انریکه بیلاماتاس [Enrique Vila-Matas] در «بارتلبی و شرکا» [Bartleby and Co] که شرح ناتوانی بیش از 120 نویسنده و شاعر مدرن در نوشتن است، اپیزودی را نیز به خوان دولفو، نویسنده «پدرو پارامو» اختصاص داده است. ماتاس در مدت بیش از دو دهه به تحقیقی هولناک در باب نویسندگان ناتوان از نوشتن رو آورده بود و در بافت رمان خود فرضیهای را مطرح میکند که این نویسندگان با کتابی مواجه شدهاند که نمیتوانستهاند بنویسندش. به عبارت دیگر، کتاب مد نظر آنها کتابی است که در غیاب نوشتن شکل میگیرد. ماتاس این سلسله از نویسندگان بهزعم خودش«نه نویس» را شرکای بارتلبی محرر اثر هرمان ملویل میداند.
این ترس از مصافحه حالا حکایت تالیف پدرو پارامو را به یادم میآورد، که نویسندهاش، خوان رولفو به شرح عباراتی که در ذیل میآید، وضعیت انسانی خود را در مقام نسخهبردار بازگو کرده: «در می1954 یک دفتر مشق خریدم و فصل اول رمانی را یادداشتبرداری کردم که سالها بود در ذهنم شکل میگرفت[...] هنوز نمیدانم این الهاماتی که به پدروپارامو منجر شد از کجا میآمد، انگار که کسی آن را به من دیکته میکرد. یکهو، وسط خیابان، ایدهای به ذهنم خطور میکرد و من آن را بر بریده کاغذهای سبز و آبی یادداشت میکردم.»
پس از توفیق رمانی که گویی او نسخهبرداری بیش نبودش، رولفو به مدت 30سال هیچ چیز دیگری ننوشت. فقره او را غالبا با رمبو مقایسه کردهاند، که با انتشاردومین کتابش در 19سالگی، همه چیز را ول کرد و تا زمان مرگش دو دهه بعدتر، سر در پی ماجراجویی گذاشت.
از مصافحه با رییسش که در نظرش با از کار بیکارشدن مترادف بود، به وحشتی دچار میآمد، قرین با ترس از آدمهایی که به نزدش میآمدند تا به او بگویند که باید دوباره چیزی منتشر کند. وقتی از او میپرسیدند چرا دیگر نمینویسد، رولفو میگفت: «خب، عمو سلرینوام مرد و این او بود که قصهها را برایم تعریف میکرد.»
عمو سلرینواش من درآوردی نبود. در زندگی واقعی، وجود داشت. دایم الخمری بود که از قبل «تسجیل اطفال» در کلیسا امرار معاش میکرد. رولفو اغلب اوقات همراهیاش میکرد و به داستانهای اجق وجقی گوش میسپرد که از زندگیاش بازگو میکرد. داستانهای ال یامو و یاماس با عنوان حکایات عمو سلرینو جا افتاد. رولفو اندک زمانی پس از مرگ عمویش از نوشتن دست کشید. در بین همه آسمان ریسمانهایی که نویسندگان «نه» برای ترک ادبیات خود میبافند، بهانه عمو سلرینواش، به گمان من، یکی از اصیلترینهاست.
از زبان خوان رولفو در 1974 در کاراکاس نقل میکنند که گفت: «میپرسید چرا نمینویسم؟ آخر عمو سلرینوام مرد و این او بود که قصهها را برایم تعریف میکرد. همیشه با من گپ میزد. منتها در دروغ ید طولایی داشت. هرچه برایم تعریف میکرد، دروغ دروغ بود و این شد که، بالطبع، آنچه من نوشتم دروغ دروغ است. رد خور نداشت دو کلام با هم اختلاط کنیم، یک سرش به فلاکتی ختم نشود که با آن زندگی کرده بود. ولی عمو سلرینو آنقدرها ندار نبود. از آنجا که در نظر اسقف اعظم ناحیه، مرد محترمی بود، او را به کار «تسجیل اطفال» شهرهای مختلف گمارده بودند. این مناطق خطرناک بودند و کشیشان از آنها بیم داشتند. من اغلب عموسلرینو را همراهی میکردم. به هرجا میرسیدیم وظیفه داشت طفلی را تسجیل کند و وجهالتسجیلاش را بعدا میگرفت. با وجود این خودم را وامی داشتم همهاش را بنویسم، از کجا که یک موقعی به زخمی نمیزدمش. اینکه ما به تسجیل اطفال، بذل برکات الهی به ایشان و قس علیهذا، از این شهر به آن شهر میرفتیم، جالب است مگرنه؟ خاصه با عنایت به اینکه ایشان ملحد تشریف داشتند.»
ولی خوان رولفو در توجیه ننوشتن خود فقط دست به دامن داستان عمو سلرینواش نمیشد. هر از گاهی پیله میکرد به بنگیها.
افاضه میفرمود: «حالا دیگر بنگیها هم کتاب چاپ میکنند. این اواخر تا دلت بخواهد کتابهای شتر-گاو-پلنگی در آمده، مگرنه؟ من یکی که ترجیح دادهام سکوت پیشه کنم.»
درخصوص سکوت اساطیری خوان رولفو، مونتروسو، رفیق شفیقش در دفترخانه نسخه برداران مکزیکی، حکایت نغز «باهوشترین روباه» را نوشته است. در آن، یک روباهی هست که دو کتاب منتشر کرده و به دلیل معقولی همانجا به ختم مقال رضا داده و سالها میگذرد و او هیچ چیز دیگری منتشر نمیکند. سایرین میافتند به قیل و قال و عجب عجبا که وا روباها و همینکه در میهمانی کوکتلی چشمشان به جمالش روشن میشود، نزدش میروند و عارض میشوند که باید دوباره کتاب چاپ کند. روباه بیدل و دماغ میگوید: «ولی من که قبلا دوتا کتاب چاپ کردهام.» در جواب میگویند: «و آنها خیلی خوب بودند. همین است که باید یکی دیگر منتشر کنید.» روباه چنین حرفی را بر زبان نمیآورد، ولی پیش خودش خیال میکند که آنچه واقعا آدمها از او میخواهند انتشار کتابی بد است. منتها، از آنجا که او روباه است، زیر بار نمیرود.
نسخهبرداری از حکایت مونتروسو عاقبت با اقبال سعد رونویسبودن آشتیام داد. الوداع، ضربه روحی را پدرم باعث شد. در رونویسبودن هیچچیز هولناکی وجود ندارد. وقتی کسی چیزی را رونویسی میکند، با سلسله
بووار و پکوشه (شخصیتهای فلوبر) یا باسیمون تانر (مستظهر به خالقش، والزر) یا با کارمندان گمنام محکمه کافکا پیوند میخورد.
رونویسبودن از موهبت تعلق به منظومه بارتلبی نیز برخوردار است. سراپا شوق، چند لحظه پیش سرم را پایین آوردم و در افکار دیگری گم وگور شدم. در خانه بودم، ولی خواب و بیدار و از خود بیخود، حس میکردم در دفتر نسخه برداران مکزیکی هستم. میزها، میز تحریرها، صندلیها، مبلها. در پس زمینه، پنجرهای بزرگ، که از آن، نه آنقدر که به چشم بیاید، برشی از منظره «کومالا» آویزان است. و عقبتر، در خروج در کنار رییسم که دست دراز کرده. این رییس مکزیکی من است یا رییس واقعیام؟ مختصری سردرگمی. مدادم را میتراشیدم و به این نتیجه رسیدم که پشت ستون قایمشدن در کل آنطورها وقتم را نمیگیرد. ستون مرا به یاد کرکرهای انداخت که بارتلبی به قایمشدن در پشت آن ادامه میداد، آن هم بعد از اینکه دفتر والاستریت را، همانجایی را که در آن سکونت داشت، تخلیه کرده بودند.
یکهو پیش خودم گفتم که، اگر کسی پشت ستون پیدایم کند و بخواهد سردر بیاورد که من آنجا چه کار میکردم، با سعه صدر خدمتش عرض میکنم که من نسخهبرداری هستم که با مونتروسو کار میکند و او هم به همین منوال با روباه کار میکند.