بیتا ناصر | آرمان ملی
بعد از «یادت نرود که...»، «انگار خودم نیستم» و «فکرهای خصوصی»، یاسمن خلیلیفرد، نویسنده و منتقد سینما رمان تازهاش را با عنوان «بنفش مایل به لیمویی» از سوی نشر ققنوس روانه بازار کتاب کرده است؛ اثری که همچنان در فضایی رئالیستی روایت میشود و نویسنده در آن، بر روابط انسانها در سایه ساختارهای فرهنگی مدرن متمرکز است: نادر و همسرش آیدا و فرزندشان پویا، در پاریس میهمان همسر سابق نادر یعنی شیانه میشوند و زوج سابق، به دنبال فرزندشان درنا میگردند...
خلیلیفرد درباره این رمان، شخصیتها و روابط بین آنها میگوید: «در شخصیتپردازی همواره جنبه روانشناسی را در نظر میگیرم و برای آدمها خصوصیات و خصلتهای مختلفی را تعیین و تعریف میکنم... تشریح و تفسیر و پرداختن به روابط بین انسانها یکی از اصلیترین انگیزههای من از داستاننویسی است... وقتی روابط میانانسانی را تشریح میکنی، بیشک اثرت جنبه انتقادی هم پیدا میکند.» رئالیسم برای او، یک مساله جدی است؛ تاجایی که در آثارش از مکانهایی نام میبرد که قبلا خودش در آنها حضور داشته و تجربهشان کرده... ادامه این بحث را در متن گفتوگو بخوانید:
اجازه بدهید بحث را با عنوان رمان شروع کنیم: «بنفش مایل به لیمویی». آیدا در بخشی از داستان میگوید: «دیگر نمیتوانم مرز سیاهی و سفیدی را تفکیک کنم. زندگیام خاکستری شده؛ یک خاکستری تیره، یا شاید هم رنگی ناشناخته؛ مثلا بنفش مایل به لیمویی.» اما آیا این رنگ ناشناخته، سمبل، نمادی خاص و یا – آنطور که از طرح جلد برمیآید- اشاره به مفهومی از مهاجرت است؟
درواقع در چرخه رنگها، زرد و بنفش مکمل یکدیگرند. رنگشناسی و روانشناسی رنگها مبحثی بسیار مهم و در عین حال پیچیده است. رنگهای زرد و بنفش خصوصیات، بار روانی و ویژگیهایی دارند که درواقع متضاد هماند و از طرفی هم این تقابل به تکاملشان میانجامد. ما در داستان و در مورد هرکدام از شخصیتهایش بهصورت مجزا شاهد تضادها و تقابلهایی هستیم. این نام در واقع بهرهگرفته از همین ویژگیهاست؛ درنهایت بسیاری از این تضادها و تقابلها در هم تنیده و ادغام میشوند و به تکامل میانجامند. در جریان این درهمآمیختگی مرزی میانشان باقی نمیماند. انتخاب این نام برآمده از مفهوم برداشتشده از روانشناسی رنگ است.
در طول رمان، روایت برعهده سه شخصیت -شیانه، نادر و آیدا- است و داستان با ماجراهایی پیدرپی از گذشته تا حال پیش میرود. کمی درباره شخصیتپردازی و تعلیقی که به موازات روایت آنها در روشن شدن داستانها بهکار گرفتهاید، توضیح دهید.
من همیشه نوع روایت را براساس نیازهای داستان انتخاب میکنم. درواقع به این شکل نیست که به جهت خودنمایی یا اینکه بخواهم نشان دهم استفاده از تکنیک را بلدم شیوه روایی خاصی را انتخاب کنم. این داستان شخصیتمحور بود. شخصیتها فضایی میخواستند تا از جریان ذهنی و احساسی خود سخن بگویند و پیشرفت داستان نیز باید به همین شکل موازی و خشت به خشت، توسط هر کاراکتر در طول کاراکتر دیگر چیده میشد. در واقع این چیزی بود که ساختار داستان میطلبید. ضمناً گذشته هریک از این کاراکترها بر زندگی حال حاضرشان و حتی نسلهای بعدیشان اثراتی داشت و به همین دلیل تصمیم گرفتم جریان سیال ذهن رفت و برگشتهای زمانی را در روایت هر شخصیت به نمایش بگذارد.
زبان و لحن راویها به تناسب شخصیت و طبقه اجتماعیشان، از هم متفاوت است. به نظرتان این تفاوتها که دربردارنده تفکر و نوع نگاه شخصیتها به مسائل مختلف است، چقدر در شکلگیری داستان نقش داشته و چه ملاحظاتی را در حین نوشتن ایجاب میکرد؟
وقتی سه راوی برای روایت داستانات انتخاب میکنی، بیشک دشواریهایی هم به خودت تحمیل میشود. بخش مهمی از این دشواری همین است؛ ایجاد تمایز میان راویها با لحنسازی درست و متناسب و البته متفاوت برای هر یک از آنها. من تجربه روایت کردن داستان توسط هفت راوی را در رمان دومم یعنی «انگار خودم نیستم» داشتم. آن کتاب را خیلیها دوست داشتند اما چند نفر انتقادی به کار کردند که سعی گرفتم از آنها در نگارش رمان جدیدم استفاده کنم. آنجا میگفتند لحن بعضی از راویان شبیه هم شده که البته در آن کتاب این اتفاق تاحدودی تعمدی بود؛ چراکه خاستگاه کاراکترها بسیار نزدیک و شبیه به هم بود. اما در این رمان، باید این تمایز به شکلی آشکار و مبرهن شکل میگرفت. حالا خودم هم فکر میکنم این تفاوت لحن تا جایی که در نظر داشتم، درآمده و راضیکننده است.
«موعظ رامینفر» بهنوعی در مصائب و مصیبتهایی که شخصیتهای داستان تجربه میکنند، نقش دارد. او در عین حال که نقشی کلیدی دارد، نه سیاه است و نه سفید. خلق شخصیت موعظ چه چالشهایی را برای شما به همراه داشت و کدام قشر از جامعه را نمایندگی میکند؟
موعظ رامینفر یکی از پیچیدهترین کاراکترهای داستانم بود. حتی شاید مرکز ثقل داستان و عامل شکلگیری تمامی رویدادهای آن. یکی از دلایل پیچیدگی این کاراکتر، درونگرا بودنش بود و دیگری اینکه راوی نبود. بنابراین مخاطب، بسیاری از گرههای درونی و ذهنی این شخصیت را باید در ذهن خودش باز میکرد و بعضا دربارهشان حدس میزد. البته مساله سیاه و سفید نبودن کاراکترها امری کلی در داستانهای من است؛ همانطور که در زندگی واقعی هم هیچوقت هیچ انسانی نه سفید مطلق است و نه سیاه مطلق. اما قبول دارم که موعظ کاراکتری پیچیده است و گاهی مخاطب را غافلگیر میکند و حتی اینکه او را به عنوان یکی از راویان در نظر نگرفتم، علتش همین است که او باید کمی دور از دسترستر از دیگر کاراکترها باقی میماند.
به نظر میآید فرزندان سه شخصیت اصلی یعنی «دُرنا» و «پویا» بازندههای اصلی این رمان باشند. آیا از این منظر، این رمان، بازتاب نسلی است که قربانی تصمیمها و یا شاید خودخواهیهای والدینشان شدهاند؟
دقیقاً همینطور است. تصمیمات، اقدامات و انگیزههای والدین بیشک بر زندگی نسل آینده تأثیر میگذارد. طبیعتاً هیچ والدی قصد این را ندارد که زندگی فرزندش را تخریب کند اما گاه به صورت ناخودآگاه و بنا بر تصمیمات پدر یا مادر یا هر دوی آنها، این اتفاق رخ میدهد. این مسئله البته همیشه جنبه منفی ندارد. بسیاری از تصمیمات درست و سازنده والدینمان نیز به رشد و بالندگی ما در زندگی میانجامد اما اساساً به دلیل همان سیاه و سفید نبودن مطلق افراد، والدین اشتباهاتی هم در زندگیهای خود میکنند که بازتابش در زندگی فرزندانشان نمود پیدا میکند. درنا کاملاً قربانیست اما پویا هنوز به آن مرحله نرسیده و شاید زندگیاش به شکل مطلوبتری جلو برود.
یکی از ویژگیهای پررنگ این اثر، پرداختن به روابط بین انسانها در جوامع مدرن است؛ روابطی که با تغییر فضا، رنگهای تازهای میگیرند. آیا میتوان این اثر را نقدی بر انسان امروز و روابط اجتماعی موجود دانست؟
اساساً تشریح و تفسیر و پرداختن به روابط بین انسانها یکی از اصلیترین انگیزههای من از داستاننویسیست و اگر آن را از من بگیرند، هدف چندانی برای نوشتن نخواهم یافت. روابط انسانی بسیار جذاب و در عین حال پیچیدهاند. رابطه انسانها با اطرافیانشان بر خود آنها و بر دیگران اثراتی خواهد داشت که میتوانند ابعاد گوناگونی داشته باشند. من به هدف نقد موضوع یا موقعیتی داستانم را نمینویسم. درواقع برخلاف باور کلی، معتقد هم نیستم که کتابها باید حتماً آموزنده باشد. اما وقتی روابط میانانسانی را تشریح میکنی، بیشک اثرت جنبه انتقادی هم پیدا میکند؛ چرا که هیچ چیز در مناسبات انسانی سر جای خودش نیست و مدرنیته حاکم بر زندگیها نیز این مسئله را تشدید میکند.
از آنجا که شخصیتهای این رمان همگی به نوعی زخمخوردهاند و بار رنجها، ناامیدیها، بایدها و نبایدها، و حفرههای روحی گذشتهشان را با خود حمل میکنند، آیا «بنفش مایل به لیمویی» را میتوان در زمره آثار روانشناسانه قرار داد. اساسا بررسی روانشناختی شخصیتها، چه الزاماتی را طلب میکند؟
من به روانشناسی بسیار علاقهمندم و اصلاً بدون در نظر گرفتن آن نمیتوان داستان نوشت. اگر هم بنویسی، داستانت تخت و بیروح خواهد شد. من در شخصیتپردازی همواره جنبه روانشناسی را در نظر میگیرم و برای آدمها خصوصیات و خصلتهای مختلفی را تعیین و تعریف میکنم. کنشها و واکنشهای انسانها نیز وامگرفته از همان خلقیات و خصوصیات شخصیتی تعریفشده برای آنهاست. ضمن آنکه من همیشه داستانهایم را به شکل رئالیستی روایت میکنم و رئالیسم خود با اختلالات و کمبودها و نقصانهای آدمها همراه است. در واقعیت هیچچیز شبیه رویا نیست و این باید در داستان وجود داشته باشد. اگرنه داستان بیمعنا میشود یا به ژانرهایی تعلق میگیرد که از واقعیت به دورند.
یکی دیگر از مواردی که در این اثر، پررنگ دیده میشود، استفاده از توصیفهای واقعی و به دور از غلو در فضاسازیها است. از تاثیر تجربههای زیستیتان بر باورپذیری این اثر بگویید.
این به همان علاقه من بازمیگردد. من دوست دارم همه چیز به واقعیترین و رئالیستیترین شکل ممکن روایت شود. حتی سلیقه خودم در فیلم و کتاب نیز همین است. اگر در کتابی اسمی از مکانی میآید، دوست دارم آن مکان واقعا وجود داشته باشد و ضمناً توصیف نویسنده از آن مکان عینی و باورپذیر و درست باشد. یعنی اگر مخاطبی پا به آن مکان گذاشت توصیفات نویسنده را در آن بیابد. من از موقعیت مکانی داستانم تجربیاتی عینی داشتهام و در مکانهایی که از آنها اسم برده شده، حضور داشتهام و به جمعآوری صرف اطلاعات از گوگل و اینترنت و... بسنده نکرده و نمیکنم. البته یک نویسنده بیشک تمام موقعیتهای داستانش را زندگی نکرده اما همواره در خلق داستان واقعیت و تجربیات زیستهاش را با خلاقیت، خیال و شنیدهها تلفیق میکند. شاید نسبت درست این ترکیب باشد که میزان تأثیرگذاری یک داستان را تعیین کند.
در جایی گفتهاید «این کتاب ادای دین است به هنرمندان عرصه نمایش، سینما و تئاتر» و شخصیتهای هنرمند در این کتاب نیز همگی به نوعی درگیر چالشهای این حرفه هستند؛ خصوصا شیانه که در اوج معروفیت، به اجبار مهاجرت را انتخاب میکند. دیدگاه شما درباره تاثیر مهاجرت بر هنرمند و هنر چیست؟
خیلیها به من میگویند آیا این کتاب داستان زندگی فلان هنرمند یا هنرمندان است؟ این کتاب حقیقتاً داستان زندگی هنرمندی خاص نیست. ممکن است شبیه به زندگی چند هنرمند باشد اما یک اقتباس مطلق از زندگی هیچ فردی نیست. من تکههایی از زندگیها و واقعیتها و رویدادهای مختلف را از زندگی هنرمندانی با شرایط نسبتاً مشابه الهام گرفته و به داستانم وارد کردهام. یک هنرمند قطعاً دوست دارد در کشور خودش کار کند و این به نفعش هم است. کار هنری با کارهای دیگر تفاوت دارد. سینما و تئاتر از دیگر هنرها نیز پیچیدهترند؛ چرا که زبان در آنها دخیل است و تو قطعاً با زبان مادریات بیشتر میتوانی بدرخشی و دیده شوی اما اگر شرایط آنطور که انتظار داری پیش نرود، اگر پس زده شوی، اگر دچار مشکل شوی شاید رفتن انتخاب بهتری باشد. من نمیتوانم برای همه انسانها و همه هنرمندان نسخه واحدی بپیچم.
برخلاف بخشهای غیرقابل پیشبینی و تعلیقهای متعدد، بهنظر میآید در پایانبندی رمان، تا حدودی به میل و خواسته مخاطب گردن نهادهاید؛ درصورتی که این انتظار میرفت که «بنفش مایل به لیمویی» پایان متفاوتتری داشته باشد. آیا این مساله را بهعنوان یک نقد، میپذیرید؟
در یکی از جلسات نقد و بررسی کتابم متوجه شدم که هنوز تعداد زیادی از مخاطبان تعریف درستی از پایان باز ندارند یا اگر پایانی آنچنان قطعی و محتوم نباشد، آن را پایان باز تلقی میکنند؛ درحالی که نویسنده گاهی لقمه جویده را در دهان مخاطب نمیگذارد و در عوض به او کدهایی میدهد تا خودش داستان را در ذهنش تمام کند. این با پایان باز فرق میکند. در حالیکه شما معتقدید پایان کتاب به خواسته مخاطب نزدیک است؛ بازخورد من این بوده که خیلیها پایان کتاب را یک پایان باز تلقی کردهاند؛ درحالی که این طور نیست. من پایانهایی را برای یکایک کاراکترهای داستانم تعیین کردم که فکر میکردم پایان مناسب آنهاست؛ نه چیزی که مخاطب انتظار دارد یا من دوستش دارم. درواقع با توجه به خصوصیات خلقوخویی آن شخصیت پایانی را که او بدست خود رقم میزد یا در مواجهه با رویدادهای بیرونی بیشتر محتمل بود برایش اتفاق بیفتد، برایشان انتخاب کردم. درباره اینکه مخاطب این پایانبندی را دوست دارد یا نه باید شما قضاوت کنید.