رییس مستقل | اعتماد


«او بسیاری از بهترین و سزاوارترین دانشمندان و اهل علم مملکت را از اکناف جمع کرد و کسوت استادی پوشاند و کوشش‌های پراکنده آنان را در «صورت مجموع» تحت عنوان تعلیمات دانشگاهی سر و صورت بخشید.» محمدابراهیم باستانی پاریزی

علی‌اکبر سیاسی

خانه پدری‌اش «درست در ته کوچه بن‌بستی بود جنب بازارچه معروف به «مهدی موش»، در پنجاه‌قدمی میدان دروازه قزوین که بعدها میدان شاهپور نام گرفت.» در «مدرسه سیاسی» - که بعدها مدرسه علوم سیاسی و سپس‌تر دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد- درس خواند. همان‌جایی که به نوشته خودش «ریاست مدرسه را هنگامی که من وارد آنجا شدم میرزا محمدعلی‌خان (فروغی) عهده‌دار بود و ضمنا تاریخ درس می‌‌داد.» اما تابستان پس از سال سوم که «آماده رفتن به کلاس چهارم که نخستین کلاس عالی برای نیل به درجه معادل لیسانس بود، می‌شدم که ناگاه رویداد تصادفی کوچکی سبب شد که مسیر زندگی‌ام به‌کلی تغییر کند.» و آن دیدار اتفاقی با «علی‌رضاخان (منصور)» برادر رجب‌علی منصور بود و او را با این پرسش مواجه کرد که «مگر نمی‌دانی که دولت تصمیم گرفته است سی محصل از طریق مسابقه انتخاب کند و برای تکمیل تحصیلات به اروپا بفرستد؟» لاجرم به «مدرسه دارالفنون، [در] خیابان ناصریه» رفت، ثبت‎نام کرد و از میان 200 متقاضی، رتبه پنجم شد.

در مسیر رسیدن به پاریس، «سرپرست دانشجویان اعزامی، مسیو ریشارخان (مودب‌الملک)» نامی برای هر یک از آنان برگزید. وقتی به میرزا علی‌اکبرخان رسید «گفت می‌دانم تو شاگرد مدرسه سیاسی بوده‌ای، نام فامیلی تو «سیاسی» است.» در «دانشسرای رُو آن» درس روان‌شناسی خواند و در سال ١٢٩۶، یعنی یک‌ سال ‌و نیم پس از آغاز جنگ جهانی اول، «دولت ایران بر اثر فشار خانواده‌های دانشجویان» آنان را بازگرداند. در بازگشت، با «حقوق ماهانه چهل تومان»، معلم مدرسه دارالفنون شد. تنها یک‌ ماه پس از کودتای سوم اسفند، «در برج حمل (فروردین‌) ١٣٠٠ شمسی»، به ‌همراه دوستانش، «انجمنی تشکیل دادیم به نام «ایران جوان» به این مناسبت که معتقد بودیم ایران پیر و فرسوده باید با قبول تمدن جدید از نو جوان و نیرومند گردد.» چنان‌که نمایشنامه «جعفرخان از فرنگ برگشته» حسن مقدم به‌ همت آنان انتشار یافت.

وقتی در سال ١٣٠٩ از دو رساله دکتر‌ایش در دانشگاه سوربن یعنی «متد تست، فوائد و مضار آن» و «ایران در تماس با مغرب‌زمین» دفاع کرد، «حسین علا وزیر مختار ایران با حرارتی مخصوص تبریک گفت و معتقد بود آبروی ایران را حفظ کرده‌ام.» و حتی رساله دومش، «جایزه دو هزار فرانکی آکادمی فرانسه» را دریافت کرد.

سال ١٣١٠، حالا دیگر «دکتر علی‌اکبر سیاسی» شده بود که توسط «علی‌اصغر حکمت، کفیل وزارت فرهنگ» به «ریاست تعلیمات عالیه وزارت فرهنگ» منصوب شد و با تصویب لایحه «تربیت معلم» انقلابی در تعلیم و تربیت ایران به‌پا کرد؛ «معلم ‌شدن شرایطی پیدا کرد و تکلیف حقوق و مزایا و ارتقای معلمین را قانون معین کرد. ضمنا اصطلاحات تازه فارسی قانونا رسمیت یافتند؛ «دبستان» به ‌جای مدرسه ابتدایی و «دبیرستان» به ‌جای مدرسه متوسطه. در این قانون تاسیس دانشسراهای مقدماتی به ‌منظور تربیت آموزگار پیش‌بینی شده بود.» به‌تبع تصویب این قانون، «کمیسیونی مرکب از محمد‌علی فروغی، غلام‌حسین رهنما، دکتر عیسی صدیق و من تشکیل یافت برای تهیه قانون تاسیس دانشگاه» که در 15 بهمن 1313 مصوب شد.

در اوان پهلوی دوم، اگرچه پیشنهاد محمدعلی فروغی و علی سهیلی را برای وزارت فرهنگ نپذیرفت اما سرانجام با وساطت «چند تن از استادان دانشگاه» همچون «فروزانفر (بدیع‌الزمان)، مسعود کیهان، سعید مالک (لقمان‌الملک)، سعید نفیسی و...» برای این مسوولیت، در 18 مرداد 1321، راهی کابینه احمد قوام‌ شد و تا 25 اسفند 1322 که دولت سهیلی سقوط کرد، بر این منصب باقی ماند اگرچه ابراهیم حکیمی نیز او را به این منصب گمارد (از 6 دی 1326 تا 18 خرداد 1327). ازجمله مهم‌ترین خدماتش در این جایگاه، به تصویب رساندن لایحه قانونی «تعلیمات ابتدایی عمومی مجانی» در مرداد 1322 در مجلس بود.

لایحه‌ای که شاهِ جوان هراس از آن داشت که «بچه‌های رعایا که باسواد شوند بعدها اوراق تبلیغاتی کمونیست‌‌ها را می‌خوانند، خودشان کمونیست می‌شوند و دیگران را نیز به این مرام تبلیغ می‌کنند» اما تاریخ نشان داد محصولی جز صلاح و فلاح برای این مُلک و ملت نداشت.

او از همان آغاز بر «استقلال دانشگاه» پای فشرد و «پس از جلب موافق شاهِ» بیست‌وسه ساله، «در روز 15 بهمن 1321 به‌مناسبت سالروز تأسیس دانشگاه، در حضور شاه و ملکه فوزیه جشن بزرگی در سالن بزرگ دانشکده حقوق برپا گردید» و «قوام‌السلطنه اعلامیه‌ای را خواند» که «خلاصه [آن] چنین بود: «با تصویب اعلی‌حضرت شاهنشاه و با توجه به روح قانون اساسی، دانشگاه این موسسه بزرگ علمی از امروز از وزارت فرهنگ تفکیک می‌شود و از این پس مستقیما و مستقلا به اداره امور علمی و اداری خود می‌پردازد.»»

به‌دنبال آن، به دانشکده‌ها ابلاغ کرد تا «شورایی از استادان خود تشکیل دهند» و «رییس دانشکده خود را انتخاب و معرفی کنند» و او «با وجود استنکاف، به ریاست دانشکده ادبیات (بعدها ادبیات و علوم انسانی)» برگزیده شد. همچنین وقتی نوبت به «انتخاب رییس دانشگاه» از میان «روسای دانشکده‌ها» رسید، «به اتفاق آرا» این‌بار نیز او منتخب شد و «دانشگاهیان با وجود مخالفت رقیبان و دولتیان چهار دوره متوالی (12 سال) این افتخار و مسوولیت را به من دادند.» دورانی که «وسعت دانشکده‌ها و موسسات علمی وابسته رو به فزونی گذاشت و تعداد دانشجویان از دو هزار به بیش از 15 هزار رسید.»

اما او چون از روزی که به ریاست دانشگاه انتخاب شد، «یکی از آرزوهای قلبی‌اش، ایجاد «یک شهرک دانشگاهی» بود، «چشم طمع به امیرآباد دوختم و تصمیم گرفتم به هر قیمتی هست آن را ضمیمه دانشگاه کنم.» او آن‌قدر رفت و آمد و در گوش شاه خواند که توانست اراضی امیرآباد را که «مساحتش چندین میلیون متر» بود، برای دانشگاه به ارمغان آورد. او همچنین خدماتی چون «انتشارات دانشگاه»، «بیمارستان پانصد تختخوابی» (امام‌ خمینی کنونی)، «پیوند دادن دانشکده‌های کشاورزی و دامپزشکی به دانشگاه تهران»، «گشایش دانشکده معقول و منقول» (الهیات کنونی)، «تاسیس اداره ساختمان دانشگاه»، «تاسیس موسسات گوناگون؛ مطالعات و تحقیقات اجتماعی، باستان‌شناسی، زبان‌های خارجی و روان‌شناسی»، «دعوت از دانشجویان خارجی مایل به تحصیل در دانشگاه تهران به‌ خصوص داوطلب فرا گرفتن زبان و ادبیات فارسی و تاریخ فرهنگ و تمدن ایران» را پایه گذاشت.

اما سال‌های ریاست او بی‌دردسر و خالی از ماجرا سپری نشد که شاید مهم‌ترین‌هایش، ترور شاه در مقابل دانشکده حقوق توسط ناصر فخرآرایی در 15 بهمن 1327، شهادت سه دانشجوی دانشکده فنی؛ مهدی شریعت‌رضوی، مصطفی بزرگ‌نیا و احمد قندچی در 16 آذر 1332 و اعتراض دوازده استاد دانشگاه ازجمله مهدی بازرگان، یدالله سحابی، محمد قریب و عبدالله معظمی به کنسرسیوم نفت در سال 1333 باشد. او که دانشگاه را «موسسه‌ای کرده بود مستقل و دور از هرگونه اعمال نفوذ» چنان‌که «مقامات مختلف، دولت‌ها، نمایندگان مجلس و حتی شاه از این واقعیت رضایت نداشتند.» زیرا او «به هیچ تقاضا، توصیه، خواهش و تمنا و حتی به هیچ امری که مخالف با مقررات دانشگاه بود» ترتیب اثر نمی‌داد.

درنتیجه به لطایف‌الحیل کوشیدند با پیشنهادهای گوناگون ازجمله سفیر کبیری و سناتوری انتصابی او را از دانشگاه کنار بگذارند اما توفیق نیافتند تا آنکه طرحی به تصویب مجلسین و «توشیح ملوکانه» رسید که «هیچ رییس دانشگاهی نمی‌تواند بیش از دو دوره متوالی به این سمت برگزیده شود» و افزون ‌بر این، شورای دانشگاه سه‌ استاد با رتبه 9 به بالا را پیشنهاد کرده و دولت یکی را به ریاست برگزیند و این درست خلاف همان‌چیزی بود که سیاسی در همه 12 سال ریاستش بر دانشگاه بر آن اصرار و ابرام ورزید و کوشید تا استقلال نهاد دانشگاه را محفوظ نگاه دارد. اما از آن به بعد، با تکیه‌زدن منوچهر اقبال بر صندلی ریاست دانشگاه، مستقل‌بودن برای همیشه و حتی تا همین امروز، از آن رخت بربست. خودش معتقد بود «یکی از مشکلات من این بود که می‌گفتم دانشگاه یک حوزه علمی است و فوق احزاب و مرام‌های سیاسی و تبلیغی است. دانشگاه محل تحقیق و آزادی فکر است. رییس دانشگاه بی‌طرف است. این امر سبب شده است که چپ‌ها مرا متمایل به راست و راستی‌ها را متمایل به چپ بپندارند.»

او که از سال 1321، همزمان با ریاست دانشگاه، مدیریت دانشکده ادبیات و علوم انسانی را عهده‌دار شده بود، سرانجام و پس از شش ‌دوره، در سال 1342، جای خود را به ذبیح‌الله صفا داد اما در همه این سال‌ها، هیچ‌گاه از کار معلمی برکنار نماند و حتی تحقیق و تدقیق را نیز مطمح نظر داشت.

افزون ‌بر کوشش‌های اجرایی، هیچ نباید از یاد برد که آنچه امروز با عنوان علم «روان‌شناسی» شناخته می‌شود، مدیون و مرهون اوست که وقتی در سال 1304، از فرانسه بازگشت و به مدرسه علوم سیاسی و نزد رییس آن، علی‌اکبر دهخدا رفت و درباره «علم‌النفس» صحبت کرد، او را چنان به وجد آورد که دعوتش کرد تا تدریس این رشته جدید را برعهده بگیرد و حتی نخستین کتاب روان‌شناسی با عنوان «علم‌النفس یا روان‌شناسی از لحاظ تربیت» را در سال 1317 به رشته تحریر درآورد.

این همه مجملی بود از خدمات «علی‌اکبر سیاسی» به فرهنگ ایران که وقتی در ششم خردادِ سی ‌و سه‎ سال پیش ‌دار فانی را وداع گفت و در قبرستان نو قم به خام سپرده شد، نود و پنج ‌ساله بود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...