنها را خواندم. و بر مجموعه آثار گریس پیلی نیز مقدمه نوشتم. قرار است به زودی با کولسون وایتهد دیداری داشته باشم، بنابراین فعلا خواندن کتاب بعدی که «راهآهن زیرزمینی» است را به تعویق میاندازم.
آیا تاکنون پیش آمده است آنقدر تحت تاثیر کتابی قرار گرفته باشید که بازگردید و مجددا آن را بخوانید.
بله، من شیفته یک نویسنده روس به نام ایزاک بابل هستم. هرازگاهی به کتابهایش سری میزنم، چند صفحهای میخوانم و میروم. عاشق زبانی هستم که در نوشتههایش بهکار میبرد. مثل این است که گیتاری را کوک کنید و از آن نغمهای زیبا بشنوید. بعد با خود بگویید: این دقیقا همان چیزی است که میخواهم. چیزی تا این حد تمامعیار و کامل میخواهم. کتابهای ایزاک بابل به گوشم خوشآهنگ میآید و اوست که تفاوت جمله خوب و جمله واقعا استادانه را به من یادآوری میکند.