شاهراهی که از میان ایالت «پنسیلوانیا» تا رودخانهی «دلویر» امتداد دارد، در حوالی «فیلادلفیا» به خیابان اصلی شهر «ژرمن تون» تبدیل میشود. خیابانی که مدتها پیش از انقلاب راهی مناسب برای سفر بود، اما از سال 1832 تاکنون بازسازی نشده و اغلب اوقات چنان گل آلود است که به گفته ساکنین شهر برای گذشتن از جاده حتما میبایست اسبی به همراه داشت. البته ناهمواری و گل و لای جاده نمیتوانست مانعی بر سر راه پدری جوان و سر زنده باشد که پیروزمندانه یک مایل راه دشوار را در یک روز سرد ماه نوامبر از خانهاش تا خانه بزرگ واقع در «وایک» یعنی خانه صمیمیترین دوستانش طی میکند. «برانسون آلکوت» که برای رسیدن به خانه «هاینس» عجول و مشتاق بود، یکباره در چارچوب در ظاهر شد تا خبر خوش را به آنها برساند. او صاحب دختری سالم، سر زنده و فوق العاده شده بود و آمده بود تا همه کودکان هاینس را برای دیدن نوزاد به خانهاش ببرد. در راه رفتن به خانه برانسون، هر 7 فرزند هاینس با او همراه شدند و درحالیکه طول شاهراه را پیاده طی میکردند، با حرفها و سؤالاتشان غوغایی به پا کرده بودند. کودکان، گرد نوزاد کوچک و قرمز رنگ که صحیح و سالم و قوی بنیه بود، حلقه زدند و با احترام و وقار، این نوزاد را که «لوئیزا می آلکوت» نامیده شد، مینگریستند.
اینچنین بود که لوییزا نخستین منظره از جهان را نه در ناحیه «نیوانگلند» ، بلکه در منطقهی پوشیده از برف پنسیلوانیا مشاهده کرد. درههای کمشیب، ردیف درختان کاج پوشیده از برف، تپههایی که باد بر آنها میوزید و ردی به جا مانده از بستر خشک رودخانه، آن هنگام که لوییزا و مادرش مقابل پنجره بلند خانه نشسته بودند، و سپیدی برفهای نخستین زمستان زندگی لوئیزا را مینگریستند، همه و همه در مقابل دیدگان آن دو بود.
رأس ساعتی خاص، در مدرسه باز میشد و لوئیزا با مادرش غوغا و همهمه کودکان را همراه خندههایشان میشنیدند. مدرسه برانسون آلکوت برای یک روز تعطیل بود و دانشآموزان خردسال به سوی خانههایشان میرفتند. دخترکانی با گیس بافتههای بور، همراه پسران کم سن و سال، انجمن کویکره (شاخهای از انجمن دوستان که در سده هفدهم برپا شد. مرام آنها ترویج سادگی پوشاک و سادگی گفتار، یعنی حذف القاب بود) که از شدت سرما ژاکتهایشان را به دور خود پیچانده بودند و جست و خیز کنان گلولههای برفی پرتاب میکردند.
لوئیزا بسیار متفاوت با خواهر بزرگش آنا بود که ساکت و محجوبانه روی قالیچه کنار شومینه بازی میکرد. مادرش «آبا» آلکوت، نگاه دیگری به ردیف درختان سرو بلند قامت انداخت؛ برانسون داشت به خانه میآمد. بنابراین آبا چراغ را روشن کرد. آنها مدت دو سال در این خانه امن و راحت که بیشباهت به خانههای مزارع نبود، زندگی کرده بودند و برانسون نیز در همین مکان تدریس خود را ادامه داده بود. دو سال ابتدایی زندگی مشترک خانواده آلکوت توأم با شادی، آرامش و امنیت بود. در سالهای آتی، روال شاد زندگی آنها، گهگاهی به طرزی غریب به هم میخورد و این آرامش و امنیت برای مدّت مدیدی حاصل نمیشد، مگر به واسطه وجود لوئیزا... با باز شدن در و ورود پدر، هر دو دختر شاد شده و جیغ میکشیدند.
برای آبا آلکوت، که دوره خردسالی آرام و بیدغدغهای را گذرانده بود، ازدواج با برانسون بلند قامت، با چشمان آبی رویایی، موهای بلوند و سیمای خوش تراش و جذاب، اگرچه ناگهانی بود، اما ماجرایی فوق العاده به حساب میآمد. برخی با شک و تردید او را نگریسته و نظر میدادند که این جوان روی ابرها سیر میکند و خط مشی خود را در زندگی پیدا نخواهد کرد. آتش سوزان اشتیاق آبا باعث شده بود که او به چنین هشدارهایی بهایی ندهد. او پیشترها با قوم و خویشی دور نامزد شده بود که ماجرایش با تلخی به انتها رسیده، و به شدت او را رنجانده بود. سپس آبا، این مرد را در حین ملاقات با برادرش دیده بود و به همان سرعتی که برانسون مجذوب او شده بود، به او دل باخته بود.
برانسون شخصی عجیب و جالب، با خصوصیاتی شگفتانگیز بود. او جویای علم، دانایی و بیش از همه اینها، در عمق وجودش یک معلم بود. او عادت داشت برای دانشآموزان تعریف کند که مادرش چگونه روی کف آشپزخانه به او نوشتن آموخته بود. تابلویی نسبتا بزرگ که با شنی سفید رنگ پوشیده بود و برانسون تا زمانی که وسیلهای تازه برای آموزش او فراهم شود، روی آن تمرین میکرد. هراز چند گاهی شنها را دور میریختند و تعویض میکردند. برانسون مجاز بود پیش از ساییده شدن و تمیز شدن کف اتاق، روی شنهایش تمرین کند. او با نوشتن حروف سیاه و درهمی مثا الف، ب، سگ، گربه، صبر، بردباری، از کلمات کوچک به بزرگ پیش رفت و به زودی توانست خواندن و نوشتن را بیاموزد. مادرش تا همین اندازه میتوانست او را آموزش دهد ولی به همان میزان که برانسون برای ادامه تحصیل مصمم بود، مادرش نیز قاطعیت داشت.
پدرش برای فرستادن او به مدرسه استطاعت مالی نداشت و کلا برای این امر ضرورتی احساس نمیکرد. او معتقد بود که کار، آن چیزی است که مایه پیشرفت فرد در دنیا میشود. پسر، کار کردن در مزرعه را فرا میگرفت اما همیشه آرزویی بزرگتر را در سر میپروراند. پس از گذشت سالها، فهمید که تحصیلات دانشگاهیای که او آرزویش را دارد، دور از دسترس اوست. بنابراین به جستوجو پرداخت تا آنچه نیاز داشت را به شیوهای دیگر به دست آورد. 18 ساله بود که با پای پیاده سفر به «ویرجینیا» را آغاز کرد و خودش مکانی برای تدریس یافت. مکانی هم برای تدریس و هم برای تحصیل.
ناخدای مهربان یک کشتی تقبل کرد که بهطور رایگان او را از نیوانگلند به «نورفولک» برساند. البته با این توافق که برانسون به محض پیدا کردن کار پول سفرش را بپردازد. برانسون چنان نگران زودتر خلاص شدن از این بدهی بود که نمیتوانست صبر کند تا پس از افتتاح مدرسه پول بدست آورد. بنابراین به اولین پیشنهاد استخدام تن داد. یعنی کمک به یک حلبیساز در نورفولک. دوره گردی در شهر، فروختن فنجانها، کتریها و قابلمههای ساخته دست همان مردی که او را استخدام کرده بود، جزیی از شغل برانسون بود. او از خودش انتظار نداشت که چنین فروشنده خوبی باشد. بههرحال او موفق شد. نسبتا هم از حرفه جدید خوشش میآمد. بدهی خود را یک جا به ناخدا پرداخت و سپس برای یافتن یک مدرسه وارد حومه نورفولک شد.
جستوجو به نظر بسیار دلسردکننده میآمد. نه تنها تعداد مدارس کم بود و تعداد اندکی از آنها مدیر نداشتند، بلکه ماهیت خیلی از آنها، آن چیزی نبود که او انتظارش را داشت. خوابگاههایی بدون امکانات رفاهی با دیوارهای ترک خورده، واقع در حاشیه زمینهای بیمصرف کنار جنگل، در جایی که گرازهای خارپشت وحشیانه میدویدند؛ این بود وضعیت قسمت اعظم مؤسسات آموزشیای که او به آنها سر زده بود. پس از مایلها پیادهروی، برانسون به این نتیجه رسید که هیچ شانسی برای تدریس ندارد و به نورفولک نزد صاحب کار قبلی در همان شغل سطح پایین سابق بازگشت. آن بازاری زیرک که میدید فروشندهای موفق پیدا کرده است، این بار او را برای فروش اجناس بیشتری به دهات فرستاد. برانسون چنان مأموریتش را خوب انجام داد که به زودی تصمیم گرفت، این ترکیب سفر و فروش کالا را با حساب و سرمایه شخصیاش دنبال کند.
او در نامهای قاطعانه به پدرش اعلام کرد که: «تصمیم دارم در ویرجینیا به دستفروشی بپردازم که مثل هر شغل دیگری محترم است.»
از آنجایی که زندگی در حومه شهر بسیار یکنواخت است، هر کس که از خارج شهر اجناس جدید و اخبار و عقاید نوین را نیز بیاورد، با استقبال فراوانی مواجه میشود. دیدن این جوان چشم آبی و قوی بنیه اهل کانکتی کات برای مردم جالب بود. او که با جامههای تمیز و رفتاری موقر پشت در خانهها میرفت. زن صاحبخانه میآمد و با مرد جوان مشغول صحبت میشد. زنهای جوان که در حیاط پشتی در کار و تلاش بودند، برای دیدن روبانها و شانههای فروشی، به حیاط میآمدند و ناگفته نماند که بدشان نمیآمد گپی کوتاه با خود برانسون بزنند.
برانسون علاوه بر رفتار صحیح، جذابیتی داشت که هر کسی را تسخیر میکرد. خیلی زود ارباب خانه هم از اتاق کارش، از بین تلّی از تفنگها و قلابهای ماهیگیری و کتابهایی که مثل گوشهای سگ از هر طرف آویزان بود، بیرون میآمد و از برانسون میپرسید که آیا تیغ ریش تراشی و تنباکو دارد یا نه؟!
او هم گرم صحبت با برانسون میشد، و معمولا صحبت آنها به دعوت برای صرف شام و گذراندن چند روز و چند شب در آن منزل ختم میشد. پس از گذراندن بعد از ظهر به گفت و گو با برانسون، دخترها او را شخص اجتماعی و جالبی مییافتند که قادر بود چیزهای زیادی از آنچه آنها تمایل به دانستنش داشتند به آنها بگوید، مثلا درباره اینکه در نورفولک یا «ریچموند» چه میگذرد. وقتی صحبت دخترها با او خاتمه میپذیرفت، برانسون مدتی طولانی در کتابخانه مینشستند و درباره مهمترین حوادث روز حرف میزد.
جوانی چون برانسون آنقدر درایت داشت که پیرامون مسئله بردهداری بحث نکند، بلکه از بازرگانی و سیاست، تبعید ناپلوئون، حبس شدن او در جزیره «سنت هلنا» اختراع قایقی توسط فولتون که به وسیله بخار حرکت میکرد و دنیایی حرف از همه موضوعات صحبت نماید. اگر او دعوت مردم را میپذیرفت، ساعتها در آن کتابخانهها که گنجی غنی به جا مانده از سه نسل محسوب میشد، میماند. او در کتابهایی از قبیل تاریخ، فلسفه، شعر غوطهور میشد و تلاش میکرد پیش از زمان بستن کولهبارش و ترک آنجا، توشه کاملی در حد امکان از این کتابها برگیرد. پس از این جمعآوری اطلاعات، او ساعتهای طولانی تنهاییاش در راه را داشت که به اندیشیدن و ارزیابی آنچه خوانده بود، بپردازد. جادهها را به تنهایی طی میکرد، زیر سایه درختان مینشست و ناهارش را به تنهایی میخورد. با رهگذران سلام و علیکی میکرد؛ اما معمولا به فکر کردن و فکر کردن ادامه میداد. معمولا دورههای آموزشی رسمیای هستند که فرصت فکر کردن به فرد بدهند. اما برانسون کاملترین نوع آموزش را داشت، که حتی این نیاز را نیر برآورده میساخت.
زمانی که او پسر بچه کوچکی بود و تازه خواندن را یاد گرفته بود، شخصی نسخهای از کتاب «پیشرفت زائر» را به او امانت داد. این کتاب چنان روح و تخیلات آن پسر کوچک را مشتعل کرده بود که لغات قادر به بیان آن نیست. او با همه وجود عاشق آن کتاب بود و بعدها آن را مبنای آموزش فرزندانش قرار داد. کودکی که زندگی ایدهال او گردش دور دنیا و توقف برای مصاحبت با کسانی است که سر راهش قرار میگیرند. و این دقیقا همان چیزی بود که او در شغل دستفروشی آن را تجربه کرد. او چیزهای زیادی به دست آورد و قطعا خیلی چیزها را هم از دست داد، و صد البته که ایدهها و اندیشههایش تا مدتها در ذهن همه آنهایی که با او ملاقاتی داشتند باقی ماند.
برانسون موفق به یافتن کار تدریس نشد اما از این همه سرگردانی بین این شهر و آن شهر به این نتیجه رسید که بهتر است مدیر شود. او مردم را درک میکرد و پیش از همه کودکان را. بنابراین میبایست در کار آموزش بماند. و سرانجام هم در ناحیه «چی شایر» آموزگار شد. در همین مکان بود که با عالیجناب ساموئل می آشنا شد و چنان که گفتیم خواهرش آبابی به میل خود به عقد او درآمد. برانسون مدرسه چی شایر را ترک کرد و در «برستون» تدریس را آغاز نمود. ایدههای نوین او در آن جا مورد توجه فردی به نام «روبن هاینس» از اهالی ژرمن تون قرار گرفت.
وضعیت مدارس هیچ کجا به بدی وضع مدارس این ناحیه جنوب نبود. البته در معدود نقاطی، مدارسی باع وضعیت نسبتا مناسبتر هم دیده میشد. آقای هاینس انسانی با صلاحیت، عضو جامعه کویکرهای خارج از فیلادلفیا و علاقهمند به مسایل پرورش دام، ستارهشناسی، پرورش گل و هواشناسی بود. هاینس در سر داشت که در شهر کوچکش تعدادی مدرسه تأسیس کند تا همه آنچه اذهان در حال ترقی بچهها حقیقتا بدان نیاز داشتند، برایشان فراهم آورد. بنابراین به بوستون سفر کرد و طی ملاقاتی با این مدیر جوان که همه جا صحبت از او بود، دریافت که برانسون همان شخصی است که بچهها به او نیاز دارند. و واقعا هم حق با او بود.
چنین بود که برانسون و نوعروسش برای زندگی حمایت همه جانبه روبن هاینس به ژرمن تون عزیمت کردند. خانواده برانسون در زندگی تنها همین شانس را داشتند؛ دوستان و مردی که قدر آنها را میدانستند و به آنها عشق میورزیدند و حاضر به انجام هر کاری برایشان بودند. با حمایت هاینس در بهشت کوچک در «پاین پلیس» یعنی خانهای که او برای برانسون خریده بود، مدرسهای گشایش یافت. تمامی اعضای انجمن کویکر، شیوههای ملایم برانسون در تدریس را میستودند و به سبب کامل بودنش، سایر اهالی ژرمن تون هم او را تحسین میکردند و بچّهها عاشقانه دوستش داشتند.
آبا و برانسون دو سال در ژرمن تون زندگی کردند. آنا دختر بزرگ آنها، 3 ماه پس از عزیمت آنها به این مکان متولد شد و در همین خانه در 29 نوامبر 1832 لوئیزا نیز به جمع آنها ملحق شد.