[داستان]
- دو تا روناسی. پشتش آبی خانی، بزن کله مرغابی پنشتا
با نوک چاقو زیر و رو میگیرم و گره گره میبافم. گاهی جلو میافتم گاهی عقب.
بیبیغر میزند: ریشهها رو میبری شیطون! با دست ورچین.
سرش را میآورد جلو، نزدیک دار. چشمهاش خوب نمیبیند، به قول خودش پیه آورده.
برایش چای میریزم تا یادش برود. نرم میشود. حبه قند را با دو، سه دندان سالم جلویی میکرچد و تنم را مور مور میکند.
دلم شورشیرین میزند. حالم به هم خورده است. این دارها هم وقتی دخترها پشتشان نیستند تن آدم را میخورند. دوازده دار، همه نصفه نیمه. دخترها مثل گنجشکهای درخت حیاطمان یک کله جیکجیک میکنند و آدم یادش میرود چقدر بافته، چقدر مانده.
- سوار بیسر دیده بودی صنم؟ ماهی به خشکی دیده بودی باله بزنه رو خاک و هی بره و هی بره؟
رنگها را سوا میکنم. بیبی دوباره ورد گرفته. یا خضر نبی.
- ندیدم بیبی. ندیدم.
بیبیجان من حتی ندیدم کسی روز عید بیاد کار. بیاد قالی رج بزنه.
- محض عاروسی تو بود لب قیطانی. جهاز بیقالی هم دیده بودی؟
سرم به هوا بود دختر، پاهام بند زمین نبود. راه که میرفتم خاک بیابون قهرش میگرفت. یکی دوتا خواهون نداشتم که! سربند اشرفی به سر، آویز میخک زیر گلو... .های صنم. سوار بیسر دیدی؟
دلم دود میکند. دهنم خشک و تلخ، زبانم چسبیده به سق. چرا گذاشتم عقد را عقب بندازن؟ چه خبطی!
موسی را چرا گذاشتم برود شهر. چه خریدی چه چیزی؟... خبرم چادری گرتی و کفش پاشنه صناری مادرم رو تنم میکردن... هی واویلا.
سرم را فرو میکنم توی قالی. پود اول را نرم کرکیت میزنم. پود دوم را محکم میکشم و پرزور کرکیت میزنم. خرده پشمها با صدای تپتپ توی نور باریک سقف پایین، بالا میروند. رنگ به رنگند. قشنگند.
دلم مالش میرود. تند پت کو رد میکنم و باز محکم کرکیت میزنم. پت را رو چین میکنم که بیبی چاشت میخواهد. هی بیبی...
نان و پیالهای ماست و خرما میآورم. از سر بخاری کتری و قوری را برمیدارم میگذارم کنار دستم. کاش دلم چاشت را پس نزند. کاش موسی دم غروبی برگردد.
بی بیلقمههای کوچک میگیرد. مثل گرگ گرسنه همه را میبلعم. از گوشه چارقدش، تلخی را در استکان میاندازد و چای میبندم روش. با نوک چاقو بهم میزند و سر میکشد. صورت در هم میکشد و چشم و چارش زیر چروکها گم میشوند.
- شکر پنیرها کو صنم؟ برا عید اسدم.
کاسه شکر پنیر را هل میدهم جلو دستش، به دهان میبرد و اخمش وا میشود.
سرمه کشیده بودند، لباس سفید و دستمال کلاغی تنش کرده بودند. میآمدند ببرندش. سواراسبش کرده بودند. بوی اسفند بوده. بوی نویی دستمال روی صورتش. دلش به هم میخورده از بوی خون پیچیده توی دهانش و جای دندان که زق زق میکرده و لب پارهاش سوز میزده... .
چرتم گرفته. سرم را تکیه میدهم به نرمی قالی. گاس پنج عید من هم لباس عروس تنم باشد و دستم بماند توی دستهای موسی.
با ته عصاش میزند زیر دندهام و میغرد: هوی خو توما.
چشم باز میکنم. چای یکرنگ با خرما بیدارم میکند.
نه رِنگسازی بوده نه کپاکپ دهلی، نه رنگ وارنگ دستمال بازی زنها. بیوه سار بوده عروسیش.
خون از دهانش میریخته روی سفیدی شلیته و سرخی پخش تور و قیطان میشده. هایهای گریه مادرپشت سرش و اسیری روبروش. ماهی به خاک. آهو به چاه. هزار سوار و یکی بیسر. یکی بیسر...
طاقتم را واگوهای بیبی برده و گوش هام شده دروازه بیدر.
می پرسم: بیبی تو عروسیم دستمال میبازی؟
سیگار اشنویی آتش میزند و دودش را میبلعد. پاها را دراز میکند و گل از گلش میشکفد.
سر پلنگ است پیرزن.
- ها چمه؟ چوپی میبازم و سه پا که دخترون حیرون بمونن صنم. ندیدی جوانی هام چه رخشی بودم؟
می پرم تو حرفش و میگویم: میخوام رو کله سیب لتی وسطی حاشیه بنویسم بیبی. خوبه؟
راست مینشیند. چشمهاش برق میزند.
- ها... خوبه دردت و بلات. بنویس بیبی نارنج. دختر کربلایی مراد و گل نسا.
می زنم به خنده: دور از جون مگه سنگ قبره؟ همون بیبی بسه.
- چمنی سه تا، جفت شتری. پشتش زرد جوهری پنشتا.
- بیبی! سیب لتیهای حاشیه دورج دیگه تمومه. خلاصیم تا ظهر.
- ها خلاصیم. نه خیلی زحمت کشیدی! ریسمونت آماده. دارت آماده.
چه مصیبتی داشتیم سر پشم شستن و تیت کردن وریسیدن و دوک زدن دختر. کلاف کلاف که ریسمون جمع میشد موسم رنگرزی بود. تعاف که میآمد عروسیمان بود. هرچی کلکه پشم و دم قیچی و کروشه گندم و عدس بود میدادیمش. بعض وقتا کشک و پنیر خیگم میگرفت بیپدر ازمون. جاش روناس وجفت و سماق واسپرغم میسدیم.
تو دیگای بزرگ لار کش آب میجوشاندیم. رنگ میساختیم ورسمونا رنگ میگرفتن. تریاکی. لاکی. آبی. اول سرما هم که میشد دار میزدیم و میبافتیم.
دست میجنبانم. دست روی دلم میگذارم. فشار میدهم. فشار میدهم. چیزی نیست. خبری نیست. خبری نیست.
- بیبیجان. تندتر بخوان. تا ظهر سردار رو ببریم.
- دادنم جای خون صنم. دادنم اسیری... روزم سیاه بود. شبونه میزدم به کوه. میگرفتن میآوردنم پس. خدانیامرز همسال بابام بود و هم گردن گرگ کوه.
- بی بیاسمت را چه رنگ ببافم؟
- لاکی بزن. لاکی صنم.
کج و کوله میشود بیبی لاکی وسط حاشیه پر گل بته. عیبی ندارد قالی از خودمان ست.
دست میکشد روی رجها. انگشت تابدار و چروکیدهاش را میگذارد روی قرمزی اسمش و میپرسد که همین اُست؟
نفسش بالا نمیآید. با سر انگشتها بارها و بارها این تکه را ناز میکند. مثل بچهها ذوق میکند. صورتم را میبوسد و آب چشماش میمالد به لپهام.
- هی صنم آخرش آمدم تو خونهات. سر سفرهات. بچههات رو نومم بازی میکنن.
دست میکشم به دلم. چیزی نیست. چیزی نیست. موسی کاش امشب برسی. کاش فردا عروسی باشه موسی. دامن پیراهنم را چنگ میزنم و توی مشت فشار میدهم.
نم چشمانم را با پشت دست میگیرم. گرم میبافم و قیچی میزنم رج به رج.
کتف و کمرم درد میکند. ماری توی دلم میپیچید و زیر ناف را نیش میزند. چیزی از دل اندرونم سوا میشود. دلم بهم میخورد ودهانم مثل سرکه ترش میشود. توی سطل خاکروبه بالا میآورم.
بی بیهراسیده شانهام را میمالد.
- از خوف عاروس شدنه دختر. از خوفه. رختاتم گلی شده.
پهن میشوم روی زمین. شانه هایم ول میشوند. مثل مادر مردهها زاری میکنم. کاش من هم مادری داشتم تو این روزای تنگ. کاشکم.
بیبی بلندم میکند. آسوده میروم پشت دار. بیحس و کرختم. دو زانو مینشینم. هر کاری میکند خانه نمیروم. دو پت مانده. یکی سفید ساده، آخری هم سیاه. قاب حاشیه. تند میبافم و بیبی برو بر نگاهم میکند.
یکهو دست میکند ریشه موها. چپهای موی سفید از زیر چارقد میکشد بیرون.
می گوید: قیچی بزن صنم.
دلم میریزد. هول میکنم و چاقو دو تا ریشه را میبرد. دستش مثل بید میلرزد، قیچی را برمیدارد و گیس سفیدش را میچیند. دسته کوچکی سوا میکند. با انگشت میتابد و میدهد دستم.
می گوید:
- بباف لابلای سفیدها صنم. گاس قالی آخری باشه. بباف.