یک چاه و دو صد چاله | شرق


در ادبیات معاصر ما شاید هیچ‌کس به‌قدرِ جلال آل‌احمد سنتِ اعتراف را به‌کار نگرفته باشد، گرچه اعترافاتِ جلال خاصه در دو اثر «سنگی بر گوری» و «یک چاه و دو چاله» از عملِ اعتراف پیش می‌افتد و جنبه‌های دیگری پیدا می‌کند که بازخوانی و شناسایی آن جنبه‌ها از پسِ سالیان بعید از آن آثار، بیشتر به‌کارِ حال‌وروز ما می‌آید و غیر از آن بساطِ خاطره‌بازی است و سعایت ادبی و مچ‌گیری اخلاقی. اعتراف اگر همان بیانِ خبط و خطا باشد، کاری است که جلال آل‌احمد پیش از نوشتنِ اعترافاتش در قالب داستانِ «سنگی بر گوری» یا سه مقاله در «یک چاه و دو چاله»، در ابداعِ زبان ادبی خود صورت داده بود.

یک چاه و دو چاله جلال آل احمد

در ساحتِ ادبیات روایت خطا، تنها به نقلِ خبط و خطا خلاصه نمی‌شود. مسئله، تخطی در ساخت و زبانِ ادبی است که خصیصه‌ای شبیه به اعتراف دارد. جلال با زبان جدید سر به عصیان برمی‌دارد و خود را هم‌چون مسیح، مقطوع‌النسلی دیگر می‌خوانَد که «کلمه» منشاء ولادتش بوده است. حالا نثر شکسته جلال به چه کار می‌آید، جملات ابتری که به‌قولِ رضا براهنی «ابتر بودن‌شان می‌ارزد به هزار جمله قزوینی‌وار و غنی‌وار و فروزان‌فروار و عبدالعظیم‌خان قریب‌وار». براهنی پاسخ می‌دهد که جلال زجر نبودِ دموکراسی را به نثرش منتقل می‌کرد؛ دموکراسی که از نظر فکری به آن دسترسی نداشت. نثری شکسته، جملات ناقص و ابتر. جلال یکسر مخالف رسمیت زبان و زبان رسمی ادبی بود و برهم‌زدن ساختار جمله به‌معنای برهم‌زدن استبداد مسلط بر جمله است، با قطعه‌قطعه‌کردن زبان‌رسمی و کنار‌هم‌گذاشتن مجدد مفردات. «جلال زبان را ازجمله به‌سوی کلمه راند و بعد از ترکیب کلمات، نثر خودش را ساخت که از بهترین نثرهای فارسی است از آغاز تا به امروز، چراکه جلال ریشه را برهم زده» و زبانی ساخته بود جدا از هرگونه رسمیت با پردازشی بدیع از پس ویران‌کردن آن. «زبانی با سبکی تحمل‌ناپذیر هستی؛ با آن دو انگشت معتاد به اشنو و قلم و خط‌ خوش. و تعهدی که ایجاد تعهد می‌کرد.» تعهدی که در باور به انسان، اراده انسان و کنش‌گری ریشه داشت و رفته‌رفته دست‌کم از میانه دهه هفتاد از باورِ جامعه روشنفکری ما رخت بسته، به فراموشی سپرده شد.

جلال در همین چند متنِ اعتراف‌گونه خود، ‌بیش از آن‌که خطاکاری خود را عیان کند یا به‌زعم مخالفانش دستِ پیش را بگیرد تا دیگری به کرده‌وناکرده‌اش اعتراف نکند، نشان می‌دهد کنش‌گری است که به هیچ قیمتی حاضر نیست تقدیر خود را به‌ دستِ دیگری بسپارد. اعتراف، او را جای خطاکار می‌نشاند اما قربانی نَه. و جلال از فرهنگِ قربانی‌ساز بیزار بود، تا حدی که یک نقصانِ طبیعی یعنی عقیم‌بودنش را به ایده‌ای سیاسی بدل کرد. انباشت قربانیان در داستان‌های چند دهه اخیر ما نیز ماحصلِ همین دوری از روشنفکری کنش‌گرا در ادبیات است. جلال، آخرِ «یک چاه و دو چاله» که از نظر او تلخ‌ترین اعترافاتش است در مقامِ نویسنده و روشنفکر، در دی ماهِ هزاروسیصدوچهل‌وشش، از اعترافی دیگر خبر می‌دهد: «و بعد بپردازم به از نو نوشتنِ سنگی بر گوری که قصه‌ای است در باب عقیم‌بودن...»

آل‌احمد با مفهوم عقیم‌بودن ادارک تازه‌ای از سنت حاکم بر جامعه به‌دست می‌دهد. راویِ «سنگی برگوری» به‌خاطر ناتوانی از ادامه نسل، بدنی است که بعد مرگ دفن و فراموش می‌شود و به‌تعبیر جلال «آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویش» است. آدمی ابتر که هیچ تنابنده‌ای را بجا نخواهد گذاشت تا پناه بیاورد به «گذشته در هیچ و سنت در خاک». جلال از قِبَل عقیم‌بودنِ خود، منشاء اعمال قدرت را در روزگارش شناسایی می‌کند که نظام موروثی است و از این رهگذر صورت‌بندی تازه‌ای از عقیم‌بودن پیش روی ما می‌گذارد که باز، نشان از فاعلیت او دارد «من اگر شده یک‌‌ جا و به‌اندازه یک تن تنها نقطه‌ختام سنتم»، تا چرخه نظام موروثی سلطنت را بر هم زند و از امکانِ تاریخ دیگرگونه بگوید. «نمی‌دانی چقدر خوش است عمقزی، از اینکه عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهد گسست. این زنجیر را که از ته جنگل‌های بدویت تا بلبشوی تمدن آخر کوچه فردوسی تجریش آمده. آن بچه‌ای که شنونده قصه‌های تو بود با خود تو به گور رفت. و من امروز آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده‌ای را بجا نخواهم گذاشت تا در بندِ سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گسترده شما پناه بیاورد.»

اعترافِ دیگر جلال، سه مقاله است یا به‌تعبیر درست‌تر سه نقلِ خاطره. جلال یکی را چاه و دو دیگر را چاله می‌خواند که پای او را لغزانده است در مسیر پُر فراز و نشیبِ کاری او از 1323 تا سال 1343 که یک چاه و دو چاله را نوشت و بار نخست گویا در 1356 چاپ شد. جلال در عینِ اینکه قالب اعتراف را انتخاب می‌کند برای نوشتن از این دو سه بار خطا، حایلی می‌کشد میان خود و راوی روایتش. در ادبیاتی که بنای تخطی دارد، راوی به‌جای دیگری حرف می‌زند، و به‌تعبیری صدای خاموشان است. از خلالِ فاصله راوی و شخصیتِ داستان است که نویسنده سر بر می‌آورد و ادبیاتی شکل می‌گیرد به‌نیابت از آنان که صدایشان خاموش شده یا دیگر توانِ گفتن ندارند. آل‌احمد جدا از این چند مقاله، در داستان‌هایش نیز چنین کرده است. در تمامِ داستان‌های او سر‌و‌کله آدم‌های عوضی، آدم‌هایی در وضعیت‌های عوضی پیدا می‌شود، موجوداتی که چندان سهمی از بیان نداشتند، که سر جای خودشان نبودند و نماد آنان در میان آثار جلال «بچه مردم» است. قرائتِ ما این است که جلال نیز خواسته ناخواسته در «یک چاه و دو چاله» از خاطره‌نویسی صرف فراتر می‌رود؛ یک جلال داریم و یک راوی که روی دیگر جلال است یا وجدانِ معذب او و با جلال واقعی درمی‌افتد. «همین صاحب قلم مخفیانه به من گفته است که با همه دعویِ باهوشی؛ دو سه بار پایش به چاله رفته که یک‌بارش خود چاهی بود و گرچه بابت این دو سه لغزش، آنچه باید شلاق خورده که: بله این تو هم تخم دو زرده‌ای نیست و الخ... تو هم ته همان کرباسی هستی که دیگران سرش...»

یک چاه و دو چاله جلال روایتِ تقصیری است که جلال آن را به گردنِ همایون صنعتی‌زاده و ابراهیم گلستان و وثوقی‌ نامی می‌اندازد که مقصود از آخری ناصر وثوقی، مدیر مجله «اندیشه و هنر» است. از خلالِ روایت این ماجراها، تاریخ معاصر نیز روایت می‌شود: تاریخِ نشر ایران که به نشر فرانکلین می‌رسد و تجربه و روایت جلال از آن یکسر متفاوت است با تمامِ آنچه در این سالیان شنیده‌ایم و خوانده‌ایم از بنیان‌گذار آن، همایون صنعتی‌زاده یا به‌قولِ جلال «مباشر بنگاه فرانکلین» که بعد از کودتای 28 مرداد با «انگی از بوی دلار بر پیشانی» آمده تا کتاب‌های پرفروش چاپ کند و دنبالِ مترجم سرشناس و ناشر خوش‌حساب می‌گردد و مسیرش می‌افتد به جلال که مطالبی از این‌دست را می‌داند. بعد آل‌احمد به‌ پیشنهاد و اصرار او و به‌خاطر قرضی که داشت ترجمه سرهم‌بندیِ سناتوری را درست می‌کند و بابت اصلاحش مزدی می‌گیرد. اما داستان به همین‌جا ختم نمی‌شود. «یک روز درآمد که حضرت سناتور با تو کار دارد. فلان روز برو خانه‌اش» و «احتیاج هم‌چنان بود و قرض برقرار» و همین می‌شود چاهی که جلال از آن دَم می‌زند: رفتن به خانه سناتور و قبولِ بسته تشکر او که حق‌الزحمه نبود و حق‌السکوت بود.

روایتِ چاله اول حوالیِ سال‌های 38 است که می‌خواستند از لوله‌کشی نفت به خارک، فیلم بردارند و گلستان درآمده بود که بیا برو خارک! و جلال هم که «مرده سفر و همیشه پا به رکاب» به‌ خرجِ کنسرسیوم می‌رود به خارک و پیش‌قسطی می‌گیرد و سه چهار هزار کلمه‌ای هم تحویل می‌دهد که به سرانجام نمی‌رسد، گویا به مذاقِ کنسرسیوم خوش نمی‌آید. چاله بعدی، ماجرای ویژه‌نامه و مصاحبه‌ای است در مجله «اندیشه و هنر» که به ابتکار وثوقی برای جلال برپا می‌شود و آل‌احمد هم به گفت‌وگو تن می‌دهد اما بعدها فکر می‌کند این چاله‌ای بوده که «حضرات برای ارضای خودخواهی هم‌چون من‌ای کنده بودند یا دکانی برای عرضه‌داشت جزوه‌های درسی خود باز کرده بوده‌اند.»

از خلالِ این سه روایت، جلال، ما را از دوره‌های تاریخی مهمی می‌گذراند. یکی دورانِ انشعاب نیروی سوم، خلیل ملکی و خودش و دیگران. دیگری دوره مصدق و کودتا. از همین‌جاست که ما با روشنفکری از سنخِ «جلال آل‌احمد» مواجه می‌شویم که اشاره شد، روشنفکریِ کنش‌گرا بوده است با باور به فاعلیتِ انسان. جلال در هیچ‌ کجای این سه روایت مقصران یا مسببان را تنها عاملِ این خطاها نمی‌داند که برعکس، او شلاق دست گرفته تا بر تن خود بزند و این خودْ نشان از باور او به اراده دارد. «این مزدوری بود. نه برای آن سناتور. چون او با بوی دلار معامله می‌کرد؛ اما برای کسی که قلم می‌زند، به این فضاحت، قلم را نردبان بقال‌بازی اراذل‌ کردن شرم‌آور بود... آدم‌ها همین‌جورها بدل به جنس می‌شوند...»

روایتِ جلال از تاریخِ معاصر ما در حدِ همین 48 صفحه، رویکردِ او به انتقاد و تاریخ را نشان می‌دهد. او که در مقدمه «ارزیابی شتابزده» از «سرکه نقد یا حلوای تاریخ» می‌نویسد و طرفِ سرکه نقد را می‌گیرد. جلال فکر می‌کرد به‌انتظار گذر صدسال نشستن، «یعنی حق قضاوت را از تو که یکی از چشندگان این دست‌پخت روزگاری، گرفتن» و او کسی نبود که در مقامِ روشنفکر از حقِ انتقادش بگذرد. چه‌‌آنکه با بی‌رحم‌ترین ابزارها، یعنی قلم به انتقادِ خود برخاسته بود. او برای ماندن در جایگاهِ منتقد همواره از قدرت فاصله می‌گرفت حتا اگر خود در ساختنش دستی داشت. نمونه‌اش، خاطره‌ای که او از بحبوبه قدرت جبهه ملی و دکتر مصدق نقل می‌کند در همین «یک چاه و دو چاله». قرار است اعضای کمیته مرکزی «حزب زحمتکشان نیروی سوم» به ناز شستِ حمایت از دولتِ وقت بروند خانه مصدق. همه را صدا کرده بودند و اتوبوس گرفته بودند و اعضای کمیته هول می‌زدند، سید قزوینی (اصغر سیدجوادی) و جلال می‌مانند آخر. به خیابان کاخ که می‌رسند در خانه مصدق، جلال پا پَس می‌کشد و رو می‌کند به «سید» که حالش را داری به‌جای این مراسم برویم جای دیگر و می‌روند. «برای من نزدیک‌شدن به قدرت هرگز لطفی نداشته است... گرچه قدرتی که ‌به‌خاطرش روز نهم اسفند 1331 را دیده باشی با آن خطرها...».

به‌زعمِ جلال در دنیای سیاست و اجتماع فراوان شده است که قلم، نردبانی شده باشد تا «فلان نطربوق» از آن به جایی برسد. «این سرنوشتِ صاحب قلمی است که در این ولایت بخواهد شریف بماند و لباس عاریه مبارزه سیاسی را هم بپوشد.» به هر‌تقدیر دورانِ روشنفکران معتقد به کنش‌گری به سر آمد دست‌کم از میانه دهه هفتاد، که انتظار مجوز هم اضافه شد به تمامِ آن چاه و چاله‌های دیگر و غالبِ نویسندگان ما در ادبیات خوابِ کنش‌گری را هم ندیدند، مگر دو سه تن از همان قافله جلال. دیگران با ردِ و انکار امثالِ آل‌احمد دادِ ادبیات بدون سیاست و نویسنده حرفه‌ای سر دادند که جز با ادبیات و مواد و مصالح آن با چیز دیگر کاری‌اش نیست. از همین‌جا بود که نویسنده-روشنفکرِ کنش‌گرا جای خود را به نویسنده حرفه‌ای داد. جلال روزگاری از کارناوالِ فرهنگ و سیاهی‌لشکر‌شدنِ نویسنده گفت که «ادبیات» هنوز قَدر و حرمتی داشت و هر جنبش و پدیده مهمی از کپی‌رایت در قمصر تا جنبشی سیاسی در سیاهکل، به «تور فرهنگی» تبدیل نشده بود و هنوز جریان غالب ادبی برای نزدیک‌شدن به قدرت اعم از نهادهای رسمی و بازار، سر و دست نمی‌شکست. اگر در زمانه جلال، با تسلطِ گفتمان روشنفکری از آن سنخ عملگرا، دست‌کم یک چاه و دو چاله پیش روی جلال است که حتا به‌گواه منتقدان و مخالفانش هیچ سر سازگاری با قدرت نداشت، در روزگاری که قلم‌هایی به ‌سفارش می‌گردند یا به نرخ بازار، یک چاه و دو صد چاله پیش‌روست. به‌قولِ فریبرز رئیس‌دانا در «منش روشنفکری»، با اینکه جلال آل‌احمد امروز به مرجعی نظری برای یک بخش روشنفکری وفادار تبدیل شده است و ارج و قرب می‌بیند، اگر زنده بود حتما در برابر اوضاع فرهنگی و قلم‌فروشی و تعارضات موجود میان اهلِ قلم و کاسبان هم‌چون گذشته برمی‌آشفت و انتقاد می‌کرد، اگر شده با اعترافِ خود به افتادن در چاه و چاله.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...