41
برفت از لب رود نزد پشنگ / زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
افراسیاب و لشکر تار و مارش از رود جیحون گذشتند و به توران درآمدند. افراسیاب با دلی غمگین نزد پدر تاج‌دارش، پشنگ برفت و لب به سخن گشود و گفت: ای پدر نامدارم تو از بابت این جنگ گناهکاری؛ گناه اول تو آن بود که پیمان صلح ایران و توران را اول بار بشکستی و پیمان‌شکنی تا پیش از تو رسم شاهان نبود؛ تو خواستی با این جنگ‌ها فرزندی از فرزندان ایرج بر جهان شاه نباشد اما دیدی هر کدام برفتند کسی دیگر آمد.

شکست توران از ایران

امروز شاه ایران کیقباد است و دلش پر کینه از ما و از آن بدتر زال صاحب فرزندی شده رستم نام که در روز جنگ گویا نهنگی در میدان سوی ما حمله آورد. وقتی گرزش را کشید آسمان از چرخش گرزش چاک‌چاک شد، تمام مردان لشکرم را می‌درید و هیچ جنگاوری چنین جنگجویی را تا به امروز ندیده بود! در روز نبرد ما با ایرانیان، یک‌لخت درفشم را دید و مرا بشناخت، گرزش را به زینش بست و به‌سوی من یورش آورد. در آنی دیدم روی دستانش در آسمانم هیچ نفهمیدم کی مرا از زین اسب جدا کرد، گویا در دستانش پشه‌ای بودم! خداوند بر هیچ پهلوانی این خفت را نیاورد که دشمنش او را از زمین بردارد و بر آسمان کشد، باز بخت با من یار بود که کمربندم پاره شد و از دستش به روی خاک افتادم و لشکریانم رسیدند و مرا از دست آن کوه درآوردند. ای پدر تو نیک می‌دانی زوربازوی من را و قدرت پهلوانیم و نترسیم در جنگ را اما پیش رستم، چون پشه‌ای بیش نبودم. هنوز از قدرت وی در اندیشه‌ام تو گویی بدنش از آهن بود یا از سنگ تراشیده شده! میدان جنگی به آن وحشتناکی برای او بازیچه‌ای بیش نبود و گویا به شکار آهو آمده بود! تو نیک بدان تا رستم هست در میدان جنگ دمار از روزگار ما در خواهد آمد.

ای پدر اینک تنها یک راه عاقلانه برای تو مانده است تا تاج‌وتخت خویش را نگاه‌داری؛ باید فرمانی تازه دهی و با ایرانیان صلح و آشتی نمائی. اگر هم امروز بر این کار همت نگماری فردا دیر است. برای تو جنگ با ایران یک بازی بود؛ اما این بازی تو هزینه‌ی گزاف بر سپاه گمارد! بنگر چه بر سر آن‌همه سپاهیان و دلیرانمان آمد. در این جنگ‌های بیهوده پهلوانانی چون کلباد و بارمان را از دست بدادیم، خزروان پهلوان را به یاد داری! در میدان جنگ، زال جان‌عزیزش را بستاند. شماساس یل را چه؟ به یاد داری؟! قارن در آوردگاه کشتش. اینان تنها پهلوانان نامی سپاه بودند، ایرانیان بیش از یک‌صد هزار یل و پهلوان از ما بگرفتند. بدتر و شرم‌آورتر از تمام این شکست‌ها و کشته‌شدن پهلوانانمان کشتن برادر پرخردم اغریرث به دستان من بود که از روی نادانی و غرور و عصبانیت آن خطا را کردم؛ این روزگار به من آموخت که دشواری‌ها خروشان از پشت سرم می‌رسد و من دوان به جلو می‌گریزم؛ اما زار و خوار.

ای پدر بیا دیگر از گذشته یاد نکنیم که یاد آن سودی ندارد، بجای آن به فکر برپایی صلح و آشتی با کیقباد باش. اگر به صلح موافق نیستی و به جنگ می‌اندیشی به یاد داشته باش پیشاپیش ما پهلوانی چون رستم است که در آوردگاه، پهلوانی را یارای جنگ با او نیست. جز رستم پهلوانی بنام قارن به‌پیش ما خواهد ایستاد؛ اگر از رستم و قارن بگذریم یلی چون کشواد به‌سوی ما خواهد تاخت و تمام ایشان به کنار در سپاه ایرانیان شاه کابل مهراب نشسته است که بسیار خردمند است و مشاور شاه ایران است.

«پشنگ» شاه تورانی چون سخنان فرزندش افراسیاب را شنید اشک بر چشمانش روان شد پس دستور داد نویسنده‌ای را به حضور بیاورند و در برگه‌ای زیبا نامه‌ای را نوشت برای کیقباد شاه ایران، بدین درون‌مایه:

بنام خداوند خورشید و ماه که به نیای بزرگ ما آفریدون شاهنشاهی جهان را بخشید.
یزدان بر روان آفریدون درود فرستد که امروز من و شما بازماندگان ایشانیم؛ اگر نیای من تور بر ایرج از بابت تاج‌وتخت بدی کرد باید پیرامون آن با هم سخن برانیم و اختلاف با جنگ حل نمی‌گردد و جنگ اسباب آن می‌شود تا پیوندهای خونی ما نیز از هم درد. آری تور بد کرد؛ اما آنکه این بدی را دوام داد منوچهر بود. آفریدون باید نمی‌ماند این بدی را و بجای کین‌خواه پروری بخشش را اساس کار می‌نهاد. اینک بر ماست که دیگر کین‌خواهی را بس کنیم و دل‌هایمان را به یکدیگر مهربان نماییم. این‌سوی رود جیحون بنا بر بخشش آفریدون سرزمین نیای ما تور بود و آن‌سوی جیحون ایران بود و سهم ایرج؛ اگر از این سهم خویش از جهان که آفریدون به هرکدام از ما بخشید بیشتر بخواهیم و بر هم شمشیر برکشیم جز دلگیری و کین برای هرکدام از ما سودی دیگر نخواهد داشت. فراموش نکنیم وقتی شمشیر خشم می‌کشیم و بر هم زخم می‌زنیم دل یزدان به خشم می‌آید و خشم یزدان سبب آن شود که ما هم در این جهان و هم در سرای جاودان زیان کار باشیم. همان گونه که نیای بزرگمان فریدون جهان را به ایرج و سلم و تور بخشید ما نیز همان مرزها را پاس داریم و یکدیگر را ببخشیم و کین‌خواهی را تمام نماییم. من، پشنگ، شاه توران، اینک که این نامه را می‌نویسم پیری‌ام رسیده است و موی سرم سپید شده و در این عمر دراز جز خون ایرانیان و تورانیان که زمین را سرخ کرده ندیده‌ام؛ فراموش نکن تمام ما خواهیم مرد و جز کفن چیزی از این دنیا نخواهیم برد. ای شاه ایران اگر دوستدار صلحی ما تعهد خواهیم کرد دیگر از مرز جیحون به‌سوی شما نگذریم و شما نیز به‌سوی مرز ما مگذرید مگر با درود و سلام و پیام‌های شادباش که باشندگان دو کشور را اسباب شادی شود.

نامه را پشنگ ممهور به مهر شاهانه نمود و بر پیکی دادند تا بر کیقباد شاه برد.
چو نامه به مهر اندر آورد شاه / فرستاد نزدیک ایران سپاه

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...