یکی از یک جایی زنگ زد و به عنوان اولین سؤال مصاحبه پرسید: «نظرتان راجع به سانسور کتاب چیست؟» نزدیک بود از شنیدن این سؤال سر ذوق بیایم و حرف‌های گنده گنده بزنم و کار دست خودم بدهم، اما فی‌الفور جلوی خودم را گرفتم (اسمش را بگذارید خودسانسوری) و گفتم: «من با اصل سانسور مشکلی ندارم، اما با این که چه کسی سانسور می‌کند و چگونه سانسور می‌کند، مشکل دارم.» بعدها این طرف و آن طرف شنیدم که بیشتر اهل کتاب -تقریباً- همین نظر را دارند. یعنی از سر ناتوانی با اصل قضیه کنار آمده‌اند و فقط در روش و سلیقه معترضند.

این که گفتم از سر ناتوانی از سر تحقیر نبود، بلکه می‌خواستم بگویم که آدم عاقل وقتی قدرت تغییر وضع موجود را از دست می‌دهد، با شرایط و اوضاع کنار می‌آید. یعنی از سر ناچاری راه عقلانی پیش می‌گیرد و به جای بر هم زدن وضع موجود، کلیت آن را -با هر توجیهی- می‌پذیرد و سعی می‌کند که اوضاع را قابل تحمل‌تر کند. حتی دیدم که چند تا ناشر گردن کلفت و نویسنده نامی در مصاحبه با یکی از رسانه‌های آمریکایی، اذعان داشتند که با اصل و اساس ممیزی مشکلی ندارند، بلکه با اعمال سلیقه شخصی و بی‌ضابطگی و افراط و تفریط مخالفند. می‌ترسم اگر سمبه‌ی این طرف همچنان پرزور باشد، آن طرفی‌ها از این هم بیشتر کوتاه بیایند و نهایت خواستار آن شوند که تعداد باجه‌ها و دفاتر ممیزی زیاد شود، که مجبور نشوند توی صف بایستند.

توی مملکت ما، امور کتاب به دست دولت است و ممیزی هم به شکل کاملاً دولتی انجام می‌شود. از این نظر کسی که می‌خواهد با ممیزی در بیفتد، خود به خود با دولت در می‌افتد. برای پرهیز از چنین درافتادنی بهتر است خیلی ساز مخالف نزنیم، اما حقیقت این است که سانسور -در هر شکلش- ابزار خیلی قابل اعتمادی برای حاکمیت نیست. یعنی ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که این نوع ابزار، ناکارآمدی‌شان را نشان داده‌اند. خدا رحمت کند آقای آوینی را که خاطرم هست در یکی از نوشته‌های مهم آخر عمرشان، به صراحت در این باره اظهار نظر کردند و گفتند که این دیوارها زمانی قابل اعتماد بود که دزدان از راه‌های زمینی حمله می‌کردند. روزگار عوض شده و دزدان راه‌های آسمانی را برگزیده‌اند و از این حیث هیچ دیوار بلندی نمی‌تواند راه آن‌ها را سد کند. . . این فرمایش ناظر آن نبود که حاکمیت دست روی دست بگذارد و کاری نکند و چیزی نگوید، بلکه می‌خواستند بگویند که شرایط امروز، شرایط سی، چهل سال پیش نیست و نباید ساده‌انگارانه- به تقلید از ملانصرالدین- در برابر این تگرگ آسمانی کلنگ بگیریم.

از قدیم گفته‌اند که «پری رو تاب مستوری ندارد - چو در‌ بندی سر از روزن برآرد». این بیت شریف حتی در مورد شیاطین نیز مصداق دارد. نمونه‌اش همین پشت‌بام‌های پایتخت که مملو از بشقاب‌های ترک و عرب و هات برد شده‌اند. راستش را بخواهید مقوله کتاب از این هم پیچیده‌تر است. برای این عرضم استدلال عقلی ندارم، اما معتقدم که کتاب موجود زنده‌ای است که از هر مانع و رادعی عبور می‌کند و خود را به اهلش می‌رساند. توی همین بازار کتاب ایران، گاهی چشممان به کتاب‌هایی می‌افتد که هوش از سرمان می‌پراند و پیش خود می‌پرسیم «ممیز کجا بوده و چه می‌کرده که - شکر خدا- این کتاب از زیر دستش در رفته؟» اسم کتاب‌ها را نمی‌برم که برای کسی مشکل درست نکنم، اما واقعاً حیرت‌آور است که گاهی کتابی که نباید، مکرر در مکرر چاپ می‌شود و گاهی کتابی پیش پا افتاده و ساده، فقط به خاطر چند پاراگراف ناقابل به خنس ابدی دچار می‌شود.

گاهی پیش خودم می‌گویم که توی مملکت هفتاد میلیونی، مگر چند کتابخوان حی و حاضرند که می‌ترسیم از راه به در شوند؟ بحث کتب ضاله به جای خود محفوظ، اما مگر توی این جمعیت کثیر چند کتابخوان داریم که نگرانیم چشم و گوششان باز شود؟ توی شرایطی که هشت میلیون آدم توی صف «اخراجی‌ها» می‌ایستند تا ارشاد شوند، بگذار سه هزار نفر هم گمراه شوند و به بیراهه بروند؛ چه باک، که با این همه کار فرهنگی پدر و مادر دار، مردم را چنان سپر تا سپر بیمه کرده‌ایم که هیچ ماهواره و اینترنت و بلوتوث و کتابی کار از پیش نمی‌برد.

خبرآنلاین

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...