مردم دیده روشنایی* | شهرآرا


«دیده ور» [الحدقی] اثر احمد فال ولدالدین یک رمانِ تاریخی است راجع به زندگی جاحِـظ، ادیب و سخن شناسِ بزرگِ عرب، و ــ به قولِ معروف ــ «پادشاه نثر عربی» که حدود سال۱۶۰ هجری قمری در محله بنی کنانه بصره به دنیا آمد و ۹۵سال بعد، در همان شهر، دیده از جهان فروبست. او ــ که به جرئت می توان گفت یکی از کتاب دوست ترین شخصیت های تاریخ است ــ در اواخرِ عمرِ پُربرکتش، دیگر توانِ حرکتی چندانی نداشت و ــ بنابه روایتی مشهورــ زیرِ آوارِ کتاب های کتابخانه عظیم و باشکوهش جان داد. در این جستار، به هفت نکته پیرامونِ این رمان اشاره خواهم کرد.

دیده ور الحدقی احمد فال الدین

عنوانِ اصلی رمان «الحَـدَقی» است، هم ریشه با واژه «حدقه» (چشم) و هم معنا با واژه «جاحظ»، به معنای کسی که حدقه چشم او بیرون آمده باشد یا ــ به نقل از «لغت نامه دهخدا»ــ «چشم وَرپُلُغیده»، و یا ــ بنابه آنچه در صفحه۱۲۱ رمان آمده است ــ «حدقه گشاد». برابرنهادِ انتخابی برای عنوانِ رمانْ واژه ای است فارسی که نخستین بیتِ شاهد برای آن در «لغت نامه دهخدا» ازآنِ فرخی سیستانی است: «گردد ز چشم دیده وران ناپدید/ اندر میان سبزه به صحرا سوار»؛ اما حیف است از بیتِ زیبا و مشهورِ سعدی ناگفته بگذریم: «من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت/ کاوّل نظر به دیدن او دیده ور شدم؟»

رمان ۹فصل دارد که عنوان هر فصلْ شامل یک مکان و یک بازه زمانی مشخص است. آن مکانِ مشخص چیزی نیست جز شهر محلِ سکونت جاحظ در آن بازه زمانی که از دو حال خارج نیست: ۱- بصره که محل تولد و رشد فکری، ادبی و فرهنگی جاحظ، و درنهایتِ محلِ وفات اوست و ۲- بغداد که بیشترْ محلِ فعالیتِ او در دورانِ پختگی است، به ویژه در دارالحکمه خلیفه عباسی. جالب است که بازه های زمانی حدودا ده ساله نیز کلِ دورانِ عمرِ جاحظ را در بر می گیرند و هر یک از آن ها حاوی یک یا چند اتفاقِ معمولا دراماتیکِ مهم است پیرامونِ زندگی او. بنابراین، شما با خواندنِ این رمانِ جذاب، عملا، با جاحظ، از دوران کودکی تا کهن سالی، آشنا می شوید.

بنابه آنچه در فصلِ دومِ رمان می خوانیم، جاحظ، هنگامی که نوجوانی حدودا پانزده ساله است، علاقه مند می شود به شرکت در جلسات درس خلیل بن احمد فراهیدی، معروف به «عروضی»، متولد حدود ۱۰۰ هجری قمری در عمان، متوفی به ۱۷۵هجری قمری در بصره، بنیان گذار علم عَروض و یکی از بزرگ ترین ادبا و لغت شناسان عرب. جاحظ، به همراه مادرش، به خدمت این استادِ مسلّمِ ادبیات عرب می رسد. خلیل بن احمد به جاحظ می گوید: «علم دوستی خودت را برایم وصف کن.» و جاحظ با صدایی رَسا پاسخ می دهد: «دانش را دوست می دارم، چونان عشق مادر به فرزندِ دلبند، شوقِ مسافر به بازگشت، و تشنه بی تاب به آب زلال و ناب.» (صفحه۳۸) و استاد در ادامه چنین می گوید: «پسر! به خدا که تو سخنوَری، و ما بیشتر نیاز داریم که از تو بیاموزیم.» پاسخِ جاحظ ــ که عجیب یادآورِ این مصراع درخشان از قیصر امین پور است که «می جویمَت چنان که لب تشنه آب را»ــ هم در اصل عربی بس ادیبانه و زیباست (به گونه ای که استادی چون خلیل بن احمد را شگفت زده می کند) و هم در ترجمه هنرمندانه مترجم محترم، با سجعِ ایجادشده بین واژه های «فرزند» و «دلبند»، و همچنین «تاب» و «آب» و «ناب».

خلیل بن احمد مدتی بعد وفات می یابد. در مراسم تدفینش، چشمِ جاحظ جوان به دخترِ او، تُماضر، می افتد و گرفتارِ دامِ «عشق در نگاه نخست» (Love in one sight) می گردد؛ و چقدر جالب است که نام یکی از شخصیت های مهم رمان «درخت نخل و همسایه ها» نیز «تُماضر» است، رمانی به قلمِ نویسنده معاصر عراقی، غائب طعمه فرمان، که در جوانی کتاب «البیان و التبیین» جاحظ را، به همراه سه کتابِ مهم و کلاسیک دیگر ادبیات عرب، عمیق و دقیق خوانده بود. و چه جالب و هوش رُباست این ارتباطاتِ ظریف و لطیف در عالَمِ ادبیات!

زبانِ به کاررفته در نگارش رمان، به شکلی کاملا هدفمند و عامدانه، زبانی فاخر و ادیبانه است، چراکه شخصیتِ اصلی این داستانِ تاریخی، یکی از بزرگ ترین ادیبان و نثرنویسان عرب است، و ــ ازنظر تاریخی ــ یکی از نخستین نویسندگانی که به «نثر عربی» نیز، درکنار «شعر عربی» که پیشینه ای درخشان تر داشت، هویتی تازه و ارزشمند بخشید. (بلاتشبیه، مشابهِ بیهقی خودمان که بنای رفیعِ منثورش را پس از کاخِ بلند و منظومِ فردوسی برافراشت.) منطق حُکم می کند که داستانِ پیرامونِ زندگی یک ادیبْ ادیبانه نوشته شود؛ و، خوشبختانه، این ویژگی، با تلاش های ستودنی مترجمِ محترم، که تسلطشان بر هر دو زبانِ مبدأ و مقصد کاملا هویداست، به خوبی و به شکلی هنرمندانه، به متنِ ترجمه شده رمان نیز انتقال یافته است. به عنوان نمونه، به این جمله در صفحه۵۴ و سجعِ ظریفِ بین دو واژه «لطیف» و «ردیف» عنایت فرمایید که نمونه ای است از انواعِ ظرایفِ زبانی به کاررفته در ترجمه: «[او دلیل هایی بر وجود خدایی واحد] لطیف ردیف کرد.»

جاحظ در زمانه ای می زیسته که شهر بصره محل تدریس و تحصیلِ هفتصد عالِم و یازده هزار شاگرد بوده است. (صفحه۶۹) همچنین، بغدادِ تصویرشده در رمان نیز، که در زمانه پس از آغازِ نهضت ترجمه و تأسیس دارالحکمه واقع است، شهری است به شدت فرهنگی و ــ مشابهِ بصره آن زمان ــ محل تضاربِ آرا و افکار. جلساتِ بحث و مناظره تشریح شده در کتاب ــ که یکی از نقاط قوتِ آن است ــ انصافا غبطه برانگیز است.

نویسنده رمان، در مقدمه ای که برای ترجمه فارسی کتاب نوشته است، می گوید: «من این رمان را در سال ۲۰۱۸ به منظور معرفی جاحظ به ‘جوانان عرب زبانی که بین آن ها و ادبیات کهن عرب فاصله افتاده بود’ منتشر کردم و بدین وسیله می خواستم این نویسنده نکته سنج عرب را به آن ها معرفی کنم.» (صفحه۱۳) هرچند در زبان فارسی نیز رمان های تاریخی درخشانی پیرامونِ شخصیت های ادبی خودمان داریم (یکی از بهترین نمونه های آن کتاب «حافظ ناشنیده پند» ایرج پزشکزاد، خالق «دایی جان ناپلئون» است)، همچنان جای این گونه رمان ها برای «جوانان فارسی زبانی که بین آن ها و ادبیات کهن فارسی فاصله افتاده است» خالی است.

* از این بیت حافظ است که «سلامی چو بوی خوش آشنایی/ بدان مردم دیده روشنایی».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...