گناه بیگناهان | کافه داستان
رمان «برزخیهای زرجوب» نوشتهی فرزانه نامجو در مورد آدمهای یک محله است. داستان توسط قهرمان داستان، دختری به نام «نارنیه» روایت میشود. دختری ارمنی که همراه خانوادهاش از محلهی ارمنینشینی در رشت کوچ کردهاند و در محلهای به نام «زرجوب» زندگی میکنند.
راوی به ظاهر فردی کنجکاو است که در امور بیرونی آدمهای دور و نزدیک به خودش کنکاش میکند، اما در واقع داستانِ رمان دربارهی کنکاش و تحلیل درونیات راوی و آدمهای اطرافش است. داستان با رفتن «اختر»، دختری سفیه و لال، شروع میشود. رفتن او نظم و هستی آدمها را به هم ریخته است. بیشتر از اینکه چیزی در دنیای بیرون را به هم بریزد، روان و ذهن شخصیتها را به هم ریخته است.
داستان رمان دوم «فرزانه نامجو» در مورد احساس و باور آدمها به گناهان کرده و ناکردهشان است. گناهانی که مثل زنجیر به دور فرد میپیچند و او را رها نمیکنند. راوی داستان از همان ابتدا با گناهانی که به خیال خودش انجامشان نداده، اما اطرافیانش باور عمیقی به انجام دادن آنها دارند، درگیر است. مادری دارد که هرگز نزد کشیش اعتراف نمیکند. او برای خودش محرابی ساخته و کنار شمعها، عودها و عکس خواهر کوچکش گناهانش را بر زبان میآورد. مادر ظاهراً به عمل اعتراف کردن اعتقاد دارد و سخت به آن پایبند است. او تلاش میکند دخترش هم به این رسم پایبند باشد و هراس دارد ارمنیها از انکار و ابای دخترش در به جا آوردن عمل اعتراف نزد کشیش باخبر شوند، اما راوی که دختر اوست، هیچ اعتقادی به این عمل ندارد. او تمام کارهای روزانه و اتفاقهایی که خود در رقمزدن آن نقش داشته یا دیگران آن را رقم زدهاند را در دفتری ثبت میکند. اما سایهی سنگین شک دیگران به گناهآلودبودن راوی چنان بر وجود او سایه افکنده و چون تارهای نامرئی اطرافش را فراگرفته که او هم کمکم به این باور میرسد نکند او گناهکار است و دیگران در حال تاوان پسدادن بهخاطر گناهان او هستند.
داستان رمان «برزخیهای زرجوب» در مورد رازهای کوچک و بزرگی است که صاحبانش گمان میکنند پنهان کردن آنها هیچ ضرر و زیانی به دیگران نمیرساند، غافل از اینکه به گفتهی یکی از شخصیتهای داستان این رازها تبدیل به مارهایی میشوند که هم صاحبش را میبلعند، هم تمام کسانی که برای او مهم هستند و او دوستش دارد.
شخصیتهای رمان به ظاهر آدمهای سادهای هستند؛ آدمهای معمولیای که شاید روزگارانی کنارشان زندگی کرده باشیم، اما همین آدمهای ساده؛ مثل بقال، قصاب، کشیش، مادری منضبط و ترسو، پسربچهای شر و بازیگوش، آدمهای چندبعُدی و عمیقی هستند. آدمهایی که درگیر فلسفهی زندگی شدهاند و با آن دستوپنجه نرم میکنند. آدمهایی که زندگی استخوانشان را شکسته و زخم برداشتهاند. از کنار هیچکدام از شخصیتهای داستان ساده نمیتوان گذشت. هر کدام از شخصیتها با کیش و آیین متفاوت، مسلمان و مسیحی کنار هم و جدا از هم زندگی میکنند. یکی پرحرف است، یکی کمحرف؛ یکی رازدار است و دیگری در پی جستوجوی راز آن یکی، اما همهی آنها سرنوشتشان به هم گره خورده است. آدمهایی که گذشته و رازهای متفاوتی دارند، اما زندگی در یک محله باعث شده در سرنوشت هم شریک باشند و سایهی رازها و گناهانشان بر سر همسایه هم سنگینی کند. حتی بازیگوشیهای ساده و کودکانهی راوی داستان هم پیامدهای تلخی دارد. اتفاقهای داستان مانند شخصیتهایش به ظاهر سادهاند، اما فلسفهای پشت تکتک آنها وجود دارد، چه ماجراهایی که در گذشته شکل گرفتهاند، چه اتفاقهایی که در زمان حال در حال افتادن هستند و چه آیندهی غبارآلودی که در سایهی تیرهی گناهان حال و گذشته در حال شکلگیریاند.
از ابتدا تا انتهای داستان تکتک شخصیتهای داستان راوی و قهرمان را ترغیب به حرفزدن و افشای رازها و گناهانش میکنند، اما راوی سرسختانه به رازهای کوچکش چسبیده است. رازهایی که از نظر او کسی را آزار نمیدهد و در این میان او مدام در حال کشف رازهای کوچکی است که صاحبانش چون او گمان میکردند پنهان ماندنش کسی را آزار نخواهد داد، هرچند گمانشان خام بوده است. راوی دو بار با کشیش صحبت میکند. کشیشی که اتفاقاً برعکس تمام آدمهای داستان خشک مذهب است و زیاد راغب به شنیدن اعتراف او نیست. او بیشتر دوست دارد راوی خودش را ببخشد. در واقع داستان بیشتر از خود گناه در مورد بخشیدهشدن است. گناهانی که میتوانستند بذرهای اَبتری باشند که با بخشش چیزی از آنها باقی نمانَد، اما نبخشیدن و بخشیدهنشدن توسط خود گناهکار و باور گناهآلودبودن فرد باعث شده گناه نکردهی اَبتر تبدیل به درختی با ریشههای عمیق شود که ذرهذره خاک محله را میخورد و تکتک آدمها را نابود میکند.
رمان «برزخیهای زرجوب» در مورد بزرخ ذهنی و درونی ما آدمهاست. بزرخی که خود و دیگران میسازیم. در مورد زندگی است که درست مثل کلاف کامواهای «اختر» به هم گره خورده و دورتادورمان تنیده شده است و در این میان ریشهی زندگی و سرانجام تمامی ماجراها به دست دیگری است؛ به دست گرهای که قبل از ما خورده؛ رَجی که قبل از رَجِ زندگی ما بافته شده است و حالا همگی در دنیای ذهنی و خاکستری خودمان اسیر هستیم. دنیایی خاکستری که رو به سیاهشدن است و آبستن اتفاقهای بزرگتر. مارها حالا تبدیل به افعی هفت سری شدهاند که دیگر به کسی رحم نمیکند.
رمان «برزخیهای زرجوب» را نه میشود رمانی اتفاقمحور دانست، نه رمانی شخصیتمحور. چراکه اتفاقها چنان در تاروپود و جان شخصیتها تنیده شده و در شکلگیری و بلوغشان نقش داشتهاند که از خود شخصیت جدا نیستند. شخصیتها چنان عمیق هستند که با وجود راوی و قهرمانی مانند «نارنیه» که خود شخصیتی کامل و عمیق است نیز، نمیتوان سنگینی رمان را بر دوش او گذاشت و وی را محور همه چیز دانست. گرچه داستان، داستانِ گناه بیگناهی اوست. اما حس و باور «نارینه» در داستان درست مثل گلولهی کوچک کاموایی است که مدام چرخانده میشود و در این چرخش به هر رازی گره میخورد و تبدیل میشود به کلافی بزرگ که همان برزخ داستان است.
اتفاقها پشت سر هم و گره خورده به شخصیتی درست مثل دومینو بدون لحظهای مکثکردن و اجازهی نفسکشیدن به خواننده اتفاق میافتند. این موضوع باعث شده داستان ریتمی تند داشته باشد. با وجود حجم اتفاقاتی که در گذشته افتاده باز داستان از کشمکش و نفس نمیافتد و خواننده در هر فصل منتظر اتفاق و رازی جدید است. شخصیتها، عادتها و تکرار آنها خواننده را آزار نمیدهند، بلکه او را در کشف جریان اصلی داستان و در پی آن فهمیدن مفهوم عمیقوفلسفی داستان یاری میرسانند.
رمان «بزرخیهای زرجوب» در ظاهر یک رمان ساده و گرم در مورد یک محلهی قدیمی است. رمانی که نمونهاش را زیاد خواننده و دیدهایم، اما این شباهت تنها در ظاهر داستان است و شکل سادهی آدمهایش. رمان به شدت عمیق و فلسفی است. ماجرا و شخصیتهایی دارد که مثل رمانهای سادهی شهری تخت نیستند و جذابیتشان را صرفاً به خاطر تیپ بودن و متعلق بودن به قومیتی نمیگیرند. شخصیتهایی که چندگانهاند و بُعد دارند، درست مثل حوادث و اتفاقهایی که دامنهی تأثیر و اثرشان همچنان ادامه دارد و با زمان جلو میرود. هیچ چیز در محلهی «زرجوب» به سادگی اتفاق نمیافتد و از کنار هیچ کلاف کاموای رهاشدهای در کوچه، نگاههای ترسناک یک دختر دیوانه، سکوت پسری شَر، حضور بیآزار و سادهی یک دختر زیبای غریبه نمیتوان راحت و آسوده گذشت. این جریان زندگی و اتمسفر محله است. این آدمها و رازهایشان قرار است برای زرجوب و زرجوبیها برزخی ترسناک بسازند.
فرزانه نامجو در کتاب دومش هم زبان گرمی دارد. او در همان مجموعه داستان اولش نشان داد که لحن و روایت را خوب میشناسد و در روایت این نوع داستان در کتاب دومش به پختگی زیبایی رسیده است. پدیالوگهای رمان در عین ساده و کوتاه بودن، کمک زیادی در پیشبرد رمان و ساختن شخصیتها و بُعد دادن به آنها کرده است.
«بزرخیهای زرجوب» داستان عمیقی دارد و شما را در تودرتوی دالانهای زندگی با سؤالهای ساده درگیر و بعد رهایتان میکند تا خودتان دنیای بیرون و رهایی را کشف کنید. عمق کلمات، بار گناهان شخصیتها و رازهایشان در ذهن شما مینشیند و بر درونتان سایه میاندازد و رهایتان نمیکند. آنوقت تا مدتها فکرتان درگیر بیگناهانِ گناهکاری است که رازهای ترسناکی دارند؛ رازهایی که روزی ماری میشود و شما را خواهد بلعید.