توهم توازن | شرق


«راهنمای مردن با گیاهان دارویی» [اثر عطیه عطارزاده] رمانی است که بر پایه تلاش برای ایجاد امتزاجی قابل قبول از رنگ‌ها، طعم‌ها، بوها و حس‌های مختلف شکل گرفته و از این‌رو تکنیک غالب بر اکثر فصول آن همان صنعت آشنای حس‌آمیزی است. هنگامی که نویسنده از همان آغاز، طعم شور را به رنگ قرمز مرتبط می‌کند و از رنگ قرمز به کلمه خون و از خون به گل سرخ می‌رسد، پیداست که نوشتار او بیشتر در راستای محور استعاره و ساختار بوطیقایی شاعرانه حرکت می‌کند تا رتوریک مبتنی بر مجاز مرسل که شالوده شکل‌گیری، استمرار و معنابخشی به متون ادبیات داستانی به شمار می‌آید. درواقع در این رمان با نویسنده/راوی شاعرمسلکی روبه‌رو هستیم که جهان بسته خود را از خلال فرایندی که شباهت بسیار به مکانیزم «سرایش» دارد، درک و بیان می‌کند.

راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده

داستان از زاویه‌دید اول‌شخص و از زبان دختری جوان، حدودا بیست‌ودوساله، روایت می‌شود که مبتلا به عارضه نابینایی است و بنا به کلیشه‌ای رایج و قدیمی، نابینایی او عامل قوت‌یافتنش در سایر حواس شده است. او اگرچه نابیناست اما آمادگی و مهارت او در سایر حواس ازجمله بویایی و شنوایی و لامسه، این کاستی و محرومیت از چشم را جبران می‌کند. و کل داستان بر مبنای پذیرش همین پیش‌فرض ساده، امکان روایت‌شدن و پیش‌رفتن پیدا کرده است. همین پیش‌فرض مبتنی بر فرضیه وجود توازن (بالانس) در میان حواس پنجگانه آدمی که به‌سادگی اعتقاد دارد هرگونه کسری در بخشی از حواس به‌واسطه انباشت مازاد یا شدت عمل در حواس دیگر جبران خواهد شد. این اسطوره توازن برگرفته از جهان‌بینی و برداشتی از جهان پیرامون است که اساسا آنتروپی را در مسیر حرکت پُرپیچ‌وخم جهان و رویدادهایش نمی‌بیند یا نمی‌خواهد بپذیرد و به‌جای رصد کردن دینامیزم تاریخی نهفته در دل پدیده‌ها، به نوعی قاب‌بندی ساکن و غیرتاریخی برای مشاهده طبیعت و آدمی و اتفاقات روی‌داده بر آنها، اکتفا می‌کند.

این نوع نگرش مبتنی بر اسطوره توازن در عین آرامش، سادگی و نگاه صلح‌آمیزی که در ظاهر دارد، نهایتا می‌تواند به نتایج معکوسی منتهی شود که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. اما اگر از همین لحظه توجه کنیم به پایان‌بندی این رمان و فاجعه غیرمنتظره‌ای که راوی رقم می‌زند، می‌توانیم به دریافت اولیه‌ای از همین آسیب‌هایی که نظریه توازن در هستی‌شناسی اثر ادبی به‌دنبال دارد، برسیم. راوی داستان در بخش‌های پایانی، در عرض چند سطر و به‌صورتی کاملا غیرمنتظره از دختری مظلوم و شاعرمسلک به قاتل مادر خود تبدیل می‌شود گویی که می‌خواهد با کسرکردن مادر از جهان، که درواقع همه‌چیز و همه‌کس او در این دنیاست، باز هم توازن و تعادلی ساختگی را به جهان درهم‌ریخته ذهنی خود تحمیل نماید. نوع برخورد این رمان با زنجیره متمادی مازادها/ فقدان‌ها در حیات اجتماعی و فردی بشر به‌گونه‌ای است که سرانجام سر از جنایت و حذف فیزیکی درمی‌آورد. البته نویسنده در اجرای ادبی و تکنیکی داستان و سبک نگارش و نثرنویسی، به‌خصوص در رفت‌وبرگشت‌های ماهرانه میان حواس مختلف و توصیف صحنه‌ها بسیار خوب عمل کرده است: «من با شتابی باورنکردنی به نیستی فرو می‌روم، نیستی ندیدن است. چیز پرتری است و همزمان خالی‌تر. شبیه‌گرفتن یکباره سر است زیر شیر آب یخ، اندام‌های حسی را فلج می‌کند... شبیه گوش‌کردن به صدای خارج‌شدن خون از حفره‌های ریز پوست هنگامی که صدها زالو روی بدن است». او توانسته نمونه قابل‌قبولی از نثرنویسی فارسی و تصویرسازی به‌نمایش بگذارد که این شاید بیش از هر چیز به این موضوع برمی‌گردد که عطارزاده (با درنظرگرفتن مجموعه‌شعرهایی که در این سال‌ها از او دیده‌ایم) در اصل شاعر خوبی است که با سوءتفاهم پایش به عرصه داستان‌نویسی باز شده است.

استراتژی راوی برای غلبه بر وسواس‌هایش ازجمله وسواس توازن، استراتژی فتح جهان است. فتحی که در توجه ویژه به جزئیات نهفته است. جزئیات خاصی که طبعا برای یک فرد نابینا وجه دلالت اساسی‌تری پیدا می‌کند و به مهم‌ترین ابزار شناختش از جهان و تنها کانال ارتباطی او با دنیا تبدیل می‌شود: «با دانستن ابعاد دقیق هر چیز می‌توان آن را فتح کرد. باید اول فاتح خود بود بعد خانه و بعد بقیه جهان». اتفاقا همین انطباق‌داشتن موقعیت راوی به‌مثابه فردی نابینا با استراتژی روایت یعنی جزئی‌نگری افراطی، به روند پیشروی داستان وجهه‌ای قابل‌قبول و باورپذیر می‌بخشد و توجیهی برای بعضی از صحنه‌ها و اتفاقات فراهم مي‌كند.

اما متن آنجایی به ورطه احساسات‌گرایی صرف و کلیشه‌ای شاعرانه درمی‌غلتد که راوی می‌خواهد جزئیات را به دردها ربط بدهد و درپی آن به دل‌نوشته‌هایی سطحی و بی‌رمق می‌رسد: «جزئیات معمولا با درد هم رابطه دارند... تنهایی چیز پری است و هم‌زمان خالی، سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است یا آبی با طیف‌های گوناگون.» به این ترتیب، با انبوهی از مونتاژها و سرهم‌بندی‌های غیرضروری در جریان روایت مواجه می‌شویم که با ذکر انبوهی از نقل‌قول‌ها از آثار ادبی ایران و جهان، متون عرفان اسلامی، حکمت خالده، طب سنتی و متون خفیه‌نگاری و غیره، سرانجام به کولاژی نامنسجم از اطلاعات متفرقه تبدیل می‌شود که به ماحصلی داستانی یا مضمونی منتهی نمی‌شود. داستان هرچه پیش می‌رود با تلاش مضاعفش برای گنجاندن موتیف‌های معمایی در راستای کشف حقیقت درباره خانه دروازه دولت و خطاب‌قرار‌دادن خواننده در آنات شک و تردید و دودلی، به این ازهم‌گسیختگی بیشتر دامن می‌زند. حتی پیش از رسیدن به صفحه بیست‌وسه کتاب و فصلی تحت‌ عنوان «من بورخسم»، خواننده آشنا با مقوله داستان حدس می‌تواند زد که در راستای همین بینامتن‌گرایی حاد نویسنده از یک‌سو و نابینابودن قهرمان داستان از سوی دیگر دیر یا زود سروکله بورخس هم پیدا خواهد شد، که می‌شود و در اینجا هم همچون هزارتوهای ادبی- کتابخانه‌ای بورخس، قرار است جهان کتاب‌ها در جهان واقعی مداخله کند و از این‌رو پای کتابی به‌نام «طغیان نابینایان» وسط کشیده می‌شود که قرار است سرنوشت نیاکان راوی را به تقدیر او گره بزنند.

این قسم کنده‌شدن از واقعیت داستانی و تن‌دادن به کلیشه‌های تلویزیونی که این روزها حتی در سریال‌های پرطرفدار هم مشابه زیادی دارد، آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند تا در صفحه هفتادودو، عاقبت راوی حس می‌کند برای بازگشتن به عرصه واقعیت نیاز دارد تا به شیوه تیغ‌زن‌هایی که ژیژک مثال می‌زند، برای ایجاد حس واقعی‌بودن اندام‌هایش، بر تن خود زخم بزند: «باید چیزی توی بدنم فرو کنم، باید بدنم را به خون بیندازم.» از اینجا به بعد، راوی به همان نقطه‌ای می‌رسد که در ابتدای این یادداشت اشاره شد: پایان هر نوع ایدئولوژی کاذب توازن، خود-فروپاشی است. در پایان داستان، راوی کاملا از ایده فتح بریده است و اعتراف می‌کند که: «هیچ‌چیزی ارزش جنگیدن و به‌دست‌آوردن ندارد.» یا: «آن بیرون همه‌چیز پیوسته در حال ازدست‌رفتن است و حسرت تنها حس حقیقی آنجاست. همه‌چیز دروغی بیش نیست.» و او سرانجام همچون هر باورمند خوش‌خیال دیگری به وادی خیال پناه می‌برد چراکه به‌قول «سیدجمال» (چهره آرمانی تصویرشده در این کتاب)، جهان نجات‌دادنی نیست.

در این میان، نمی‌توان از تصویرسازی‌های قابل‌قبول نویسنده، جملات قصار تکان‌دهنده‌ای که گاه از زبان شخصیت‌های داستان گفته می‌شود و حس‌آمیزی‌های پررنگ و دلنشین در بدنه روایی قصه، چشم‌پوشی کرد که اینها جزء نقاط ‌قوت اثر محسوب می‌شوند و مخصوصا بسامد بالای عبارات حکیمانه و جملات قصار در متن، احتمالا دلیل اصلی اقبال مخاطبان به این رمان بوده است. اما تراکم‌یافتن بیش‌از‌حد همین عناصر در طول یکدیگر و عدم انسجام و ساخت‌یافتگی آنها باعث می‌شود که نویسنده تحت‌تأثیر منطق مخرب بازار، به نگارش صحنه‌های رؤیا و خیال از نوع بسیار سطحی و کارتونی مانند آنچه که در پرده هفده و حضور پیدا‌کردن بورخس در رؤیای راوی شاهد هستیم، برسد. نویسنده هرجا که توانسته است برای رهاندن روایت خود از بن‌بست و پاساژ زدن به فصل‌های بعد، از نقل‌قول‌های متعدد از کتب پزشکی سنتی و حرف‌های دکترهای علفی بهره می‌گیرد. دواهایی که نه‌تنها شفا نمی‌دهند بلکه روایت را هم مانند راوی رمان کور می‌کنند! انبوهی از اطلاعات پزشکی در مورد ذالت‌الجنب، بصل‌النخاع، غده صنوبری، گیاهان دارویی و غیره پشت‌سر هم به متن تزریق می‌شوند و این پمپاژ غیرضروری اطلاعات ناهمگون، داستان را با تورمی مهلک مواجه می‌کند. به‌علاوه اینکه نویسنده سعی دارد برای ایجاد پیچشی هنرمندانه‌تر در کار خود، حرف‌های راوی هذیان‌زده را گاه در دهان بوعلی سینا بگذارد و از قول او نقل کند تا فضا را بیش از پیش ماخولیایی و رؤیاگون جلوه دهد.

گره‌گشایی پایانی اثر هم خام‌دستانه و سطحی است و باورپذیر نمی‌نماید. اینکه دختر در اثر گشوده‌شدن عقده‌ای نهفته نسبت به مادرش (که پی برده سال‌ها قبل نگذاشته است چشمان او را عمل کنند)، ظرف چند دقیقه از یک راوی بی‌آزار که مدام می‌گوید «بهترین کار همراهی با ضربان جهان و رها‌کردن کارهاست» به یک قاتل بی‌رحم مادرکش استحاله می‌یابد، مسئله‌ای است که تا به آخر برای مخاطب هضم نمی‌شود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...