ترجمه سپهر آرین نژاد | شرق
یک روز در اواخر اکتبر 1944، شگفتزده شدم از اینکه پدرم را نشسته تنها سر میز آشپزخانه در میانه بعدازظهر یافتم، در حالی که روز کاریاش معمولا از هفت شروع میشد و بسیاری از شبها تا ده تمام نمیشد. ناگهان بنا شد به بیمارستان برود تا آپاندیسش را جراحی کند. با اینکه کیفش را آماده کرده بود، منتظر مانده بود تا برادرم، «سندی» و من از مدرسه به خانه برگردیم تا به ما بگوید که جایی برای نگرانی نیست. به ما اطمینان داد که «چیزی نیست»، با وجود اینکه همه ما میدانستیم که دو تا از برادرانش در دهه بیست بهخاطر مشکلات پزشکی پس از عملهای سخت جراحی آپاندیس فوت شده بودند. مادرم، که آن سال رئیس انجمن اولیا و مربیان مدرسهمان بود، برخلاف معمول، آن شب قرار بود برای شرکت در یک گردهمایی ایالتی انجمنهای اولیا و مربیان مدارس دور از ما در آتلانتیکسیتی بماند. اما به هر حال، پدرم به هتلش زنگ زده بود تا خبر را به او بدهد و مادرم هم بلافاصله مقدمات بازگشت به خانه را فراهم کرده بود. این، قضیه را فیصله میداد، اطمینان داشتم: نبوغ مادرم در مدیریت کارهای داخلی و خانگی در سطح رابینسون کروزو بود، و از تجربهای که از پرستاری او در اوقات بیماریهایمان داشتیم میدانستیم که فلورانس نایتینگل هم نمیتواند به این خوبی به ما برسد. همانطور که در خانه ما معمول بود، حالا همهچیز تحت کنترل بود.
زمانی که آن روز عصر قطار مادرم به نیوآرک رسید، جراح پدرم را شکافته، وضع درهم و آشفته شکمش را دیده بود و از شانس زندهماندنش ناامید شده بود. در سن چهلوسهسالگی، او در فهرست بیماران وخیم قرار گرفت و شانس پنجاه پنجاه برای دوامآوردنش در نظر گرفته شد.
فقط بزرگها از وخامت اوضاع خبر داشتند. من و سندی حق داشتیم که پدرمان شکستناپذیر است -و پدرمان دقیقا همانطور از آب درآمد. بهرغم طبیعت عواطف و احساسات خامی که او را طعمه نگرانی افسارگسیختهای میساخت، زندگی او توسط قدرت بازگشت به حیات برجسته و ممتاز شده بود. من هرگز کسی را آنقدر از نزدیک نمیشناختم -به غیر از برادرم و خودم- که چنان نرم در میان گستره فراخی از احوالات تاب بخورد؛ کس دیگری که ضربات آنقدر سختی را دریافت کند و آشکارا از شکست جدی ویران شود و با این حال پس از آنکه شدت اولیه ضربه خوابید، جانانه بازگردد، خودش را پیدا کند و به راهش ادامه دهد.
او با پودر سولفا نجات یافت، که در طول سالیان نخستین جنگ برای درمان جراحات جنگی اختراع شده بود. با وجود این، زندهماندنش همچنان نبرد سختی بود. ضعفش از التهاب صفاق مهلک با یک حمله دهروزه سکسكه پیاپی که او را از خواب و خوراک انداخته بود، تشدید شد. بعد از اینکه حدود سی پوند وزن از دست داد، صورت جمعشدهاش شبیه به مادربزرگ پیرمان درآمد، صورت مادری که او و تمام برادرانش عاشقش بودند (احساساتشان نسبت به پدر که مردی کمحرف، مقتدر، سرد و بیاعتنا، مهاجری که در گالیسیا تربیت شده بود تا خاخام شود ولی در نهایت در یک کارخانه کلاهسازی در آمریکا مشغول به کار شده بود، متناقضتر بود). «برتا زنکستر راث»، یک زن ساده از دهاتی قدیمی بود، خوشقلب، نه به غم و نه به شکایت میلی نداشت، با این حال حالت هرروزه صورتش این واقعیت را عیان میداشت که هیچ باوری نسبت به این خیال باطل که زندگی آسان است ندارد. شباهت پدرم به مادرش دیگر هرگز آنقدر ترسناک نمایان نشد، تا زمانی که خودش به هشتادسالگی رسید، و آنگاه نیز فقط وقتی درگیر مشکلی بود که شکستناپذیری ظاهری چنان پیرمرد قویبنیهای را از او سلب کرده بود، او را حیران رها کرده بود و دلیلش هم مشکل چشمانش یا سرعت راهرفتنش نبود که برای خودکفایی او مشکل ایجاد کرده بودند، بلکه به خاطر این بود که بهناگاه حس کرده بود همدست چیرهدست و حلال مشکلاتش که همان ارادهاش بود، او را ترک گفته است.
وقتی بعد از شش هفته بستریبودن در بیمارستان بث اسرائیل نیوآرک به خانه بازگشت، بهسختی توان آن را داشت که حتی با وجود کمک ما از پلکان پشتی کوتاهی که ما را به آپارتمان کوچکمان در طبقه دوم میرساند، بالا برود. آن موقع دسامبر 1944 بود، یک روز سرد زمستانی، ولی نور خورشید از میان پنجرهها اتاق والدینمان را روشن کرده بود. سندی و من رفتیم تا با او حرف بزنیم، هر دو شرمسار و سپاسگزار بودیم و البته شوکه از دیدنِ وضعیت نزار او که رنجورانه روی تکصندلیای در گوشه اتاق نشسته بود. با دیدن پسرانش به آن صورت، پدرمان دیگر اختیار خودش را از دست داد و شروع به گریستن کرد. او زنده بود، خورشید میدرخشید، همسرش بیوه نشده بود و پسرانش بیپدر نشده بودند - زندگی خانوادگی اکنون ادامه مییافت. آنقدر پیچیده نبود که یک بچه یازدهساله نتواند اشکهای پدرش را درک کند. من فقط نمیتوانستم ببینم، در حالی که او به وضوح میدید که چرا یا چگونه کل این ماجرا میتوانست جور دیگری تمام شود.
من فقط دو پسر را در محلهمان میشناختم که پدر نداشتند و فکر میکردم آنها کمتر از آن دختر نابینایی که مدتی در مدرسه ما تحصیل میکرد و نیاز داشت که همهچیز برایش خوانده شود و همهجا با کمک برده شود، مصیبتزده نبودند. آن پسران بیپدر که با برچسب بیپدری از بقیه جدا شده بودند؛ بهنظرم ترسناک و کمی تابو میرسیدند. با اینکه یکی از آنها مطیع بود و دیگری دردسرساز، هر چیزی که هرکدام از آنها انجام میداد یا میگفت انگار برای پسرِ پدرمردهای مقدر شده بود و بههرحال من معصومانه به این پندار رسیدم که احتمالا درست فکر میکردم. هیچ بچهای را نمیشناختم که خانوادهاش با طلاق دوپاره شده باشد. خارج از مجلات فیلم و تیتر جراید زرد، طلاق وجود خارجی نداشت، نزد یهودیهایی مانند ما که قطعا نداشت. یهودیها طلاق نمیگرفتند - نه بهخاطر اینکه طلاق در شرع یهودی قدغن بود، بلکه به این دلیل كه صرفا اینگونه بودند. اگر پدران یهودی مست به خانه نمیآمدند و همسرانشان را کتک نمیزدند - و در محله ما، که بهنظرم یهودی مینمود، هرگز نشنیدم که کسی چنین کاری بکند- باز بهخاطر این بود که صرفا اینگونه بودند. در مرام سنتی ما، خانواده یهودی یک پناهگاه مقدس بود در برابر تمامی خطرات، از انزوای شخصی گرفته تا تخاصم از سمت شخصی غیریهودی. بدون توجه به اصطکاک و کشمکش درونی، باور این بود که خانواده یک تحکیم غیرقابل اضمحلال باشد.
اواخر دهه 1940، زمانی که برادر جوانتر پدرم، «برنی»، قصدش مبنیبر جدایی از همسرش را اعلام کرد، زنی که بیست سال بود با او زندگی کرده بود و مادر دو دخترش بود، مادر و پدرم جوری شوکه شده بودند که انگار شنیده بودند او کسی را کشته است. اگر «برنی» مرتکب قتل شده بود و برای باقی عمرش به زندان رفته بود، آنها احتمالا پشتش درمیآمدند، بهرغم عمل شنیع و توجیهناپذیری که مرتکب شده بود. اما وقتی تصمیمش را گرفت که نهفقط جدا شود، بلکه با زنی جوانتر ازدواج کند، حمایت آنان بلافاصله به سمت «قربانیان» رفت، یعنی زن برادر و برادرزادهها. بهخاطر معصیتش، تخطی از ایمانش به همسرش، فرزندانش، کل طایفهاش و قصور از وظیفهاش بهعنوان یک یهودی و همچنین یک راث، «برنی» عملا با محکومیت همگانی روبهرو شد.
شکاف خانوادگی تنها زمانی ترمیم شد که زمان آشکار کرد هیچکس بهسبب آن طلاق نابود نشده است؛ در حقیقت، هرچند همسر سابقِ «برنی» و دو دخترش بهخاطر نابودیِ خانوادهشان دردمند شده بودند، هرگز به اندازه باقی بستگان از این قضیه خشمگین نشده بودند. این ترمیم تا حد زیادی مدیونِ خودِ «برنی» بود، مردی دیپلماتیکتر از بیشترِ کسانی که قضاوتش کردند، همچنین به این واقعیت مدیون بود که برای پدر من، یکپارچگی خانواده و پیوند تاریخ خانوادگی حتی از غرایز ملامتکنندهاش هم پیشی گرفته بود. با وجود این قرار بود چهل سال آزگار دیگر طول بکشد تا دو برادر بازوانشان را دور هم حلقه کنند و در یک حرکت باورنکردنی جهت آشتی بیچونوچرا، یکدیگر را در آغوش بگیرند. این واقعه چند هفته قبل از مرگ «برنی» در اواخر دهه هشتم زندگیاش رخ داد، زمانی که قلبش داشت بهسرعت از کار میافتاد و هیچکس ازجمله خودش انتظار نداشت که بیش از این دوام بیاورد.
من با اتومبیل، پدرم را برای دیدن برنی و همسرش، «روث»، تا آپارتمانشان در دهکده بازنشستگان در شمالغربی کانتیکت که بیست مایل از خانهام فاصله داشت، بردم. حالا نوبت «برنی» بود که نقاب صورتِ مادر پیر، بردبار و واقعبینش را به صورت بزند؛ وقتی دم در آمد تا ما را به داخل ببرد، در اجزای صورتش آن شباهت چشمگیری بود که بهنظر میرسید در تمامی برادرانِ راث وقتی که درگیر رویارویی با مرگاند ظاهر میشود. در حالت عادی دو مرد با دستدادن به هم سلام میکردند، اما زمانی که پدر من وارد راهرو شد، همهچیز در مورد زمانی که برای برنی مانده بود و تمام آن دههها که گویی به ابتدای زمان بازمیگشتند، زمانی که طی آن بهعنوان اولاد و اعقاب والدینشان با هم بودند چنان واضح شد که آن دستدادن در آغوشگرفتنی محکم که دقایقی طول کشید و آنان را در اشکهایشان باقی گذاشت گم شد. گویی داشتند به تمام کسانی که مرده و رفته بودند بدرود میگفتند، همانطور که به یکدیگر، آخرین فرزندان بازمانده سندر، کلاهقالبزن عبوس و برتا، «بالابوستای» خونسرد. «برنی» در آغوش امن و آرامِ برادرش گویی داشت با خودش هم بدرود میگفت. دیگر چیزی نبود که علیه آن جبهه گرفت یا از آن دفاع کرد یا احساس رنجش کرد، حتی چیزی برای بهیادآوردن هم نبود. در این برادران، مردانی عمیقا خمیده، بهرغمِ عدم شباهتشان، بهخاطر تبار یکسان خانوادگی، هرچه به یاد آورده میشد انگار به احساس خالصی تقطیر میشد که بهسختی قابل تحمل بود.
بعد از آن، پدرم در اتومبیل گفت: «ما همدیگر را از وقتی پسربچههای کوچکی بودیم اینطور در آغوش نگرفته بودیم. برادرم دارد میمیرد، فیلیپ! من زمانی کالسکهاش را اینور و آنور هل میدادم. ما با مادر و پدرم نُه نفر بودیم. من آخرین آنها هستم که باقی میمانم».
درحالیكه به خانه برمیگشتیم (جایی که پدرم در اتاقخواب پشتی طبقه بالا اقامت داشت، اتاقی که بهگفته خودش هیچگاه در بهخوابرفتن در آن مثل یک کودک ناکام نمیماند)، کشمکشهای هر یک از پنج برادرش را تعریف کرد - کشمکش آنان با ورشکستگی، بیماری، بستگان همسرانشان، اختلافات زناشویی و وامهای معوق، و نیز درگیریهاشان با فرزندانشان، گونریلها، ریگنها، کوردلیاها. او برای من دوباره از ایثار تنها خواهرش گفت، چیزی که او و تمام خانواده از سر گذرانده بودند وقتی شوهرش، کتابداری که به اسبها علاقه داشت، بهخاطر اختلاس مدتی به زندان افتاد. این اولینباری نبود که این داستانها را میشنیدم. روایت فرمی است که پدرم دانستههایش را در آن میریزد؛ روایتی که چندان متنوع هم نبود: خانواده، خانواده، خانواده، نیوآرک، نیوآرک، نیوآرک، یهودی، یهودی، یهودی. یکجورهایی مثل من.
من در کودکی، خاماندیشانه عقیده داشتم که همیشه پدری در کنار خود خواهم داشت، و حقیقت اینطور به نظر میرسید که همیشه خواهم داشت. هرچند این اتحاد گاهی ناجور بوده و آسیبپذیر، بهخاطر اختلافنظرها یا انتظارات بیجا یا تجربیات متفاوت از آمریکا، كه بهدلیلِ برخورد دو انسان که به یک اندازه نابردبار و لجوج دچار تنش شده و توسط دستوپاچلفتیبودن مردانه آسیب دیده بود، اما این پیوند همواره حضور داشت. علاوه بر این، اکنون که دیگر توجه مرا با دو سر بازوی برآمدهاش یا باریکبینی اخلاقیاش به خود جلب نمیکند، حالا که دیگر بزرگترین مردی نیست که باید با او رقابت کنم -و وقتی که خودم هم چندان از پیرمردبودن دور نیستم- میتوانم به لطیفههایش بخندم، دستانش را بگیرم و نگران سلامتیاش باشم، میتوانم او را جوری دوست داشته باشم که وقتی شانزده، هفده یا هجده ساله بودم میخواستم داشته باشم، اما در آن زمان، با وجود دستوپنجه نرمکردن با او و اختلافنظرها، چنین چیزی ناممکن مینمود. گرچه من همواره برای او به خاطر بار خاصی که به دوش میکشید و تقلایش در وضعیتی که انتخاب او نبود، احترام قائل بودم. شاید حتا توانسته باشم نقش اسطورهای پسر یهودیای را که در خانوادهای مثل خانواده من بزرگ میشود تا قهرمانی بشود که پدرش در بدلشدن به آن شکست خورده بود، به دست آورده باشم، اما نه آنطور که مقدر شده بود. بعد از نزدیک به چهل سال زندگی دور از خانه، سرانجام آماده شدهام تا بامحبتترین پسرش باشم هرچند، دقیقا زمانی که فکر دیگری در سر دارد. میخواهد بمیرد. این را نمیگوید، و احتمالا هم با این کلمات هم به آن فکر نمیکند، اما اکنون کار او این است، و با وجود اینکه مبارزه خود را برای بقا خواهد کرد، درک میکند که کار واقعیاش چیست، همانطور که همیشه درک میکرد.
تلاش برای مردن شبیه تلاش برای خودکشی نیست - درواقع میتواند حتی سختتر باشد، زیرا کاری که میخواهی انجام بدهی دورترین چیزی است که میخواهی اتفاق بیفتد؛ از آن وحشت داری اما آنجاست و باید انجام شود، آنهم فقط به دست خودت. دو بار در چند سال گذشته برای این کار بختش را امتحان کرد، در دو رویداد مختلف ناگهان به قدری بیمار شده بود که من، که آن زمان نصف سال را خارج از کشور زندگی میکردم، به آمریکا برگشتم و او را در حالتی یافتم که بهسختی قدرت این را داشت که از مبل تا تلویزیون را بدون چنگزدن به هر صندلی سر راهش بپیماید. و با وجود اینکه هر بار پزشک بعد از معاینهای دقیق ناتوان در پیداکردن ایرادی در بدن او بود، او هر شب با امید اینکه فردا از خواب بیدار نشود به تختش میرفت، و وقتی فردا صبح از خواب بیدار میشد، فقط پانزده دقیقه زمان میبرد تا بتواند لبه تختش بنشیند، و یک ساعت دیگر هم لباسپوشیدن و اصلاح صورتش طول میکشید و بعد فقط خدا میداند چه مدت، روی کاسه غله صبحانهای که مطلقا اشتهایی برای خوردنش نداشت، قوز میکرد.
من به اندازه خودش مطمئن بودم که اینبار دیگر کار تمام است، اما هر دو بار نتوانست از پسش بر بیاید و پس از گذشت چند هفته دوباره قوت خود را به دست آورد و خودش شد: تنفر ورزیدن نسبت به ریگان، دفاع از اسرائیل، زنگزدن به بستگان، شرکت در تدفینها، نوشتن به روزنامهها، تاختن به ویلیام باکلی، تماشاکردن مکنیل- لِرِر، پند و اندرزدادن به نوههایش، به تفصیل بهیادآوردن درگذشتگانمان، و بدون اینکه از او خواسته شود، نظارتکردن پیگیرانه و موشکافانه بر مقدار کالری مصرفی بانوی نازنینی که با او زندگی میکند. به نظر میرسد که برای فائقآمدن بر این، برای تلاش جهت مردن و موفقشدن در آن، باید از کارش در بازار بیمه هم سختتر کار کند، جایی که به عنوان مردی با محدودیتهای اجتماعی و تحصیلی چون او، موفقیت چشمگیری کسب کرد. البته که اینجا هم درنهایت موفق خواهد شد -با وجود اینکه بهوضوح، علیرغم سابقه تعهد مجدانهاش به هر کاری که تا به حال به آن گماشته شده، اوضاع آسان نخواهد بود. ولی مگر کی اوضاع آسان بوده است؟
لازم به گفتن نیست، وابستگی من به پدرم هرگز به اندازه پیوند ملموسِ من با تن مادرم نبود. پیوندی که تجسد دگردیسییافتهاش کت پوست خز سیاه براقی بود که من جوانتر و نازپرورده و لوس، هر وقت پدرمان، در یک یکشنبه زمستانی، ما را با ماشین از گلگشت نیمچهسالانهمان در رادیوسیتی میوزیک هال و چایناتاون منهتن به خانهمان در نیوجرسی برمیگرداند، سعادتمندانه در آن میخزیدم: من-موجود مخوف نامناپذیری که نام پدر مردهاش را یدک میکشد، من- جسم سلولی زنده، نوزاد پسر، موجودی وامدار بدنی که تربیت میشود، پیوندیافته با تمام رشتههای اعصاب به لبخند و کت پوست خز مادرم، در حالی که وظیفهشناسی سخت پدرم، سختکوشی سرسختانهاش، لجاجت بیمنطقاش و سرخوردگی تلخش، رؤیاهایش، وفاداریاش و ترسهایش، قرار بود بنمایه اصلی برای آمریکایی، یهودی، شهروند، مردبودن و حتی شیوه نویسندگیام شود. بودنم در وهله نخست، «فیلیپ»بودن برای مادرم است، اما در نزاع با دنیای سخت و ستیزهجو، تاریخ من هنوز اساسش را، از «راث» او- پدرم، میگیرد.