کتاب «حاج آخوند» بر محور مشاهدات و چرخش نویسنده اش بر گرد روحانی سالک، اهل مهر، مدارا و شارح خیر و زندگی، محمودرضا امانی، معروف به حاج آخوند است. عطاءالله مهاجرانی در این نگاشته‌ها روایاتی ناباور و شیرین را از زیست و زمانه‌ی مردی در پیش چشم می‌نهد کو آدم می‌پندارد یا خیال‌اند این بافته‌ها و یا از جهانی دگر و جهاتی فرسخ‌ها دورتر از اینک و اکنون و نیز این سال‌های دود گرفته هم.

خلاصه کتاب معرفی حاج آخوندعطاءالله مهاجرانی

آدم در پی قرار است و مهر، دل به تباهی گر هم سپرده باشد به حکم طینت صیقلی نوع بشر باز از پی صدق و نگاهی لبریز لبخند، کرانه تا کران را می‌پیمایید مگر کشتی شکسته‌ی خیالش را باد شرطه‌ای بر خشکی سکون برساند و از خشکی کویر دل‌های آخته و خیالات اَخته برهاند...وای آدم تنها...آدم در جستجوی خویش...

حاج آخوند آقای نویسنده همان سالک بریده از ابتلائیست کو نان را مگر به قدر سد جوع نمی‌جوید و دیدگانش برای گرسنگی قرقاولان در باران تر است... ابرهای پاییز در دل مراد و مرشد به سان دل‌های شکسته از روز فراق یاران می‌بارند و می‌بارند... ببار ای ابر بهار/با دلم گریه کن خون ببار/ به یاد عاشقای بی مزار...

انسان از تحدید و تحمیل می‌گریزد و یا می‌ستیهد و گاه سر در گریبان می‌کند و ثناگوی جان در گنجه نهان خویشتن می‌شود. لیک گاه آدم می‌اندیشد آیا تا بوده چنین بود و تا هست چنین هست آیا؟

حاج آخوند همان برپادارنده فردوس مینوی مهاجرانی‌ست، جایی کو به روایت بامداد چکامه ساز «روزی که هر لب ترانه‌یی ست تا کمترین سرود، بوسه باشد. روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم.»

حاج آخوند نگران زخم دل‌های عاشق است، تکفیر نمی‌داند و در تفکر است تا از دل ناکوک ترین سازها مگر سوزی برای دل‌های برشته بجوید و وصل را عامل شود. به تفاوت میان آدمان و باورها رنگ شقاوت و شرارت نمی‌فشاند و با دست لقمه در دهان آن دیگری می‌نهد، انگار عمزاد بوالحسن خرقانی‌ست کو به نوای خوش چهید «هر کس در این سرا بیاید نانش دهید و از ایمانش مپرسید.» راه میان خرقان تا مهاجران سبزه زاری‌ست خرم کاشق آدمیان را چمنگاه چمیدن و خرامیدن است بی‌طمع برکندن بن لاله واژگون روئیده بر هامون.

مهاجران روستای آبایی جناب نگارنده و اقلیم مجاورش محل رخدادهاست. انگار نگارنده در میانسالی و پس از آزمون و آزمودن آفاق و انفس از پی گشودن دری و راه بردن به سکو یا سبویی باز به دوران معصومیت جهان مخملین مهاجرانش بازگشته تا پرنده بر بارگاه قرار بیابد، کو را دگر طعم و طمع دانه هوایی و حوایی نخواهد کرد، او جستجوگر آدم است، همان که »دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»

مهاجران دوران خردی و ابتدای جوانی انگار انتهای جهد آقای مهاجرانی‌ست برای جهان متعالی‌اش، ابتلائات ساده و دلبستگی‌های ترد و شیرین ساکنان را می‌توان چونان عسل خوانسار در مهاجران بر دندان کشید و عسل را تا در آخرین خانه کش داد تا همه شیرین شوند. فرهادی اما در وادی حاج آخوند است، لقمه را چنان برکت است از دستانش که دهانی گرسنه نمی‌ماند و فغان نمی‌کند که فرهاد قصه از کوه دلها سنگ می‌کند تا راه بگشاید حتی به بهای «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود». میاندار است و اهل نظر، چینی خیالات شکسته را بند می‌زند و بند عصبیت و خشم را از پای خویش و آن دیگران می‌گشاید. انگار مسیح و خاتم و سید موسی صدر هر کدام گوشه‌ای از ردای حاج آخوند را وصله‌ای به ریسمان مهر و کبریا زده‌اند کو چنان مهربان است و رها، انسان در پس ختام آمدن‌ها و نشدن‌ها عاقبت قرار و التیام را در جایی فارغ از حجم هیاهو و هجمه‌ی خیالات حقیقت نما می‌جوید...

کجاست شهر پشت دریاها که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است... شهر پشت دریاهایش را در مهاجران منجمد تا زمان نفس کشیدن حاج آخوند جسته است و در قلب خویش محبوس، چه خوب که نمی‌توان در خاطره خطر کرد و تنها سفر خاطره را سزاست تا روایتی از روزگار معصومیت و آدم‌های نسب از نور برده برای خاطر خویش و نیز آدمیان ملول و دربند سلول روزمرگی و میانمایه‌گی ارمغان آورد.

کتاب را که بخوانید یا بدان گوش بسپرید انگار از عصری دودزده و دهشت فزا، هبوطی شیرین به بهشتی برین را به جان می‌شنوید. شهر رویا با پادشاهی مردی از تبار مهر و نور، از دست آدمیان این روزگار می‌تواند به دامان یاد کسی پناه ببرید که انگار دیگر نیست و در این لذت شناور شوید و با خیالی تناور تهمتن فردای زیستن با شغادهای برزن شوید.

این کتاب به سینما می‌ماند، آنجا که بنگاه رویا فروشی خواهنده‌اند این هنر هفتم را، در کتاب حاج آخوند رویا بخوانید و خیال زیبا تا بدانید طعم تمام روزان گس، چون خرمالوهای درخت روئیده بر گذر نبودست و کمی آنسوتر می‌توان دمی گندم بی‌هراس حوا در دست آدم نهاد تا مزه مزه کند بی‌هراس سقوط و به امید هبوط و نه هپروت. و چقدر به حاج آخوندهای داستان آقای مهاجرانی نیازمندیم و چشم به‌راه‌شان.
وحاج آخوند به خانه خیال ما دلشدگان نظری افکن که به دیدارت چراغ‌های عاریتی بکشیم که خود چلچراغی...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...