رمان‌هایی که درباره‌ی امر فاجعه آمیز نوشته می‌شوند گاهی خود دچار هول و هراس ناشی از فاجعه‌ی مذکور می‌شوند. رمان «باران سیاه» [Black Rain یا Kuroi Ame] نوشته‌ی ماسوجی ایبوسه [Masuji Ibuse] نمونه‌ای‌ست از یک رمان فاجعه محور که برای روایت خود از لحنی گزارشی و به شدت خونسرد استفاده کرده است. رمان درباره‌ی روزهای بمباران اتمی هیروشیما و بعد آن است و امری که باعث فلاش بک راوی می‌شود به آن روزها.

باران سیاه» [Black Rain یا Kuroi Ame]  ماسوجی ایبوسه [Masuji Ibuse]

در ادبیات ژاپن بمباران اتمی دو شهر هیروشیما و ناکازاکی باعث به وجود آمدن جریانهایی در ادبیات شد که به ادبیات فاجعه‌ی اتمی مشهور هستند. ایبوسه در همین ساختار رمان خود را طراحی کرده و تلاش داشته با استعانت از نوعی مستندنگاری بی‌وقفه تلخی و سیاهی فاجعه‌ی مذکور را روایت کند. در رمان ایبوسه امر تباه کننده یعنی بیماری‌های ناشی از بمباران اتمی محوری اصلی به حساب می‌آیند و مردگان این بمباران محوری فرعی‌تر هستند.

هرچند در رمان و در حجمی عظیم شاهد جنازه‌های سوخته، متلاشی شده و خفه شده هستیم اما مفاهیم زیستی ژاپنی ایبوسه خوانش ما را از معنای این رمان متفاوت می‌کند. در این ساختار راوی نسبت به وقایع پیرامون خود رویکردی خونسرد، پذیرنده و تسلیم دارد و مدام به ریشه‌های زیستی خود رجوع می‌کند برای تفسیر جهان پیرامون‌اش. در این بستر است که شناخت جان یا روح ژاپنی می‌تواند به روایت خاص نویسنده بعدی دیگر ببخشد.

در این معنا مفهوم طبیعت به عنوان یکی از محوری‌ترین باورهای جان ژاپنی دستخوش ویرانی می‌شود. ویرانی‌ای که ناشی از حضور امر شر بیرونی ست بر ساختار طبیعت. در این نگاه ایبوسه که در طیف نویسندگان سنت گرای ژاپنی طبقه بندی می‌شود، تلقی زیبایی شناسانه‌ی خود را از نابودی و بیماری ناشی از بمباران ارائه می‌دهد. مفهوم بیماری - در این باور ناشی از اختلالی ست در طبیعت؛ برهم ریختن نظمی که روح ژاپنی را ناگزیر کرده از پذیرفتن ایده‌ی محوریت جان طبیعت در زندگی.

وقتی بمب فرو می‌افتد و شهر به آنی نابود می‌شود بخش‌های مهمی از نمادهای زیستی و باورهای راوی دستخوش نابودی می‌شوند. نابودی‌ای که هرچند تلخ و برانگیزاننده است اما در راستای امر طبیعت‌گرا قرار دارد. احتمالا به همین خاطر است که این انبوهه از مرگ نمی‌تواند راوی را آن‌طور که فکر می‌کنیم متعجب کند. بلکه او دچار شوک ناشی از تبعات این بمباران است که باعث بیماری و خللی شده‌اند در مسیر طبیعت. روح رام ژاپنی در این باور دچار گنگی می‌شود و هراس ناشی از خلل در ساختار طبیعت. او تنی را می‌بیند که به خاطر باران سمی ناشی از بمباران دچار تغییر و دگردیسی شده. وجودی که امری بیرونی آن را از مسیر مستقیم حیات‌اش خارج کرده و به آن زیستی ناهمگون بخشیده. در این باور مردن امری‌ست عادی‌تر و همسوتر با طبیعت اما بیماری ناشی از آن انسان مذکور را از روند زیست ژاپنی دور می‌کند و حالتی چون نفرین شدگی به وجود می‌آورد. چیزی مثل وضعیت کشتی دیوانه‌گان بر رودخانه. امری که فوکو از آن یاد می‌کند به مثابه تمایزی تاریخی در قرون وسطا.

در نگاه ژاپنی ایبوسه امر ناشی از درک باران سیاه باعث می‌شود ابژه‌ی مذکور تکه‌ای شود ناخوشایند در زیست انسان. برای همین او با وجود اینکه مفهوم قربانی شدن را می‌داند و درک می‌کند اما نمی تواند جبر تاریخی و سنتهای حاکم بر ژاپن را نادیده بگیرد. هرچند بمب اتمی امری‌ست بیرونی و خارج از اراده‌ی این انسان ژاپنی اما انسان متاثر از این وضع نمی‌تواند با در نظر گرفتن وضعیت‌اش به عنوان قربانی خود را در طبیعت جای داده و به مسیرش ادامه دهد. در واقع یک ایده‌ی هولناک‌تر از بمباران پس نگاه ایبوسه وجود دارد و آن نابودی محتوم انسان‌هایی‌ست که در معرض امر خارق‌العاده قرار گرفته‌اند.

راوی او برای نجات جان خویشاوند جوان‌اش که به بیماری ناشی از رادیواکتیو دچار شده، شروع به روایتی بی وقفه می‌کند از روز بمباران هیروشیما و آنچه بر آنها در روزهای پس از آن گذشت. او تمام جزئیات را احضار می‌کند و تلاش می‌کند با نشان دادن‌شان، قربانی خود را رستگار کند. بلایی که تاریخ بر سر ایشان آورده امری‌ست که تراژدی را می‌سازد اما غم و واقعیت ناشی از آن به زنده ماندن بازمی‌گردد در یک ساختار تراژیک.

وقتی تراژدی کلیت خود را آشکار کرده و در هیئت ساختاری کلاسیک بر قهرمان‌هایش وارد می‌شود، گریز از آن به مثابه به هم زدن این ساختار است، بنابراین تراژدی به پایان نمی‌رسد بلکه خود را تکثیر کرده و در هیئتی حجیم شده سراغ انسانی می‌رود که هدف امر تراژیک بوده. راوی و همسر دختر تحت سرپرستی‌اش از فاجعه عبور کرده‌اند و توانسته‌اند جان سالم به در ببرند اما گذشتن از روند تراژیک با جان ژاپنی در تضاد است. تراژدی جبر خود را در ذات دارد و فاجعه از عوامل سازنده‌ی تراژدی ست. مردن و نابودی هدف تراژدی مذکور است. حالا چنان که این انسان از ساحت تراژدی بیرون رفته و زنده مانده دچار نوعی نفرین و شر مدام می‌شود که گریزی از آن نیست.

ایبوسه به همین دلیل زندگانی را نمایش می‌دهد که در حال گریز از مردن محتوم و تراژیک‌شان هستند. این زندگان که خاطره‌ی فاجعه را با خود دارند، در نهایت به تدریج دچار بیماری می‌شوند یا از جامعه‌ی نویی که به طور مستقیم بمباران را تجربه نکرده‌اند جدا می‌شوند؛ تبدیل به نیم‌زندگانی که فقط تلاش می‌کنند شکلی از عادی بودن دوران قبل بمب را به دست بیاورند. بنابراین راوی که مشغول تحریر خاطرات خود است از این فاجعه، بر این عادی بودن صحه می‌گذارد و مدام بر آن تاکید دارد. هویت او در این وضعیت بیشتر شکل می‌گیرد تا یک بازمانده‌ی بمباران اتمی. عادی بودن به او و خانواده‌اش اجازه می‌دهد خود را از صف مردگان بیرون بکشند. هرچند این امر نمی‌تواند از نابودی تدریجی دختر جوان ساکن خانه‌شان جلوگیری کند. نگاه ایبوسه بیانگر این استعاره‌ی مشهور ژاپنی ست که مردن را در هر شرایطی بهتر از زنده ماندن می‌داند در حالی که قدرت و شور زندگی در او از میان رفته است.

به همین خاطر باید رمان «باران سیاه» را نوعی رمان مرگ انگار دانست در شرایطی که بازمانده‌ی فاجعه بودن به مثابه همان نیم‌زنده بودنی ست که فرد را از ساختار محتوم‌اش دور می‌کند. نگاه ایبوسه در این خوانش در عین خشونتی که راوی‌اش است، اشاره دارد به یک واقعیت روایی و آن هولی ست که تراژدی می‌سازد و جبری که در نهایت قربانی خود را رها نمی‌کند. به همین خاطر رمان مذکور فارغ از صحنه آرایی‌های فوق‌العاده تکان دهنده و تاثیرگذار نوعی خونسردی را نشان می‌دهد در پذیرفتن فاجعه و صدالبته مردگان ناشی از آن در جهان ایبوسه مردگان در مسیر رئالیستی خود قرار دارند و این زندگان هستند که ناچاراند به روایت و در نهایت خارج شدن از مسیر معمولی بودنشان.

ماسوجی ایبوسه با ذهن کلاسیک خود این امر را تراژدی محوری اثر خود نگه می‌دارد. بازماندگانی که نه تاب مردن دارند، نه بازگشت به شرایط پیشافاجعه. این برزخی ست که با طبیعت شینتو هم در تضاد است و در نهایت کار را به نفرین این زندگان یا بازماندگان می‌کشد. نوعی روایت مستند و بی‌واسطه که بر آمده است از حضور مفرط رئالیسم استعاری ژاپنی در متن و باورهای نویسنده، به همین خاطر باران
سیاه بیش از هر چیز اثری ست درباره‌ی جبر ناشی از تراژدی و هول آن... امری که فرار از آن انگار میسر نیست.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تمایل به مبادله و خرید و فروش انگیزه‌های غریزی در انسان‌ها نیست، بلکه صرفاً پدیده‌ای متاخر است که از اروپای قرن 16 آغاز می‌شود... بحران جنگ جهانی اول، رکود بزرگ و جنگ جهانی دوم نتیجه عدم تعادل بین آرمان بازار و رفاه اجتماعی و ناتوانی هرگونه ضدجنبش اجتماعی، نظیر سوسیالیزم و کمونیزم، برای کاهش تنش‌ها بود... تاریخ انگلیس، از جنبش حصارکشی در قرن شانزدهم تا لغو قانون حمایت از فقرا در 1834، تاریخ کالایی سازی جامعه و طبیعت است... نئولیبرال‌ها و فاشیست‌ها همچنان مشغول آرمانشهر بازارند! ...
سنت حشره‌شناسی در ایران به دانشکده‌های کشاورزی پیوند خورده و خب طبعا بیشتر پژوهشگران به مطالعه حشرات آفت می‌پردازند... جمله معروفی وجود دارد که می‌گوید: «ما فقط چیزهایی را حفاظت می‌کنیم که می‌شناسیم»... وقتی این ادراک در یک مدیر سازمانی ایجاد شود، بی‌شک برای اتخاذ تصمیمات مهمی مثل سم‌پاشی، درختکاری یا چرای دام، لختی درنگ می‌کند... دولت چین در سال‌های بعد، صدها هزار گنجشک از روسیه وارد کرد!... سازمان محیط زیست، مجوزهای نمونه‌برداری من در ایران را باطل کرد ...
چه باور کنید و چه نکنید، خروج از بحران‌های ملی نیز به همان نظم و انضباطی نیاز دارند که برای خروج از بحران‌های شخصی نیاز است... چه شما در بحران میانسالی یا در بحران شغلی گرفتار شده باشید و چه کشور شما با کودتا توسط نظامیان تصرف شده باشد؛ اصول برای یافتن راه‌حل خروج از بحران و حرکت روبه جلو یکسان است... ملت‌ها برای خروج از تمامی آن بحران‌ها مجبور بودند که ابتدا در مورد وضعیت کنونی‌شان صادق باشند، سپس مسئولیت‌ها را بپذیرند و در نهایت محدودیت‌های‌شان را کنار بزنند تا خود را نجات دهند ...
در ایران، شهروندان درجه یک و دو و سه داریم: شهرنشینان، روستانشینان و اقلیت‌ها؛ ما باید ملت بشویم... اگر روستاییان مشکل داشته باشند یا فقیر باشند؛ به شهر که می‌روند، همه مشکلات را با خود خواهند برد... رشدِ روستای من، رشدِ بخش ماست و رشدِ شهرستانِ ما رشد استان و کشور است... روستاییان رأی می‌دهند، اهمیت جدولی و آماری دارند اهمیت تولیدی ندارند! رأی هم که دادند بعدش با بسته‌های معیشتی کمکشان می‌کنیم ولی خودشان اگر بخواهند مولد باشند، کاری نمی‌شود کرد... اگر کسی در روستا بماند مفهوم باختن را متوجه ...
تراژدی روایت انسان‌هایی است که به خواسته‌هایشان نرسیده‌اند، اما داستان همه‌ی آنهایی که به خواسته‌هایشان نرسیده‌اند، تراژیک به نظر نمی‌آید... امکان دست نیافتن به خواسته‌هامان را همیشه چونان سایه‌ای، پشت سر خویش داریم... محرومیت ما را به تصور و خیال وا می‌دارد و ما بیشتر از آن که در مورد تجربیاتی که داشته‌ایم بدانیم از تجربیات نداشته‌ی خود می‌دانیم... دانای کل بودن، دشمن و تباه‌کننده‌ی رضایتمندی است ...