ترجمه اکرم موسوی | اعتماد


سیزدهم ژوئن سال ۱۹۶۳، جان ویلیامز [John Edward Williams]، نویسنده‌ آمریکایی، نامه‌ای از دانشگاه دنور - که در آن انگلیسی تدریس می‌کرد - به پیشکارش، ماری رودل، فرستاد. پیشکار به‌تازگی سومین رمان او «استونر»[stoner] را خوانده بود و با اینکه آشکارا از رمان تعریف می‌کرد، تذکر داد که امید زیادی هم به آن نداشته باشد. ویلیامز در پاسخ نوشت: «به‌گمانم درمورد جنبه‌های تجاری آن با تو هم‌نظر باشم، اما از طرفی نیز احتمال می‌دهم رمان در همین خصوص، غافلگیری‌هایی برایمان داشته باشد. البته بگویم که خیال نمی‌کنم "پرفروش" یا چنین چیزی بشود، اما اگر دستی به سرورویش کشیده شود (که همیشه هم کارساز است) شاید فروش قابل‌قبولی داشته باشد - البته اگر به چشم ناشر، صرفاً یک رمان "آکادمیک" دیگر نیاید؛ همان‌طور که رمان دیگرم، گذرگاه قصاب، را رمانی "وسترن" دانستند. تنها چیزی که از آن مطمئنم این است که رمان خوبی است، حتی ممکن است به موقعش به چشمِ رمانی اساساً خوب به آن نظر کنند.»

خلاصه رمان استونر»[stoner] جان ویلیامز [John Edward Williams]

این افکار و این لحن تقریباً برای هر نویسنده دست‌اندرکاری آشنا است. بیان اطمینانی که به کار خود داری -که اگر نداشتی هرگز کارت را آغاز نمی‌کردی - نگرانی از اینکه بخت به رمانت رو نکند، احتیاط در بالابردنِ توقعات و احتیاط بیشتر در زیادی بالانبردنِ آن‌ها، و نهایتاً هم آن راه‌حل همیشه‌کارساز نویسنده، همان که اگر باز هم به درِ بسته خوردیم، احتمالاً مشکل از کس دیگری است.

«استونر» در سال ۱۹۶۵ چاپ شد و همان‌طور که قابل‌حدس بود، جایگاهی بین امیدها و ترس‌های نویسنده داشت. نقدهای نسبتاً خوبی بر آن نوشته شد، فروش قابل‌قبولی داشت، «پُرفروش» هم نشد و چاپش تمام شد. سال ۱۹۷۲، «آگوستوس»، رمان «رومیِ» ویلیامز، نیمی از جایزه‌ بین‌المللی کتاب در بخش داستان را بُرد. این بزرگ‌ترین موفقیت عمومی ویلیامز بود، اما او حتی در مراسم حاضر نشد و تا پایان عمرش داستان دیگری چاپ نکرد. دو دهه بعد که مُرد، مسئول بخش آگهی‌های فوت نیویورک‌تایمز او را همان‌قدر که رمان‌نویس می‌دانست، شاعر و «آموزگار» هم ‌دانست. اما همچنان بحث سر همان عاملی است که ویلیامز تشخیص داده و در نامه‌اش آورده بود. همان عاملی که رمان‌نویس‌ها اغلب درباره‌ آن می‌نویسند، از آن می‌ترسند، و درعین‌حال به آن اطمینان هم دارند: «زمان». زمان در محق‌دانستنِ او، از امیدِ متواضعانه‌ خودش بسیار پیشی گرفت. پنجاه سال بعد از نوشتن آن نامه، «استونر» تبدیل به رمانی پرفروش شد؛ رمانی که پرفروش‌بودنش غیرقابل‌تصور بود؛ رمانی پرفروش در سراسر اروپا؛ رمانی پرفروش که ناشران را سردرگم کرده بود؛ رمانی پرفروش از نوع اصیل آن، یعنی از آنها که تقریباً سینه‌به‌سینه توسط خوانندگان نقل شده بود.

خاطرم هست که یکی از روزهای مارس، یک نسخه از رمان را که در کاغذ پیچیده شده بود باز کردم. من هم مانند هر نویسنده‌ دیگری، آن‌قدر کتاب برایم فرستاده می‌شد که از پسِ خواندنِ همه‌شان برنمی‌آمدم و صرفاً از نظرگذراندن آن‌ها برای گرفتنِ تصمیم به خواندنشان هم برایم طاقت‌فرسا بود. و حالا یک کتاب جلد‌کاغذی جدید (از همان انتشارات خودم) با نوار بزرگی روی جلد آن، که رویش نوشته شده بود «وینتیج ویلیامز»، پیشِ رویم بود. یعنی هیچ نام کوچکی نداشت؟ مثلاً ریموند ویلیامز؟ ویلیام کارلوس ویلیامز؟ روآن ویلیامز؟ نگاهی به عطف کتاب انداختم: جان ویلیامز. یعنی همان گیتاریست کلاسیک بود؟ همان آهنگساز موسیقی فیلم؟ هیچ‌کدام نبود. رمانی در دستم بود چاپ دهه‌ شصت، از نویسنده‌ای آمریکایی که تا‌‌به‌‌حال اسمش را نشنیده بودم. عنوانش هم «استونر» بود. هممم... یعنی قرار بود وارد بحث‌های کسل‌کننده و ملال‌آور سر اینکه طلای مراکش مرغوب‌تر است یا طلای کلمبیا بشویم؟ اما مقدمه‌ای که جان مک‌گاهرن بر کتاب نوشته بود باعث شد صفحه‌ نخست کتاب را بیازمایم. معلوم شد «استونر» نام شخصیت اصلی رمان است. نثر کتاب پاکیزه بود و بی‌تکلف و کمی لحن کنایه‌آمیز داشت. صفحه‌ اول آدم را به صفحه‌ بعدی می‌کشاند و سپس اتفاقی که می‌افتاد این بود:‌ آن لذتِ شفاهیِ درونی که در آوای کلمات نهفته بود و خواننده را به تکاپو می‌انداخت تا از صفحه‌ای به صفحه‌ی دیگر برود، به‌نوبت، بیرونی می‌شد، یعنی تو را مجبور می‌کرد از رمان برای دوستت بگویی یا کتاب را برایش سفارش دهی و ارسال کنی و او هم برای دیگران می‌گفت و سفارش می‌داد و ارسال می‌کرد.

در بندِ ابتداییِ رمان درمی‌یابیم استونر ویلیام در تمام طول عمرش شخصیتی آکادمیک بود. او سال ۱۹۱۰ به‌عنوان دانشجو وارد دانشگاه میزوری شد و تا زمان مرگش، یعنی سال ۱۹۵۶، در همان دانشگاه تدریس کرد. جایگاه و رسالت آکادمی یکی از دغدغه‌های اصلی رمان است، درحالی‌که یکی از فصل‌های اصلی آن نزاع اداری طولانی و وحشیانه‌یی را به تصویر می‌کشد؛ بنابراین شاید ویلیامز کمی ساده‌لوح یا حداقل خوش‌خیال بود که فکر می‌کرد نباید به رمانش برچسبِ «آکادمیک» بزنند. در هر صورت «استونر» رمان «آکادمیکِ» بسیار خوبی است و «بسیار خوب» به این معنا است که رمان برچسبِ هویتی خود را تأیید می‌کند.

استونر بچه‌کشاورزی است که‌ در ابتدا در رشته‌ کشاورزی تحصیل می‌کند و از این‌رو، در کلاس‌های ادبیات انگلیسی حاضر می‌شود. سر کلاس‌ ادبیات، دو نمایش‌نامه از شکسپیر و تعدادی از غزل‌هایش، از جمله غزل هفتادوسوم، خوانده می‌شود. وقتی استاد با حالتی طعنه‌آمیز و با بی‌طاقتی از استونر می‌خواهد شعر را تفسیر کند، استونر می‌بیند دستپاچه شده و زبانش گرفته و جز تکرار جمله‌ «یعنی اینکه...» از دهانش خارج نمی‌شود. اما چیز عجیبی در درونش تجلی می‌یابد: ادراکی که بیشتر ریشه در لحظه‌ نفهمیدن دارد تا فهمیدن. استونر فهمید چیزی وجود دارد که با دریافتنِ آن، نه‌تنها فهمِ ادبیات که فهمِ زندگی برایش میسر می‌شود. از آن گذشته، حس می‌کرد انسانیتش بیدار شده و پیوند جدیدی با انسان‌های اطرافش دارد. از این لحظه به بعد است که زندگی‌اش به‌کلی دگرگون می‌شود: حسی از «تحیر» در دستورِ زبان کشف می‌کند و در‌می‌یابد چگونه ادبیات، درست همان‌طور که جهان را وصف می‌کند، می‌تواند آن را متحول سازد. و اینچنین است که استونر آموزگار می‌شود، آموزگاری «که تنها کتاب‌هایش برایش صحت دارند، آموزگاری که جایگاهی در هنر به او داده شده که کوچک‌ترین ارتباطی با سفاهت و ضعف یا ناکافی‌بودن او به‌عنوان یک انسان ندارد». او در اواخر عمرش، زمانی که ناملایمات بسیاری را از سر گذرانده، آکادمی را «تنها زندگانی‌ای که به او خیانت نکرد» می‌داند. او درمی‌یابد جدالی همیشگی بین آکادمی و جهان وجود دارد و آن اینکه آکادمی باید تا می‌تواند از جهان و ارزش‌های آن دوری کند.

استونر فرزندِ خاک است - صبور، سرسخت و پرتلاش - که بی‌هیچ آمادگی، دل به شهر و جهان می‌زند. ویلیامز در خام‌دستی بشر متحیر است، در کم‌رویی جسمی و عاطفی او، در به زبان‌نیاوردن حرف دلش، آن‌هم نه برای اینکه نمی‌تواند آن را واضح و روشن بیان کند، یا نه برای اینکه صرفاً نمی‌تواند آنچه اتفاق افتاده را پی بگیرد، بلکه:
و این‌چنین مثل بسیاری دیگر،
آن‌ها نیز در ماه‌عسل خود ناکام ماندند
اما نزد خود به آن اقرار نکردند
و ارزش ناکامیابی را درنیافتند
مگر مدت‌ها بعد...

اتفاقات خوشایند بسیاری در زندگی استونر می‌افتد، اما سرانجام هیچ‌کدام خوشایند نیست: از تدریس به دانشجویان لذت می‌برد، اما یکی از رؤسای دپارتمان چوب لای چرخش می‌کند؛ عاشق می‌شود و ازدواج می‌کند، اما بعد از چند ماه می‌فهمد این رابطه راه به‌جایی نمی‌برد؛ دخترش را عاشقانه دوست می‌دارد، ‌اما او علیه‌اش درمی‌آید؛ عشقِ دوباره جان تازه‌ای به زندگی‌ا‌ش می‌بخشد،‌ ‌اما او عشق را در برابر تعارضات بیرونی آسیب‌پذیر می‌یابد، همان‌طور که دانشگاه را در برابر جهان. در چهل‌ودوسالگی می‌اندیشد «چیزی پیش رویش نیست که آرزویش را داشته باشد، و کمتر چیزی پشت سرش هست که بخواهد به یاد بسپاردش.»

گرچه تا پایان رمان اجازه‌ چشیدنِ طعمِ چند پیروزیِ کوچکِ دیگر را دارد، هرچند پُرهزینه. دردِ عشقِ از‌دست‌رفته و عقیم‌مانده، اندوخته‌های رواق‌گراییِ استونر را تا انتها آزمود. احتمالاً این‌طور نتیجه گرفته‌اید که زندگی او سراسر شکست و ناکامیابی بوده. اگر این‌طور فکر می‌کنید، هنوز ویلیامز را نشناخته‌اید. او در یکی از اندک مصاحبه‌هایش می‌گوید: «به‌نظرم استونر یک قهرمان واقعی است. بیشتر کسانی که رمان را می‌خوانند گمان می‌کنند استونر زندگی بد و غم‌باری دارد، ولی من فکر می‌کنم او زندگی خوبی دارد. قطعاً زندگی‌اش از زندگی اکثر مردم بهتر است. او کاری را می‌کرد که می‌خواست، نسبت به کاری که انجام می‌داد احساس داشت، برای شغلش اهمیت قائل بود... مهم‌ترین چیز در رمان برای من احساسِ استونر نسبت به شغلش است... شغلی که در لغت خوب و قابل‌احترام است. شغل او نوعی هویت به‌خصوص به‌اش داد و از او آنچه را می‌خواست، ساخت.»

معمولاً نویسندگان با خوانندگان خود بر سر آنچه رمانشان بر آن تأکید دارد هم‌نظر نیستند. حتی اگر چنین هم باشد عجیب است که ویلیامز متعجب بود که چرا دیگران زندگی استونر را «غم‌انگیز» می‌دانند. خود او بیش از همه از تأثیرِ احتمالیِ رمانش آگاه بود. او در آن نامه به پیشکارش، رودل، نوشت: «چند هفته پیش، یک روز بعدازظهر وارد اتاق تایپیستم (که دانشجوی سال پایینی تاریخ است و متأسفانه باید بگویم دانشجوی متوسطی است) شدم که داشت تایپ فصل پانزدهم رمان را تمام می‌کرد، و متوجه شدم که اشک‌هایش از گونه‌هایش سرازیر شده. تا ابد عاشق او هستم.»

« استونر» غمِ مخصوصِ خودش را دارد. غمش مثلاً مانند غمِ اُپراوارِ «سرباز خوبِ» فورد مادکس فورد نیست یا آن غم ظالمانه‌ی اجتماعی در نویسنده‌ «خیابان نیوگراب». غمِ آن به‌نوعی اصیل و کمتر ادبی است، بیشتر شبیه به غمِ واقعیت است. می‌توانید آن را به چشم تلخی زندگی ببینید: می‌دانید وجود دارد اما کاری از دست‌تان ساخته نیست، مگر اینکه در مقام خواننده باشید تا بتوانید آن را مهار کنید. وقتی برای اولین‌بار رمان را می‌خواندم، متوجه شدم بیشتر روزها بیش از ۳۰ یا ۴۰ صفحه نمی‌توانم بخوانم. ترجیح می‌دادم دانستن اینکه قرار است چه غم دیگری بر سر استونر هوار شود را به فردا موکول کنم.

عنوان کتاب - که پیشنهاد ناشر آمریکایی آن بود - چندان هیجا‌ن‌انگیز باقی نماند (گرچه از عنوانی که خود ویلیامز در ابتدا برای آن در نظر داشت، یعنی «پرتوِ نور و مساله‌ عشق» بهتر بود.) اما هر کتابی خودش عنوان خودش را می‌سازد. آنچه رمان به آن تبدیل شد بسیار فراتر از اثری فراموش‌شده است که بخواهد با شوق نبش‌قبر شود. وقتی یک رمان، مثلاً از هنری گرین یا از پاتریک همیلتون، دوباره کشف می‌شود، معمولاً نمودار فروش آن پیش از آنکه به خطی صاف تبدیل شود، برآمدگی کوچک و قابل‌قبولی ایجاد می‌کند. «استونر» ابتدا در سال ۲۰۰۳، بعد از اینکه مک‌گاهرن آن را به ناشر، رابین رابرتسون، پیشنهاد داد، چند سالی کنار ماند و مانند شراب جا افتاد. در طول یک دهه، یعنی تا سال ۲۰۱۲، حدود ۴۸۶۳ جلد فروخت و تا پایان سال پیش 2013، به چاپ درخواستی رسید. امسال هم، تا پایان نوامبر، ۱۶۴ هزار نسخه فروش داشت.

استونر»[stoner]

اما موفقیت ناگهانی رمان در سال ۲۰۱۱ در فرانسه بود که توجه سایر ناشران را به ظرفیت‌های این رمان جلب کرد. از آن زمان تا کنون ۲۰۰ هزار نسخه در هلند و ۸۰ هزار نسخه در ایتالیا به فروش رفته است. [همین موفقیت موجب شد تا این رمان پس از دو ترجمه که در 1396 توسط سعید مقدم در نشر مرکز و مرجان محمدی در نشر قطره صورت گرفته بود، با ترجمه جدیدی‌ توسط محمدرضا ترک‌تازی، برنده جایزه ابوالحسن نجفی برای بهترین ترجمه، از سوی نشر ماهی منتشر شود] «استونر» در اسرائیل تبدیل به رمانی پرفروش شد و در آلمان هم بسیار گُل ‌کرد. کتاب درحال حاضر در بیش از ۲۱ کشور به فروش رسیده و اکنون به کشور بزرگ چین ‌رسیده است.

نکته‌ عجیب دیگری که درمورد دوباره جان‌گرفتن «استونر» وجود دارد این است که تا به اینجا به‌نظر می‌رسد این رمان صرفاً پدیده‌ای اروپایی است (به‌خصوص اسراییلی) درست است که برت ایستون الیس (نویسنده رمان «روانی آمریکایی» که فیلم نیز شده) در توییت خود رمان را تحسین کرد و تام هنکس (بازیگر) هم از آن تعریف و تمجید کرد، اما این‌ها معدود صداهای آمریکایی در مساعدت رمان بوده‌اند. وقتی با دوستان اهل ادب آمریکایی خودم درباره‌ رمان صحبت می‌کردم، بعضی از آن‌ها اصلاً چیزی از این رمان یا از ویلیامز نشنیده بودند و واکنش بقیه هم چندان مشتاقانه نبود. تحسین لوری مور نویسنده برجسته آمریکایی از کتاب، دقیق و شایسته بود:« استونر واقعاً پدیده‌ جالب‌توجهی بود، رمانی خوب و هولناک و به‌ همان اندازه غم‌انگیز. اما اینکه چطور در بریتانیا گُل کرد برای اکثر نویسندگان آمریکایی کمی گیج‌کننده است. نویسندگان آمریکایی این رمان را دوست‌داشتنی، دارای کم‌وکاستی، همراه با نثری جذاب، و البته آن را سطح‌پایین‌تر از عالی می‌دانند.»

این ناهمخوانی به توضیح بیشتری نیاز دارد و من مطمئن نیستم از پسِ آن برآیم. شاید اروپایی‌ها نسبت به این ملایمتی که در رمان جاری است پذیراتر هستند تا آمریکایی‌ها. شاید آمریکایی‌ها نسبت به ما اروپایی‌ها کتاب‌های مشابه بیشتری خوانده باشند (گرچه بعید می‌دانم خودشان اینطور باشند) شاید خوانندگان آمریکایی از عدمِ «خوش‌بینیِ» استونر خوششان نمی‌آید (ادبیات آمریکایی هیچ کمبودی در «بدبینی» ندارد، اما شخصیت آمریکایی اساساً یک مجاهد است. او به‌جای اینکه شرایط را بپذیرد آن را دگرگون می‌کند.) یا شاید هم آمریکایی‌ها در این خصوص از ما عقب‌تر هستند و به‌زودی به دیدگاه ما خواهند رسید. وقتی این افکار را با رمان‌نویس آمریکایی، سیلویا براونریگ، در میان گذاشتم او گفت: «به‌نظرم این سکوت و توداری از یک آمریکایی بسیار بعید است. برخلافِ فضایِ آمریکاییِ داستان، خودِ شخصیتِ داستان بیشتر انگلیسی یا اروپایی است - مبهم، اساساً محجوب، و منفعل... شاید اینکه اتفاقات داستان در آمریکا نمی‌گذرد، به این خاطر است که حس نمی‌کند یکی از ماست؟ آمریکا کشورِ بیشینه‌گراها است، کشور آدم‌های شلوغ و پرسر‌وصدا، و بااینکه همیشه استثناهایی وجود دارد، اما حتی مینیمالیست‌های ما هم در این مورد، در این حد خوددار و غمگین نیستند... فکر دیگری هم الان به ذهنم رسید و آن این‌که می‌گساری نقش بسیار کم‌رنگی در استونر دارد. فکر کنم آن دسته از شخصیت‌های آمریکایی که خویشتن‌دار هستند (مثلاً ریچارد یتس به ذهنم آمد)، بیشتر اوقات برای مهار خودشان و پذیرش ناامیدی‌هایشان به الکل پناه می‌برند.»

علت ‌استقبال کم از «استونر» در آمریکا هرچه باشد، من با اینکه رمانی «سطح پایین» است موافق نیستم. از طرفی آن را رمانی «عالی» هم نمی‌دانم - مثلاً در حد «گتسبی بزرگ» یا چهارگانه‌ «خرگوش»ِ جان آپدایک. من فکر می‌کنم خود ویلیامز این را به خوبی دریافته بود که رمانش «در حد قابل‌قبولی خوب است»؛ بله، رمان خوبی است، محتوای قابل‌توجهی دارد و پس از مدتی، کشش و تداوم خوبی در ذهن پیدا می‌کند و به‌معنای واقعی کلمه «رمانِ خواننده» است، یعنی این راوی است که ارزشِ خواندن و مطالعه را نیرو می‌بخشد. بسیاری از رمان‌ها به‌خاطر ادراکاتِ کلامیِ خود به‌یاد سپرده می‌شوند، به‌خاطر آن لحظه‌هایی که جادوی ادبیات ابتدا شعوری دیریاب در خواننده ایجاد می‌کند، ابتدا به تو می‌گوید که شاید این بهترین راه برای فهمیدنِ زندگی باشد. و همچنین خواننده آگاه است که این ساحتِ درونیِ مقدس که در آن خواندن و تعمق و خودبودن ممکن می‌شود، روز‌به‌روز بیشتر با چیزی که استونر به‌عنوان «جهان» به آن ارجاع می‌دهد تهدید می‌شود، جهانی که این روزها پر از مداخله‌های فراوان و نظارت‌های دائمی تک‌تک افراد است. شاید بخشی از این اضطراب زیرِ سرِ نوزاییِ این رمان است. اما شما هم بهتر است - یا شاید هم باید - خودتان به آن پی ببرید.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...